📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « دایی همسر » وقتی به فرمانده شان تلفن زدم، گفت عملیات کردیم و پیکر جواد روی تپه مانده است. تا صبح تبادل آتش داشتیم. هم ما میزدیم، هم آنها؛ اما نتوانستیم به جواد برسیم. جواب یک جمله بود:معلوم نیست پیکر جواد برگردد. توی خانواده ما این تازگی نداشت. برادرم مفقود الاثر است؛ اما هر چقدر هم برایمان آشنا باشد، غم عزیز تازگی دارد؛ آن هم غم جواد. باید با شهادتش کنار می آمدیم که غم برنگشتن پیکرش هم به آن اضافه شده بود. خانمش خیلی سراغ میگرفت که پیکر جواد کی بر میگردد. روز دوم رفتم خانه شان و بهش گفتم معلوم نیست جنازۀ جواد کی بیاید. مکث کردم و گفتم شاید هم اصلا نیامد. سر سجاده نشسته بود و گریه میکرد. گفت فاطمه را چه کار کنم؟ گفتم فاطمه خدا دارد. موقعی که جواد بود، خدا داشت. حالاهم دارد. جواد راهی را رفت که آرزویش بود. با فرماندهان که صحبت کردیم، گفتند طبق تجربه های ما، ممکن نیست پیکر جواد برگردد. با خانواده اش صحبت کردیم و قرار شد مراسم بگیریم. مراسم ها را گرفتیم؛ مثل بقیۀ شهدایی که پیکرشان بر می گشت. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii