📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « خواهر شهید » از وقتی جواد رفت، پشتمان خالی شد. انگار به کوهی تکیه داده بودیم و حالا فاصله گرفته ایم. بعضی وقت ها که خیلی دلم هوایش را می کند، چشم هایم را می بندم و به جواد فکر می کنم. هنوز گرمای ریش هایش را حس میکنم، وقتی از مشهد آمدیم و رویش را بوسیدم. خیلی پیش می آمد که جواد به حرفم گوش ندهد. بعد وقتی جیغ و داد می کردم، می گفت باشد. آن دفعه ای که با سجاد رفته بودند سوریه، خیلی برایشان مهمان می آمد. من برای پسرم، محمد، تولد گرفتم. گفت می آیم ناهار می خورم و می روم. وقتی رفت، شروع کردم به جیغ و داد. گفتم حالا چه می شد می ماندی؟ جواد گفت تو مه جیغ و داد می کنی، من نمی‌توانم حرفی بزنم. وقتی می دید ناراحت می شوم، نمی توانست تحمل کند. الان هم وقتی ناراحتم و خیلی دل تنگش می شوم، نمی توانم مثل بقیه آرام صحبت کنم. عکسش را بر می دارم و باهاش دعوا می کنم. ای ن طوری بیشتر به دلم می چسبد. مثل همان روز ها که نمی توانست ناراحتی ام را ببیند، می‌گوید باشد... به فردا نرسیده، مشکلم حل می شود. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii