📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_164
« دایی »
سپاه برای مراسم به ما مجوز نمیداد. خیلی پیگیری کردیم تا مجوز گرفتیم. بعد از مراسم، فضای خانواده آرام تر شد. انگار دلمان خوش شده بود که مثل بقیه شهدا، برای جواد هم مراسم گرفته ایم.
توی همین روزها، آدم های عجیبی می آمدند و سراغ جواد را می گرفتند؛ آدم هایی که هرکدامشان از یک جای زندگیشان با جواد گره خورده بودند. یک نفر آمد و با گریه گفت زندگی ام را مدیون جواد هستم. تعریف کرد که چند سال پیش، معتاد بودم. یک جایی خلاف میکردم که جواد و دوستانش آمدند من را گرفتند. چندتایشان شروع کردند من را بزنند؛ اما جواد سینه سپر کرد که چرا میزنیدش؟ ولش کنید. آمد نشست کنار من و گفت معلوم هست با خودت چه کار میکنی؟ تو جوانی. چرا زندگی ات را کشانده ای به سمت خلاف؟ من حاضرم بهت کمک کنم تا از این وضعیت دربیایی؛ هر کمکی که بخواهی. حتی حاضرم کمکت کنم که مواد را ترک کنی. بعد هم نگذاشت من را ببرند. آمدم خانه و تا صبح به حرف هایش فکر کردم. صبح احساس کردم که گم شدۀ زندگی ام را پیدا کرده ام. من خمینی شهری بودم و جواد من را توی درچه پیدا کرده بود. مثل دیوانه ها سوار موتورم شدم و توی خیابان ها دنبالش گشتم. نه میدانستم اسمش چیست، نه میدانستم خانه اش کجاست. فقط میدانستم که اهل درچه
است.
یک هفته تمام خیابان های درچه را گشتم تا اتفاقی دیدمش. رفتم سراغش و گفتم من را میشناسی؟ گفت بله، یک هفته پیش دیدیمت. گفتم آمده ام کمکم کنی!
از همان جا دستم را گرفت و کمک کرد تا ترک کنم. الان سه سال است که ترک کرده ام. گریه می کرد و می گفت زندگی ام را مدیون جواد هستم. از این اتفاق ها کم نمی افتاد که یک نفر می آمد و می گفت جواد زندگی ام
را نجات داده است.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii