📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « زن دایی » ظهر ماه مبارک، از مسجد که آمدم بیرون، دیدم حاجی بهم زنگ زده؛ ولی من متوجه نشده ام. شماره اش را گرفتم. دیدم دارد گریه می کند. گفت خواهرم را ندیدی؟ گفتم یک لحظه توی مسجد دیدمش. گفت اگر می توانی، برو خانه شان. گفتم جواد؟ نمی توانست حرف بزند. بریده بریده گفت که جواد پیدا شده است. از مسجد تا خانه خواهر شوهرم فاصله زیادی نیست؛ اما زانوهایم پیش نمی رفت. نمی توانستم راه بروم. به جلو که نگاه میکردم، جاده ای طولانی و دراز را می دیدم که انگار قرار نبود هیچ وقت به آخرش برسم؛ به درازی همان ۲۷ روزی که تمام نمی شد و جان را به لبمان آورد؛ ولی انگار مادرش جواد را انتهای این جاده می دید و به آن ها که برای روزهای بدون جواد برنامه می ریختند، می گفت هر کاری میخواهید بکنید؛ ولی جواد میآید. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii