📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_173
« همسر »
بالاخره روزی که منتظرش بودیم، رسید. گفتند جنازه در راه اصفهان است. باید می رفتیم استقبال. تا به حال هر وقت از سوریه می آمد، میماندم خانه؛ اما این بار نمی شد. گفتم ما هم می آییم. فاطمه یک دسته گل خرید. میدانستم توی ذهنش چه می گذرد. آرام ایستاده بود و روبه رو را نگاه می کرد. یک لحظه دلم لرزید. مبادا فکر کرده باشد خود بابایش دارد می آید، به جنازه اش؟ از دفعه قبل برایش گفتم که آمده بودیم استقبال جنازه شهید اسحاقیان. این طوری ذهنش آماده تر میشد. هواپیما نشست و تابوت را آوردند بیرون. این همه آدم رفته بودند زیر تابوتش برای چه؟ فرودگاه شلوغ بود. تابوت روی شانه مردهایی که هق هق می کردند، دست به دست شد. دست ها دراز شده بودند طرف تابوت. میخواستند متبرک شوند. نگاه کردم به عکسش. پس من چی آقا جواد؟
تابوت را گذاشتند زمین تا ما برویم برای وداع. پاهایم سنگین شده بود. میخواستم تا کنار تابوت را بدوم؛ اما انگار پاهایم از زمین جدا نمی شد. خودم را کشاندم کنار تابوت و آنجا زانوهایم تا شد. افتادم روی تابوت. چند تا زن دیگر هم بودند. همه مان تابوت را بغل کرده بودیم؛ مثل اسب سفید عصر عاشورا و دست هایی که تن اسب را بغل زده بودند و عطر گم شده شان را از او می خواستند. این چوب ها هم این یکی دو روزه، مرکب
گم شده ما بوده اند.
خواستم گلایه کنم تو که می گفتی به ما دل بسته ای. پس چطور دل کندی؟ دیدم می گوید موقع شهادت چیزی نشان می دهند که راضی بشود. به جای گلایه، بهش بابت دیدن آن تصویر قشنگ تبریک گفتم. حتی گفتم
بهش افتخار می کنم.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii