📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « مادر » حالا این میان دلگرمی هایی هم داشتیم. از همان شب اول، خیلی ها مراسم گرفتند و برای برگشتن جنازه جواد دعا کردند. یک گروه همان شب اول پیامک دادند که مشهد بوده اند و توی مراسم دعایشان، برای برگشتن جنازه دعا کرده اند. شب بعد از عید فطر، دراز کشیده بودم توی رختخواب. خیلی وقت بود که دیگر خواب چندانی نداشتم. گاهی برای چند ساعتی بیهوش می شدم و دوباره بیدار بودم تا مدتی نامعلوم. آن شب، دم صبح برای چند لحظه ای خوابم برد. دیدم جواد توی یک اتاق قدیمی است. از این پنج دری ها که شیشه های رنگی دارند و آفتاب را رنگی رنگی میکنند. جواد خوابیده بود وسط اتاق . من صدایش زدم که بلند شو، می خواهم اینجا را جمع وجور کنم. بعد از این خواب، کمی دلم روشن بود؛ اما باز هم به کسی نگفتم. فقط داداشم زنگ زد که ساعت ۵ میآیند خانه مان تا بنشینیم درباره مراسم یادبود جواد حرف بزنیم. امام جمعه درچه گفته بودند بیش از این صلاح نیست صبر کنیم و بهتر است یک مراسم یادبود برای جواد بگیریم. یک مزار یادبود هم برایش در نظر بگیریم. پرسید به نظر شما مزارش کجا باشد؟ گفتم ،راستش بهتر است کنار شهدای گمنام بگیریم؛ چون جواد خودش خیلی شهدای گمنام و خانواده هایشان را دوست داشت. حتی یکی دوتا از خانواده هایشان همین روزها که آمده بودند دیدنمان می گفتند شهدای قبلی را که میخواسته اند تشییع کنند، جواد یک شب جنازه شهید گمنام را داده بهشان گفته بوده حالا که شما جنازه پسرتان را ندیده اید فکر کنید این جنازه پسرتان است. ببریدش و تا صبح باهاش راز و نیاز کنید. برایش مادری کنید. پس یا بودش هم جایی باشد که دوست داشت. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii