📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « خاله » روزی که خبر پیدا شدن پیکرش را به ما دادند، توی خانه بودم. پسرم از سر کارش زنگ زد و گفت مامان، یک خبر برایت دارم. اسم خبر را که آورد، ذهنم رفت سمت جواد. مگر می شد خبری غیر از جواد به ذهنم بیاید؟ گفت پیکر جواد پیدا شده. گریه اش گرفت و تلفن را قطع کرد. دوباره بهش زنگ زدم. میخواستم مطمئن بشوم. گفتم خاطر جمعی؟ گفت از دایی پرسیدم؛ ولی هنوز دنبالش هستیم ببینیم چقدر صحت دارد. بهم گفت برو خانه خاله و از آنجا به من زنگ بزن. همین که آمدم، دیدم خواهرم و زن داداشم با هم نشسته اند. چشمم که بهشان افتاد، گفتم چشمت روشن خواهر! بهترین خبری بود که بهمان رسید. این قدر از پیدا شدن پیکرش خوش حال شدیم که اگر کسی ما را می دید، فکرش را هم نمی کرد جوادمان شهید شده باشد. من که می گویم خودش بود. می خواست مارا به شهادتش راضی کند؛ وگرنه ما ک طاقت روزهای بدون جواد را داشتیم؟ تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii