📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_192
#پارت_آخر
فاطمه محمدی، هفت ساله، دانش اموز
این روز ها سر سفره، غذا نمی خورم. غذا را هم دوست دارم. آشپزی مامان خوب است. بابا خیلی غذاهای مامان را دوست داشت؛ولی به دلم نمی چسبد. نمی خواهم مامانی اذیت شود. عمو و دایی و خاله هم ناراحت می شوند. عمو علی، همه شان ناراحت می شوند. مامان بعضی وقت ها گریه اش می گیرد؛ ولی غذا از گلویم پایین نمی رود. دلم می خواهد بابا بهم غذا بدهد. بابا وقتی بود، برایم لقمه می گرفت. خودم بلدم بخورم؛ ولی بابا لقمه می گرفت. خب دوست داشتم. به قول بابا، دختر ها بابایی اند. بابا هم دوست داشت. لقمه هایش ماشین می شدند و می رفتند توی دهانم. انگار دهن من پارکینگ است. هواپیما می شدند، دوست داشتند بروند توی شکم من.
قبل از اینکه بابا برود سوریه، باهم صبحانه خوردیم. از خواب که بلند شدم، آمدم توی سالن. بابا نشسته بود روی مبل. گفتم مامان کجاست؟
بابا گفت رفته کلاس. بعد گفت بیا با هم صبحانه بخوریم. بابا برایم لقمه گرفت و گذاشت توی دهانم. لقمه ها که تمام شد، گفت می خواهد برود سوریه. گفتم من نمی گذارم بروی. گفت چه جوری؟ گفتم من و مامان می ایستیم جلوی در و راهت را می بندیم. بابا گفت شما مگه رقیه(ع) را دوست نداری؟ گفتم چرا. بابا گفت اگر من نروم سوریه بجنگم، دشمن های حضرت رقیه الله حرمش را خراب می کنند. دختر کوچولوهای سوریه ای را که قد تو هستند، اذیت می کنند. یادت هست آمده بودی سوریه با بچه ها بازی کردی؟ رفتیم حرم؟
یادم بود که رفتیم سوریه. سومین باری بود که بابا رفته بود
جنگ.
مامان گفت می رویم زیارت حضرت زینب(ع)، زیارت حضرت رقیه (ع). می رویم بابا را ببینیم .از هواپیما که پیاده می شدیم، بابا را دیدم. من و
مامان روی پله های هواپیما بودیم. بابا برایمان دست تکان داد. بین همه مردها قد بلندتر بود. خواستم بدوم پایین. مامان دستم را گرفت. گفت از پله ها می افتی. وقتی رسیدیم پایین، مامان هم دوید. دست من را ول کرد. بابا بغلم کرد. برایم یک عروسک خیلی خیلی خوشگل خریده بود. خیلی خوشگل. هنوز هم دارمش. بعد هم رفتیم زیارت. رفتیم بازار برای خرید. من از هر اسباب بازی که خوشم می آمد و می گفتم قشنگ است، بابا برایم می خرید. خیلی خوش گذشت آن روزها .....
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii