📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_170
« مادر »
ساعت ۳ بعد از ظهر، یک پیامک برایم آمد: خانم محمدی، تبریک میگویم. جنازه پسرتان پیدا شده.
توی خانه تنها بودم. کسی نبود هیجانم را با او شریک شوم. بدنم می لرزید. پیامک از مادر مجتبی بود که پسرش یکی از همرزم های جواد بود. زنگ زدم بهش. گفتم شما از کجا میدانی؟ گفت مجتبی گفته . گفته امروز صبح عملیات شده و آن منطقه که دست داعش بوده، آزاد شده. جنازه آقا جواد هم پیدا شده. پاهایم دیگر تاب ایستادن نداشت. رها شدم کنار دیوار. حسی تازه گلوله شده بود توی گلویم. نه غم بود، نه شادی هم درد بود، هم آزادی. جوادم بر میگشت کنارم؛ اما دوباره غم نبودنش تازه شده بود. انگار تازه باور کردم شهید شده، که جواد را دیگر نمی بینم. حس تازه توی گلو، شد اشک و از چشم هایم ریخت بیرون. شد ناله و از حنجره ام زد
بیرون.
سجاد که آمد، دویدم جلویش. برایش از پیدا شدن جسد جواد گفتم؛ اما قبول نکرد. گفت به این شایعات گوش نده مامان. دلت را خوش میکنی،
بعد معلوم میشود همه چیز اشتباه بوده. یا شاید شایعه دشمن بوده برای آزار خانواده شهدا. بعدها برایم گفت که دوسه ساعت قبلش به او هم خبرهایی رسیده بوده؛ اما چون از طریق رسمی و از طرف سپاه نبوده، به من نگفته تا اذیت نشوم.
خیلی طول نکشید که داداشم و خانواده اش هم سر رسیدند. گریه میکردند و تبریک می گفتند. من را، مادر شهید جواد محمدی را، بغل می کردند و تبریک می گفتند. خانه مان دوباره شد زیارتگاه. مردم دوباره از همه جا می آمدند خانه شهید محمدی تا برگشتش را به خانواده اش تبریک بگویند. جوادم، ننه، قربانت بروم که این طور خانواده ات را عزیز کردی ....
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii