📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_162
« مادر »
هرچه میگذشت، خبرها و حرف ها بود که از همه طرف سرازیر میشد طرفمان. عده ای میگفتند جواد عاشق گمنامی بوده و گفته من می روم و دیگر برنمی گردم. یک نقل دیگر هم بود که میگفتند جواد راضی نبوده توی ماه رمضان، مردم برای تشییعش به زحمت و سختی بیفتند و شاید بعد از ماه رمضان جنازه اش برگردد. حتی بعد از چند وقت، حاج آقا موسوی دوباره آمدند خانه مان. این بار دربارۀ شهدایی گفتند که جنازه نداشته اند و یکی دو مثال هم از شهدای تاریخ اسلام گفتند. دیگر داشتیم راضی می شدیم به برگزاری یک مراسم یاد بود.
یک روز، عروسم آمد خانه مان. من را نشاند یک گوشه. گفت حاج خانم، من حس میکنم شما دارید قبول میکنید که جنازه جواد برنگردد. دارید در برابر جواد کوتاه می آیید. شما را به خون جواد تان، کوتاه نیایید. گفتم نه مامان. دل خودمان یک طرف؛ به خاطر دخترش فاطمه هم که شده، اصرار
میکنیم جنازه اش برگردد. پس فردا جواب دخترش را چه بدهیم؟ هر وقت اتاق خلوت بود، مینشستم روبه روی عکسش. میگفتم جوادم، قربان قدو بالایت بروم ... برگرد... به خاطر دختر کوچکت برگرد....
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii