📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_183
« همسر »
تحمل کردم تا مردم پراکنده شدند. نشستم کنار مزارش. هوا بوی خاک می داد. انگار زیر خاک داشتم نفس می کشیدم. نه نفس نمی کشیدم. انگار من هم کنار آقا جواد دفن شده بودم؛ اما گلایه ای نبود. می دانستم که پایان مسیرش چنین موقعیتی است. برای صدمین بار گفت حیفت نمی آمد با
مرگ عادی از دنیا بروم؟ گفتم نوش جانت... ما را هم شفاعت کن.
برگشتم. برگشتم به خانه ای که آقا جواد تویش بود و نبود. با چشم نمی بینمش؛ اما گاهی حضورش را حس می کنم. گاهی دوستم دارد با من حرف می زند؛ اما من دارم به حرف های آقا جواد گوش می دهم. دوستم نگاه می کند و زیر لب می پرسد گریه می کنی؟ بعد ساکت می شود و از کنارم
می رود.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii