📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_184
« دایی »
بعد از اینکه جواد آرام گرفت، فضای خانه آرام تر شد. نه اینکه داغش سرد شده باشد، یا فراموشمان شود که جواد نیست؛ اما جایی پیدا کرده بودیم که دل تنگی هایمان را پر کنیم. پرکنیم از مزاری که دلمان را بهش خوش کردیم. دیگر دستمان بند شده بود به مراسم ها و یادواره هایی که برای جواد می گرفتند. هنوز میزبان مهمان هایی هستیم که بعد از گذشت دو سال از شهادتش، به خانه شان می آیند. همه خانه خواهرم بودیم. دورهمی ها و قرارهایمان شده بود آنجا. دیگر خبری از آن مهمانی هایی نبود که جواد محور اصلی اش بود. خیلی سخت بود آن موقعی که بالاخره با خودم کنار آمدم و به خانمم گفتم میخواهم طلسم را بشکنم. میخواهم خواهرم را از این وضع بیرون بیاید. ببین برای ما چقدر سخت است؟ پس او با داغ جوادش چه کار کند؟!
رفتم و با خواهر و برادرم صحبت کردم. همه را جمع کردم. به مادر جواد سپردم که فاطمه و خانمش هم بیایند؛ اما آن ها نیامدند. خانمش گفته بود برایم سخت است توی آن فضا قرار بگیریم. جای خالی جواد آتش به جان همه مان می انداخت. مهمانی که شروع شد، همه توی لاک خودشان بودند. انگار جواد را در مهمانی تصور می کردند. بلند شدم و شروع به صحبت کردم. سخت بود؛ اما حرفم را زدم. گفتم جواد به آرزویش رسید.
آن راهی را که می خواست برود، رفت. صدای گریه مادر جواد که بلند شد، همه به گریه افتادند. بغضمان ترکید؛ بغضی که انگار مراعات مادرش را می کرد و پشت گلوها گیر کرده بود. انگار جانم از توی دهانم بیرون می آمد.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii