📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_186
« برادر همسر »
روز های اول، فکر می کردم جواد دیگه رفته؛ اما بعدها، چند بار اتفاق هایی افتاده حضورش را حس کردم. جواد وقتی بود، خیلی اصرار می کرد حتما خانه مان را بسازیم و بعد عروسی کنیم. بعد از رفتنش، یک بار جایی را نداشتند، میرفتند سر مزار جواد. یک وقتی رفتم که خلوت باشد. نشستم سر مزارش و با کف دست زدم روی سنگ مزارش؛ همان طوری که عادتمان بو می زدیم روی زانوی همدیگر. گفتم مشتی، خیل نامردی. من همه این سال ها روی کمکت حساب می کردم. ما را انداختی توی ساخت و ساز خانه و حالا که باید کنارم باشی، گذاشتی رفتی... چند آیه قرآن هم خواندم و برگشتم خانه.
شب نشده، مشکل حل شد. پولی آمد توی حسابم که اصلا رویش حساب نکرده بودم. این بود که شد عادتم. این قدر سرعت حل شدن مشکلم برایم عجیب بود که فردایش به حاج آقا مجتبی هم گفتم. حاج آقا گفت تعجب ندارد. جواد وقتی هم که زنده بود، همین طور کار بقیه را راه می انداخت. حالا هم آن دنیا دستش باز است و مثل همین دنیایش، افتاده دنبال باز کردن گره های مردم. انگار حاج آقا چی های دیگری هم از گره گشایی های جواد می دانستند که مد نمی دانستم. با اینکه حاج آقا می دانستند، اما برای اینکه کیف کینم، نشستم به خاطره گفتن از جواد. خوب است چندبار بچه ها زنگ زده باشند که جواد، پول داری قرض بدهی؟ وقتی مطمئن می شد مشکلش اساسی است، می گفت بیا فلان جا. بیا مسجد. کارت عابر بانکش را می داد و می گفت سیصد تومان ته حسابم بگذارید برای خودم که تا آخر ما گیر نیفتم. بقیه اش را بردار. شده بود که طرف، همان سیصد راهم برداشته بود و جواد چیزی به رویش نیاورده بود. شاید می دانست طرف خیلی گیر بوده که همین سیصد راهم برای جواد نگذاشته.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii