🌙🌱 🌱 حمیده خانم همان طور که برنج را آبکش می کند، می گوید:" بیا داخل عزیزم." وارد آشپزخانه می شوم؛ نقلی اما تمیز و باصفاست. کابینت های فلزی اش زیق زیق می کند و انگار از درد پیری شان می گویند. حمیده خانم، دم کنی را روی قابلمه می گذارد و نگاهش به من است. _ببخشید که دورم شلوغ پلوغه، من عادت دارم وقتی آشپزی می کنم ظرف خیلی کثیف می کنم! _نه، خیلیم کثیف نیست. مشخصه با نظم هستین‌. به طرف سینک ظرف شویی می روم تا ظرف ها را بشویم که حمیده خانم دست هایم را می گیرد و می گوید:" تو برو بشین عزیزم. من خودم میشورم!" لبخندی میزنم و می گویم: _نه بزارین بشورم، اینطوری با خیال راحت تر میتونم غذا بخورم. _این چه حرفیه! از الان تا هر وقتی که دوست داری اینجا بمونی، این خونه کوچولو هم مثل خونه ی خودته و منم آبجی بزرگت. بعد هم چشمکی می زند و با شیرین زبانی می گوید:" والا! تعارف نکنی ها!" آستین های بالا کشیده ام را پایین می کشد و مرا کنار پشتی می نشاند. _خب از خودت بگو، چه خبرا؟ مامان و حاج آقا خوبن؟ سری تکان می دهم و می گویم: _من خودم دوماهی میشه ندیدمشون. دلم براشون تنگ شده ولی خبرِ سلامتی شونو دارم. _خب، مهم سلامتیه. ان شاالله برمیگردی و می بینی شون. پشت چشمی نازک می کند و با شیطنت می پرسد: _ازدواج که نکردی؟ خنده ام می گیرد؛ ناخودآگاه فکر مرتضی خنده را از لبانم می رباید. حمیده خانم متوجه ناراحتی ام می شود و به شوخی می گوید: _ای بابا! شوهر نکردن که ناراحتی نداره! ماشاالله بَرو رو دار ام هستی. نترس! نمی مونی. می خندم و نگاهم را به حمیده خانم می دهم. _نه حمیده خانم. ترس چیه؟ _ای بابا حمیده خانم چیه؟ راحت باش من بهت میگم ریحانه تو بگو حمیده!.... شوخی کردم باهات. هر چه می گذرد بیشتر احساس راحتی می کنم و موذب نیستم. محمد رضا که برادر بزرگ تر است، به مادرش می گوید: _مامان! میشه با بچه ها بریم فوتبال؟ _مشقاتونو نوشتین؟ سری تکان می دهد و می گوید:" آره!" حمیده اجازه می دهد و محمد رضا و علیرضا سریع با خوشحالی می رود. حمیده یادش می افتد که غذا آماده است و میرود تا بگوید ناهار بخورند؛ اما شوق فوتبال بازی کردن سیرشان کرده. حمیده کلافه وارد آشپزخانه می شود و می گوید: _میبینی شون! همش حرصم میدن. _بچه ان دیگه... خدا براتون حفظشون کنه. کمک میکنم و سفره را می اندازیم. ناهار را که میخوریم، با اصرار در ظرف شستن به حمیده کمک می کنم. عصر بچه ها خسته و خیس از عرق به خانه می آیند. حمیده از پاره شدن شلوار علیرضا عصبانی است، من پا درمیانی می کنم و حمیده قید دعوا را می زند. شب حمیده بساط خیاطی اس را پهن می کند او می گوید برای اینکه از پس زندگی برآید هر کاری می کند. از خیاطی گرفته تا شستن لباس و تمیز کردن خانه... کنجکاو شدم تا بدانم چطور شوهرش مرده و پرسیدم. بیچاره چشمانش غرقِ اشک می شود و می گوید: _زمانی که علیرضا رو باردار بودم، جواد تو خط مبارزه بود. فراری بود و از این خونه به اون خونه میرفتیم. من بهش گفتم یه چند روزی بره شمال، خونه ی پدریم. توی راه تصادف میکنه... نه زمستون بوده و نه خوابش برده، من مطمئنم اونو کشتن! ساواک کشتتش چون وقتی درخواست دادم به پزشک قانونی با درخواستم موافقت نکردن. من جوادو میشناختم؛ اون کسی نبود که روز بخوابه اونم وقتی که رانندگی میکنه... اشکی از گوشه ی چشمش سر می خورد و گونه اش را تر می کند. آن چنان مطمئن بود که من هم باورم شد. اشک اش را پاک می کند و می خندد و می گوید: _تموم آرزوم این دوتا پسرن. خدا میدونه چقدر دوستشون دارم. خیاطی و لباس شستن که کاری نیست من براشون جوون میدم! به عشقی که در چشمان حمیده جولان می دهد خیره شده ام. با خودم فکر می کنم من هم می توانم مثل او طعم عشق را بچشم؟ به او می گویم که خیاطی یاد دارم. اول قبول نمی کند که کمکش کنم اما نمی تواند جلوی اصرار هایم دوام بیاورد و کمکش می کنم. تا آخر شب چند سفارشش را تمام می کنیم. چشمانمان سرخ شده و می سوزد، تشکی توی اتاق می اندازم و به تنهایی می خوابم. صبح بعد از صبحانه بیرون می روم و اعلامیه هایی که مانده را پخش می کنم. یک سر به مسجد هم می زنم که حاج آقا می گوید از این به بعد برای گرفتن اعلامیه به کتاب فروشی امید برویم. آدرسش را می گیرم و از مسجد بیرون می روم. توی خیابان ها سرگردانم و دلم می خواهد گریه کنم. دلم برای دایی تنگ شده... برای نصیحت کردنش، دعوا کردنش، بحث کردنمان و روشنفکری اش... آن قدر حیرانم که وقتی اطرافم را نگاه می کنم خودم را جلوی پارک باغ ایرانی میبینم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)