📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_178
« همسر »
یک شب هم دوستان و هم رزمانش آمدند و کنار جنازه برایمان حرف زدند. از خاطراتشان گفتند؛ از رشادت های آقا جواد. اینکه شهادت حقش
بوده.
یک شب، فاطمه گیر داد چسب های دور تابوت را باز کند. گفت می خواهم بابا را ببینم. گفتم پس فقط در تابوت را باز می کنیم تا دست بکشی به بدن بابا. گفتم اگر پارچه را باز کنیم، بابا ناراحت می شود. قبول کرد. سینۀ خودم می خواست از شدت هیجان منفجر شود؛ اما جلوی خودم را گرفته بودم که مبادا جیغ بزنم. مبادا گریه کنم. حواسم فقط به فاطمه بود. انگار آقا جواد داشت بیخ گوشم سفارش می کرد مراقب فاطمه باشم. نمی دانم منتظر چه بود؛ اما وقتی جنازه را دید که توی کفن پیچیده شده، جا خورد. یکی دو قدم برگشت عقب. بعد دوباره آمد کنار تابوت. دست کشید روی جنازه. زیر لب حرف زد. بعد انگار دیگر نتوانست این حجم بغض را تحمل کند. گل هایی را که توی دستش بود پرت کرد روی بدن
بابایش و دوید بیرون.
آن شب دیگر نگذاشتند جنازه باز بماند. التماس کردم شما را به خدا الان نه... بگذارید کمی پیشم باشد. گفتند الان باید بروی پیش فاطمه. یک شب هم جنازه اش را توی محله تشییع کردند. کوچه به کوچه جنازه
را می بردند و سینه می زدند. نمیدانم چرا؛ ولی یاد غربت حضرت زهرا(ع) در شب تشییع جنازه شان افتادم. شاید چون هر دو تشییع توی شب برگزار شده بود؛ اما اینجا پیکر آقا جواد عزت داشت. مردم بودند و برایش عزاداری
می کردند. بمیرم... حضرت زهرا(ع) چقدر غریب بودند....
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii