🍎🍃🌷🍂💎 🍃🌷🍂 🌷🍂 💎 (۹) 💼علی دانشجو بود و تصمیم داشتیم برایش زن بگیریم. دخترم که رفته بود کربلا برای علی سوغاتی یک پارچه چادر عروسی آورده بود، وقتی خواست بدهد او را آرام کشید کنار و گفت : 😉من برای همه سوغاتی خریدم، اما برای تو فرق دارد. پارچه چادر عروس خریدم، یک انگشتر هم داریم. هرکسی را در نظر داری فقط به ما بگو، می­‌رویم خواستگاری. همه‌مان هم الان جمعیم. 😅علی تا شنید فرار کرد و گفت : من تا نروم سوریه و بیایم راضی به ازدواج نمی­‌شوم. ✨اتفاقاً خواهرهایش تصمیم گرفتند این‌دفعه که برگشت بروند برای او خواستگاری و مقدماتش را هم آماده کردند. لحظه‌‌شماری می­‌کردند تا برگردد. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 💎 🌷🍂 🍃🌷🍂 🍎🍃🌷🍂💎