وقتی محسن از سوریه برگشت❤️، خانواده ی خودم و خانواده ی محسن را برای شام دعوت کردم و ولیمه دادم. آن شب محسن کمی عجیب شده بود. 🌷 مهمان‌ها که رفتند، رفتم رو به رویش نشستم و با گریه گفتم: «محسن !چرا دستت حالت سوختگی داره؟ چرا صدای منو خوب نمی‌شنوی؟ به من بگو چی شده.» سرش را انداخت پایین و گفت:😔 «وقتی بهت می‌گم من لیاقت شهادت ندارم، یعنی همین! به تانک من موشک می‌خوره ولی من هیچیم نمی‌شه!» گفتم: «چی شده؟» بغض کرد و گفت: 🥀«چند شب پیش که رفتم بودیم عملیات، بعد از این که چند تا شلیک موفق داشتم👊، یه موشک اومد خورد به تانک ما. وقتی دیدم از بالای تانک آتیش میاد، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دستم رو بگیرم جلو صورتم. همه گفتن که صد در صد من شهید شدم، 🌹اما دریغ! فقط دستام این طوری شد و یکی از گوشام هم سنگین شده.» ❤️ @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹🍃