📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_176
« مادر »
جنازه را که آوردند، اول توی فرودگاه تشییع کردند و بعد آوردند درچه،
تا چند روز و چند شب توی محله و مسجدها و هیئت ها تشییع کنند. حالا دیگر انگار همه شهر جوادم را می شناختند. همه شهر می خواستند با
او درد دل کنند. می خواستند بغلش کنند. آخ بمیرم... من هم میخواستم بغلش کنم. میخواستم برای یک ثانیه هم که شده، پارچه دورش را کنار بزنم و یک بار دیگر صورت ماهش را تماشا کنم؛ اما نشد. نگذاشتند. داداشم آمد خانه مان. برایم از نحوه شهادتش گفت؛ از اینکه پیکرش چند ساعت زیر باران گلوله و ترکش بوده، زیر آفتاب بوده. حالا صورتش سوخته. بمیرم... بدنش پاره پاره شده... گفت هر چه میخواهی، بخواه؛ اما نخواه که پارچه دور پیکر جواد را باز کنیم.
نگاه کردم به داداشم. نگاه کردم به چشم هایش که داشت درد میکشید. که انگار به خاطر درخواستش از من شرمنده بود. به ریشهای جوگندمی اش نگاه کردم که از اشک خیس بود. چطور ندیده بودم که این یک ماه او هم پیرتر شده؟ گفتم باشد گفتم قبول میکنم. فقط به یک شرط؛ به شرطی که هیچ کس دیگر هم کفن جواد را باز نکند. کس دیگری هم سوختگی صورتش را نبیند. هیچ عکس و فیلمی در کار نباشد. کسی از پیکر پاره پاره جوادم فیلم نگیرد. از صورت سوخته اش عکس نگیرد. آخرین تصویری که از جوادم می ماند، همان صورت خندانش باشد. که دخترش بعدها که
بزرگ می شود، فقط همین تصویر را از بابایش ببیند.
داداش سرتکان داد که یعنی قبول و بلند شد.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii