📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_169
« دایی »
یک هفته بعد از ماه رمضان، محمد علی، دایی خانم جواد، به من زنگ زد و گفت حاجی مژده بده. جنازه پیدا شد. جا خوردم. گفتم چطوری؟ گفت من جزئیاتش را نمیدانم؛ ولی ظاهراً بچه ها دیشب عملیات کرده اند و همان منطقه را پس گرفته اند. با خانمم رفتیم خانه خواهرم. گفتم آمده ام به من عیدی بدهی! با بی حوصلگی گفت باشد دادا، به توعیدی می دهم. انگار میخواست بگوید بدون جواد کدام عید؟ کدام عیدی؟ گفتم دادا، حالا که تو عیدی نمی دهی، من به تو میدهم. پرسید چی؟ گفتم جنازه جواد پیدا شده است.
نمیدانم اول خوش حالی را توی صورتش دیدم یا غم را. داغی که هنوز سرد نشده، داشت داغ تر هم می شد. دوستان جواد گفته بودند وقتی جواد زخمی شد و روی زمین افتاد، تکفیری ها آمدند بالای سرش و یک خشاب توی سر و بدنش خالی کردند. من نمیخواستم کسی جنازه را ببیند. مانده بودم چطوری به خواهرم بگویم. بگویم بعد از این همه انتظار، اگر جنازه
پسرت را نبینی، بهتر است؟
قبل از اینکه حرفی بزنم، خودش بهم گفت نمی خواهم کسی جنازه جواد را ببیند. می خواهم با همان زیبایی ای که از جواد توی ذهنم هست، زندگی کنم. همان چهره از جواد را تصور کنم و دل تنگی هایم را پر کنم.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii