📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_179
« دایی همسر »
فاطمه رفت یک چاقو اورد و گفت می خواهم بابا راببینم. تا در را بستیم و همه را بیدار کردیم، دیدم فاطمه می خواهد با چاقو کفن را پاره کند. گفتم میخواهی چیکار کنی دایی؟! گفت شما دروغ گفتید. این بابای من نیست! موقعی که مهدی اسحاقیان شهید شده بود، جواد فاطمه را برده بود و پیکر مهدی را بهش نشان داده بود. گفته بود ببینه هرکسی شهید می شود، چقدر قشنگ می شود!
فاطمه هم توی خیال بچگی های خودش می خواست جودا را توی تابوت ببیند. فکر میکرد پیکر هر کسی را که شهید می شود، می شود دید! و اگر نبینی، یعنی چیزی توی تابوت نیست. گفتم دایی، نمی شود بازش کنی! گفت من باید ببینم این بابای من هست یا نه! حواسش را پرت کردیم و کارد را ازش گرفتیم. از فکر فاطمه بیرون نمی آیم. نمی توانم بهش فکر نکنم. چند شب بعد از اینکه جواد را دفن کردیم، دختر خواهرم گفت که فاطمه نصف شب یک تبر برداشت! وقتی ازش پرسیدم که میخواهی چه کار کنی، گفت می خواهم بابایم را ببینم. گفت چرا بابایم را بهم نشان ندادی؟ شما دروغ گفتید. او بابای من نبود. می خواهم قبر را بکنم و خودم بابایم را ببینم.
این ها را که می شنیدم، جگرم آتش می گرفت. هنوز هم همین طور است. دو سال از شهادت جواد گذشته و این داغ تازه است. مگر این داغ سرد میشود؟ آن هم برای فاطمه!
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii