📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « دایی همسر » فاطمه چند روز پیش توی مدرسه، سرش را گذاشته به پنجره و گریه کرده. ازش که می پرسند چرا گریه می کنی،مس گوید همه این ها بابا دارند و من ندارم. جواد نبود تا مدرسه رفتن فاطمه را ببیند. فاطمه هم دختر است دیگر. دلم می خواهد بابایش کنارش باشد. بعضی وقت ها که می نشینم فک می کنم، می بینم جواد را همان همت و اخلاقش عزیز کرد. دلم می خواهد جواد باشد و باهم بزنیم توی دل یک کار بزرگ؛ مثل اردوگاه شهید باکری. دلم می خواهد جواد باشد و بگوید درستش می کنیم. جواد باشد و پا به پای هم کار کنیم. حالا جواد نیست و من مانده ام با حسرت روز هایی که کنار هم، دل به دریا می زدیم. با خودم فکر می کنم اگر الان هم بود، یک جفت دمپایی می پوشید و پاچه هایش را می کشید بالا و همان طوری که توی اردوگاه باکری مدیریت می کرد، می شد مدیر یک کار جهادی دیگر. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii