eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻✨ ✨ کلافه وار دست زینب را پشت سرم می کشم و محمدحسین را صدا می زنم. وقتی میان جمعیت پیداش نمیکنم بغض می کنم. دو چشم دیگر قرض می گیرم و با دقت همه جا را نگاه می کنم. آرزو می کنم کاش زینب میتوانست درست و حسابی جوابم را بدهد. نگهداری از دو بچه کار سختیست! مثلا محمدحسین را پیش خودم نگه داشته بودم چون فکر می کردم مرتضی نتواند حواسش را جمع کند. وقتی از گشتن خسته می شوم گوش ای می نشینم. شیشه‌ی بغض در گلویم می شکند که مرتضی را از دور می بینم. به طرفم می آید و با نگرانی می پرسد: _پس محمدحسین کو؟ از شرمندگی دلم میخواهد آب شوم. _نمیدونم. تا چشم چرخوندم دیدم غیبش زده! مرتضی تو رو خدا برو پیداش کن. نکنه اتفاقی براش افتاده؟ مرتضی می گوید نگران نباشم و می رود. من نمیتوانم همینطور بنشینم. زینب را بغل می گیرم و باهم دور صحن می چرخیم. صحن مجاور را هم می گردم گاهی پاهایم در خاک ها غلت می خورد و گردش روی چادرم می نشیند. مرتضی را دوان دوان می بینم که از دور به طرفم می آید. نفسش می برد تا به من برسد. زینب گریه اش بلند می شود و احساس ترس می کند. سعی دارم آرامش کنم اما یکی باید خودم را آرام کند! دوباره وارد همان صحن می شویم. صدای گریه محمدحسین گوشم را می خراشد. با شادی دور و برم را نگاه می کنم و کنار آبخوری می‌بینمش که غریبانه و از روی ترس اشک میریزد. به طرفش می دوم و او را میان آغوشم می گیرم. دلم از دستش پر است اما با دیدن اشک هایش به او رحم می کنم. مرتضی او را در بغل می گیرد و ساکتش می کند. حرم شلوغ تر به نظر می رسد. مسافران بیشتری دور تا دور ایوان ها چادر بسته اند. از حرم بیرون می آیم و مرتضی ما را به بستنی دعوت می کند. با این که از دهانم بخار می آید و سردی بهمن ماه در پوستم می دود اما بستنی می چسبد‌. بچه ها از سرما خودشان را توی بغل مان انداخته اند. قدم زنان و شانه به شانه از میان مغازه دار ها و کاسب های اطراف حرم می گذریم‌. آنجایی که گنبد با درختان قایم باشک بازی می کند به عقب برمی گردم. دست ادب را روی سینه می گذارم و نجوای یا علی موسی الرضا سر می دهم. میان بی قراری های دلم میگردم و به آقا می گویم:" آقا یادتونه اومدم حرم و گفتم هر چی صلاحمه؟ هر چی خیره؟ ممنونم، تا اینجاش که خیر بود ازین به بعدشم خودتون خیر کنین." مادر برای شام تدارک دیده است‌. از این که خودش را به زحمت انداخته ناراحت می شوم و می گوید چون ناهار غذای خوبی نداشتیم خواسته برای شام جبران کند. مادر سر سفره چه میتواند برای مرتضی می کشد. مدام بشقاب خورش کنارش می گذارد و تعارف می کند. وقتی می بینم خودش چیزی نمی خورد عصبی می شوم و می گویم: _مامان جان تا خودت چیزی نخوری ما هم لب نمیزنیم. مادر مجبور می شود دلسوزی را کنار بگذارد و چند لقمه ای بخورد. یک هفته ای از بودن مان در مشهد می گذرد. در این یک هفته نتوانستم رنج دوری را از خود دور کنم. وقتی می بینم مرتضی در خودش غرق است و میفهمم دلش میخواهد کاری کند و حالا که انقلاب پیروز شده بیکار نباشد، بنا را بر رفتن می گذارم. از مادر قول می گیرم تا به زودی به تهران بیایند. شب پیش از رفتن مان، وقتی به خانه‌ی لیلا رفته بودیم از او خداحافظی کردم. خداحافظی از او سخت بود و خداحافظی از مادر سخت تر! مرتضی ساک و چمدان را توی صندوق می گذارد. بچه ها سر هایشان را از پنجره بیرون آورده اند و با محمد بازی می کنند. مادر چادرش را محکم به سرش می گیرد و با سینی قرآن و کاسه‌ی آب به بدرقه مان می آید. وقتی غرق بوسه های مادرانه اش می شوم دوست ندارم از این آغوش محروم بمانم. مادر هم مرا سفت گرفته است و مرا بو می کند. با فاصله گرفتن از هم بغض و اشکمان مخلوط می شود. از آخرین جدایی خاطره‌ی خوبی ندارم. مادر اشک هایش را پاک می کند و دستش را دور گردن مرتضی حلقه می کند. کلی سفارش در گوشش می کند. دل کندن از بچه ها برایش سخت است. در این یک هفته خیلی بهم وابسته شده بودند‌. بچه ها بخاطر شکلات هایی که مادر به آنها می داد، او را مامان شکلاتی صدا می کردند و البته به زبان خودشان! دلم را به شاخه و برگ های درخت چنار می بندم و سوار ماشین می شوم. مرتضی ماشین را روشن می کند و از کوچه خارج می شویم. به عقب برمی گردم و دست برایشان تکان می دهم. وقتی پیچ کوچه ما را از هم جدا می کند اشک هایم راه شان را در پیش می گیرند. هنوز به عقب خیره هستم که متوجه می شوم محمد دوان دوان پشت سرمان می آید. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ به مرتضی می گویم و او فوراً می ایستد. محمد دستش را به دیوار می‌گیرد و سعی دارد با نفس های عمیق، نفس کشیدنش را منظم کند. _چی شده محمد؟ _مامان... میخواد باهاتون بیاد. _کجا؟ _تهرون دیگه! نگاهی از روی تعجب به مرتضی می اندازم. مرتضی به من و محمد اشاره می کند و سوار ماشین می شویم‌. مادر با ساک کوچکی دم در ایستاده و با دیدن ما سرش را پایین می اندازد. انگار که شرمنده باشد، سر در گریبان فرو می برد و می گوید: _راستش مادر، دلم تاب نداره گوشه خونه بشینم خبری از بابات بیاد. شنیدم تهرون بردنش. خواستم باهاتون بیام. بخدا اینجا بمونم سکته می کنم. بی خبری سخته! دلم به حالش رحم می آید. مرتضی پیش دستی می کند و ساک مادر را از دست می گیرد و توی صندوق عقب جا می دهد. مادر به محمد سفارشاتی می کند و من با خوشحالی دستش را می گیرم و او را جلو می نشانم اما او برمیخیزد و می گوید من جلو بنشینم. دلم نمیخواهد به مادر در حد پشت کردن هم بی احترامی کنم اما مجبورم می کند. خودش بخاطر بچه ها پشت می نشیند. بچه ها با دیدنش شادی می کنند و با زبان شیرین شان صدایش می زنند: _ماما شُتولی مادر هم قربان صدقه زبان شان می رود و شکلات به دست شان می دهد. بین راه توقف هایی می کنیم تا اینکه دم دمای سپیده صبح به تهران می رسیم. مرتضی وسایل را داخل می آورد. مادر با فهمیدن این که خانه‌ی مان تا حرم چند کوچه فاصله دارد در شادی غوطه ور می شود و همان صبح زود به حرم می رود‌. میدانستم مادر از زندگی ساده و بی آلایش مان بدش نمی آید، او مثل خیلی از مادرها نیست که صرفا خوشبختی مادی بچه شان را بخواهد. بچه ها از شوق مادر صبح زود بیدار می شوند. سفره‌ی رنگین صبحانه را می چینم. از عسل و مربا گرفته تا پنیر و سبزی در سفره هست. مادر چای بچه ها را مدام هم می زند تا شیرین شود. مرتضی می گوید چند جا کار دارد و ناهار به خانه برمی گردد. همین که از کنار سفره بلند می شود، مادر صدایش می زند آقا مرتضی. مرتضی سر پا می ایستد و می گوید: _جانم؟ همان طور که با گره‌ی روسری اش ور می رود، با لحنی مخلوط با شرم لب می زند: _میشه پیگیر کارای سید مجتبی هم باشین؟ بخدا میدونم گرفتارین اما... اما اومدم این بی خبری رو تمومش کنم. مرتضی که انگار میان دو راهی تردید مانده است، به زور سر تکان می دهد و دستش را روی چشمش می گذارد و همزمان چشم می گوید. پالتوی بلند و مشکی اش را به دستش می دهم و توصیه می کنم کلاه هم بپوشد. در را که می بندد به طرف سفره می آیم‌. با دیدن چهره‌ی وا رفته‌ی مادر قلبم مثل کاغذی مچاله می شود. زینب را بغل می گیرم و صبحانه اش را می دهم. مادر چند نوع غذای محلی یادم می دهد تا هر وقت نباشد بتوانم درست کنم. مثل همیشه دلش مثل سیر و سرکه می جوشد، شال و کلاه می کند تا از کیوسک خیابان به محمد زنگ بزند. آمدنش طول می کشد. چادر سر می کنم و دست بچه ها را به دنبال خودم می کشم. مدام می گویم نکند راه را گم کرده؟ نکند بلایی سرش آورده اند؟ با همین فکر و خیال هاست که حالم دگرگون می شود. با دیدن قامت محو مادر به طرفش تند تر گام برمی دارم. زینب و محمد حسین زود تر از من به مادر می رسند و او را حسابی بوس می کنند. با دیدن سبزی های دست مادر حتم دارم که میخواهد غذای مورد علاقه‌ی مرا درست کند. باهم مشغول پخت و پر ناهار می شویم‌. مادر از اصول خانه داری می گوید و تکنیک های درست کردن آش. _ریحانه، من با این که پدرت مرد شکم نبود اما سعی کردم همیشه چیز خوب جلوش بزارم. مادر خدا بیامرزم می گفت مرد رو باید بهش یه کف دست غذا داد تا دلش نرم بشه. من با این که از آقاجونت خواسته‌ای نداشتم اما همیشه به این توصیه‌ی مادرم عمل کردم. بعدشم اون کف دست غذا کار هزار حرفو میکنه. عشقی که توی قابلمه قل بخوره دوامش بیشتره! تا ظهر بوی آش توی محل می پیچد. چند کاسه ای برای همسایه ها می برم‌. مشغول غذا دادن به بچه ها می شوم که با صدای در متوجه مرتضی می شوم. به استقبالش می روم و پاکت های میوه را از دستش می گیرم‌. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ مادر سفره را پهن می کند و مرتضی سر سفره کلی ما را می خنداند و به مادر می گوید: _دستتون دردنکنه مادر! یعنی با اومدنتون لطف بزرگی در حقم کردین وگرنه من باید از گرسنگی میمردم! اخم پلی می شود و دو طرف ابروهایم را به هم می رساند. _از خداتم باشه! دستپخت به این خوبی! مرتضی دستش را جلوی دهنش می گذارد و مثلا صدایش را آرام می کند. _فکر کنم باید به جای دانشگاه کنار خودتون نگهش می داشتین. اصلا ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس، بهش یاد بدین! با هر لبخند و خنده‌ی مادر دلم مملو از شعف می شود‌. بعد از ناهار مرتضی مرا به گوشه ای می کشاند و می گوید: _ریحانه من به بچه ها سپردم تا بگردن اما هنوز چیزی پیدا نکردن، مطمئنی بابات توی کمیته مشترک بوده؟ _من از مطمئن مطمئن ترم! خودم دیدمش! باور نداری؟ با نگاه و لبخندی سرشار از اطمینان می گوید:" من مطمئنم، میدونی بعضی پرونده ها رو قایم می کنن یا اثری ازش به جا نمیزارن. یکی از رفقا توی زندان کار میکنه، میگفت اونایی که بی گناه بودن آزاد شدن... ببین نمیخوام نگرانت کنم اما... ادامه‌ی صحبت های مرتضی را نمی شنوم. همه چیز و همه کس پیش چشمانم تیره و تار می شود. دستم را به دیوار می گیرم و آهسته آهسته روی زمین پخش می شوم. مرتضی دستش را روی شانه ام می گذارد و دلداری ام می دهد. دیگر آماده‌ی شنیدن هر خبری هستم هر چند که آقاجان وعده‌ی آن را ماه ها پیش به من داده بود. دو قدمی مانده تا اشک سرازیر شود که مادر وارد اتاق می شود‌. لبخندش خاموش می شود و با غم خاصی می پرسد: _چیزی شده؟ مرتضی ته ریشش را مرتب می کند و جواب می دهد: _نه... _ریحانه، حالت خوبه؟ نکنه قلبت درد گرفته؟ دستم را روی قلب آرامم می گذارم و با لبخندی می گویم که حالم خوب است. مادر شکاکانه نگاهمان می کند و از اتاق خارج می شود. مرتضی از عصر بیرون می رود و می گوید شب هم در محله ها پاسبانی می دهند. مادر همان طور که با کلاف نخ اش ور می رود از من می پرسد: _آقا مرتضی چقدر دیر کرد. همیشه اینقدر دیر میاد؟ _نه قبلا زودتر میامد الان که انقلاب شده کمتر تو خونه میبینمش. یه موقع گشته و مواقعی که بیکاره خودشو با کارای دیگه سرگرم میکنه. خلاصه که سرگرمه. _تا باشه ازین سرگرمیا! باباتم همینجوریه. عشقش خدمت به مردمو اسلامه. بی اختیار دامن اشک روی چشمان مادر کشیده می شود، با بغض غم آلودش ادامه می دهد: _نمیدونی که چقدر دلم براش شور میزنه. دستم را روی دست گرمش می گذارم. با این که در درونم طوفانی بر پاست اما سعی دارم او را آرام کنم. آن شب ساعت ها بیدار هستم و به یاد حرف های آقاجان اشک می ریزم. صبح مادر باز هم بار و بندیل می بندد و حاضر می شود؛ وقتی از او سوال میکنم کجا می رود جواب می دهد که میخواهد به حاج آقا سنایی زنگ بزند. کمی بعد که برمی گردد لبخند زنان و غرق در شادی به من می گوید: _ریحانه یه خبر خوش! مغزم هنگ می کند. با تعجبی که در لحنم پیداست، می گویم: _چیشده؟ _حاج آقا سنایی گفت احتمال زنده بودن آقاجونت خیلی زیاده. ما هم میتونیم از بین زندانیای سیاسی دنبالش بگردیم. چندتا آدرسم بهم داد میگه اینا هم توی زندان بودن که بابات بوده. حاضر شو بریم! از حرف های مادر من هم به شوق می آیم. آن لحظات از آن لحظاتی است که دوست داری در زندگی دروغت را باور کنی. به زمین و زمان چنگ بزنی تا امیدت خدشه دار نشود. زودی حاضر می شوم و زینب را مادر بغل می گیرد و محمد حسین را من. همین که در را باز می کنم تا بیرون برویم قامت دایی میان پنجره‌ی نگاهم ظاهر می شود. دایی با خنده پیش می آید و با ذوق مادر را بغل می کند. از این که دایی را فراموش کرده بودم و خبر آمدن مادر را به دایی نگفته بودم خیلی شرمسار هستم. لپ هایم همانند لاله‌ی سرخی می شود. دایی الکی گلایه می کند: _چشمم روشن آسته میاین و آسته میرین. اینه رسمش ریحانه خانم؟ لبم را گاز می گیرم و جواب می دهم: _چیکار کنم دایی، اومدن مامان هوش از سرم پرونده بود. مادر خوب دایی را بو می کند و دستانش را به چشمانش می کشد. انگار تکه ای از قلبش را به او برگردانده بودند. بی مقدمه دایی را دوباره پیش می کشد و غرق در آغوشش می کند. _فدای قد رشیدت کمیل جانم. بخدا به فکرت بودم؛ خواستم بعد از جایی که میریم با ریحانه بیایم پیشت. _خب سعادته این! دستتون دردنکنه... ولی کجا میخواستین برین؟ مادر زینب را میان دستانش جا به جا می کند و می گوید: _از حاج آقا سنایی آدرس چندتا از زندانیای سیاسی رو گرفتم. میریم خونه شون شاید خبری از سید مجتبی داشته باشن. تو نمیای؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ دایی سرش را پایین می اندازد. بغض میان حالات صورتش نمایان می شود. به سختی لب می زند:" میام باهاتون." هر سه تایی به راه می افتیم. اولین خانه، خانه‌ ای در محله‌ی فقیر نشین است. کوچه را چراغانی کرده اند و در خانه چهارطاق باز است. بوی اسپند و نم خاک به صورتم می خورد و دل و جانم را تازه می کند. پشت سر مادر به راه می افتم و بعد از دایی وارد خانه می شوم. همگی دور جوانی نشسته اند. جوان موهای مشکی پر پشت و ابروانی بهم پیوسته دارد. نگاه همگی به ما است که مادر می گوید: _والا ما پی نشونی از حاج آقامون هستیم. گفتن آقا زاده‌ی شما شاید بتونه کمکمون کنه. زن مسنی بعد از شنیدن حرف های مادر لبخند زنان کنارش می نشیند و دستان مادر را میان دستانش می گیرد. دایی آهسته شروع می کند به صحبت کردن: _والا راستش... آ سد مجتبی ما سال ۵۵ دستگیر شد و هنوزم ازش خبری نیست. شما میشناسین شون؟ همه‌ی نگاه ها به طرف جوان کشیده می شود. انگار در حال فکر کردن است که پدرش روی شانه اش می زند و تعریف می کند: _منوچهر ما ازون پسرای گل روزگاره. منو مادرشو که رو سفید کرده. دو سال دست ساواکیا اسیر بوده... جمله‌ی آخر پدر جوان خیلی محزون بود. به درستی می توان از میان واژه به واژه‌ی آن دلتنگی را لمس کرد. مادر پیش جمع می گوید که خدا حفظش کند. جوان چیزی نمی گوید و با دو دلی جواب می دهد: _والا حاج خانم، من که مجتبی زیاد میشناسم. شما فامیل شونو بگین. مادر با ذوق فراوان و با سرعت لب می زند: _حسینی! سید مجتبی حسینی! جوان دستی به سبیل های سیاهش می کشد: _والا... آها! یادم اومد! یه مجتبی داشتیم. فکر کنم فامیلشم حسینی بود. دل همگی مان به تالاپ و تلوپ می افتد. انگار یوسف مان به کنعان دل بازگشته. _خب... کجاست؟ _به گمونم رنگرز بود. آره... راسته‌ی رنگرزا کار می کرد. میگفت اعلامیه هاشم ازونجا پیدا کردن. با گفتن نشانی وا می رویم. لبم را به دندان می گیرم و حرص میزنم که داغ مادر تازه شده است‌. نیم نگاهی به مادر می اندازم و با چهره‌ی غم گرفته اش رو به رو می شوم. اما انگار نمی خواهد حرف های جوان را قبول کند و سراغ کیفش می رود. عکس قاب شده‌ی آقاجان را در می آورد و رو به پسر می گیرد. _این شکلی بود؟ پسر جوان عکس را می گیرد و خوب زیر و رویش می کند بعد هم با جوابش دل هایمان را طوفانی می کند‌. _نه راستش... اون مجتبی که میگم هیکلی بود و ریش نداشت. این شکلی هم نبود! مادر با بی میلی به اطرافش نگاه می کند‌. مادر پسر دستانش را مدام فشار می دهد و سعی دارد با امید هایش ما را امید ببخشد. دایی عکس را می گیرد و دست نوازشش روی قاب کشیده می شود. مادر نیم خیز می شود و عکس را می گیرد. با گوشه‌ی چادرش پاکش می کند و توی کیف می گذارد. چای را پس می زند و سریع بلند می شود‌. هر چه تعارف مان می کند گوش نمی دهد و مثل متحیر ها بی مقصد به راه می افتد. وقتی میخواهند برای پذیرایی بایستیم مادر چادرش را محکم می گیرد و لب می زند: _نَ... نه، دستتون دردنکنه. ما... خِ خیلی کار داریم. کفش هایش را لنگه به لنگه می پوشد و بی توجه به صداهای ما از خانه خارج می شود. صدای بوق و جیغ لاستیک ها توی سرم می پیچد و سریع خودم را از خانه بیرون می اندازم. مادر مثل بیدی میان کوچه می لرزد و مردی عصبی به او می گوید: _خانم حواست کجاست؟ اگه یکم سرعتم بیشتر می بود که... دایی دستی به مرد می رساند و از او عذر می خواهد. دایی سر خیابان تاکسی می گیرد. احوالات ناخوش مادر بدجور با دلم بازی می کند. دایی آدرس خانه‌ی ما را می دهد که مادر می گوید: _نه آقا! این آدرسی که میگم بریم. بعد هم آدرسی می دهد. دایی به مادر نگاه می کند و می گوید: _شما حالت خوب نیست، بزار فردا میایم کل تهرونو برات میگردم. مادر با بی توجهی نچی می کند. این بار جلوی در خانه‌ی قهوه ای رنگ می ایستیم. صدای صلوات و هیاهوی بچه ها از حیاط به گوش می رسد‌. مادر با پاهای لرزان از پله ها بالا می رود و در می زند. دخترکی در را باز می کند و می پرسد که شما که هستید؟ مادر می گوید برای صحبت با آقا میثم رستمی آمده ایم. دختر ما را به اتاقی راهنمایی می کند. مادر اهمی می کند و پایین مجلس می نشیند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ همه‌ی حاضران با چشمانی متعجب ما را از دید می گذرانند. مادر لب تر می کند: _سلام‌. ببخشید مزاحم شدم اما ما یه زندانی داشتیم که از سال ۵۵ هنوز خبری ازش نیست. خواستیم ببینیم آقای میثم رستمی ازشون خبر دارن. جوان کک و مک داری با موهای قرمز کلاف سخن را به دست می گیرد و می گوید: _اسمشون چیه؟ مادر با عجله عکس آقاجان را در می آورد. همان طور نیم خیز کمی جلو می رود و با دست پاچگی لب می زند: _سید مجتبی حسینی! روحانی هستن و اینم عکسشونه. آقای رستمی عکس را از مادر می گیرد و کمی این ور و آن ور می کند. عینک بزرگش را جا به جا می کند. چشمانم را می بندم و منتظر بمباران های اخبار بد هستم. _والا... نمیخوام نا امیدتون کنم ولی همچین کسی توی بندمون نبود. مجتبی حسینی نداشتیم... مجتبی زیاد بودن اما حسینیش نه. مادر سر جایش می ایستد. عکس را روی دیدگانش می گذارد و توی کیف می گذارد. با بی حالی تمام لب می زند: _ببخشید... مزاحم شُ... شدیم. جستی می زنم و سریع به مادر نزدیک می شوم. چنگی به بازویش می زنم تا راحت راه بیافتد. هنوز چند قدمی بر نداشته است که پخش زمین می شود. دستانم زیر بدن مادر سنگین می شود و با اشک به گونه هایش می زنم. یکی آب قند می آورد و دیگری آب به صورتش می پاشد. ذهنم قفل می شود و تنها مادر را صدا می زنم. دایی دست هایم را محکم می گیرد و دلداری ام می دهد. میثم رستمی خودش را مقصر می داند و می گوید کاش این حرف ها را نمی زد. اما من می گویم: _نه، خودتونو سرزنش نکنین. امید الکی بدترین کار ممکنه برای ما. ممنون که راستشو گفتین. چند دقیقه بعد مادر به هوش می آید. آب قند را آرام آرام به خوردش می دهم. هنوز کمی حالش جا نیامده که دوباره قصد رفتن می کند. دایی مدام سماجت می کند و نمی گذارد باز هم به جایی برویم. در آخر با اصرار های دایی قانع می شود و به خانه برمی گردیم‌. محمدحسین و زینب که حسابی حوصله شان سر رفته بود و ترسیده بودن، با دیدن دایی خوشحال هستند. مادر هم از بودن دایی راضی است‌. مدام دستانش را می گیرد و برایش شربت و چای می ریزد. کنارش هم که می نشیند جم نمی خورد و مدام قربان صدقه قد و بالایش می رود. سفره‌ی ناهار را که پهن می کنم مرتضی هم از راه می رسد. دایی و مرتضی هم را بغل می گیرند و مرتضی همه اش تکرار می کند:" چشمتون روشن حاج خانم، نه، سو بالا میزنین با دیدن برادرتون!" مادر هم سرش را پایین می اندازد و ریز ریز می خندد ولی کمی بعد همان آش و همان کاسه. مرتب قربان صدقه اش می رود و شعر عروسی اش را می خواند. مرتضی هم گل شوخی اش می شکفت و شوخی می کند: _آره دیگه... وقتشه آقا کمیل هم یه آقا بالا سر داشته باشه! نمیشه که همش ما جور بکشیم. مرتضی دست های دایی را می گیرد و با اصرار پای سینک ظرفشویی می برد. بشقابی را رو به روی‌اش می گیرد و با صدای بلند توضیح می دهد که چجوری می شوید. دایی هم کم نمی آورد و برای این که دستش بیاندازد مدام می گوید: _نه نفهمیدم چجوری پشتشو کف میکشی! یه بار دیگه توضیح بده. هر چه اصرار می کنم کنار بیایند تا خودم بشویم قبول نمی کنند و مرتضی می گوید: _وایسا بهش یاد بدم فردا پس فردا که رفت خونه‌ی زن با تیپ پا نندازنش بیرون! مرد باید همچین ظرف بشوره که دستاش زبر بشه! در این میان چند بار متوجه خنده های مادر می شوم و خوشحال هستم. عصر وقتی همه در حال استراحت هستند، بچه ها را داخل اتاق می برم و به بهانه‌ی نق نق بچه ها، مرتضی را صدا می زنم. مرتضی با چند اسباب بازی وارد می شود و با صدای بچگانه ای آن ها را صدا می زند. بعد هم به همراهشان بازی می کند. شروع می کنم به حرف زدن: _مرتضی؟ _جانم خانم؟ _یه دیقه به حرفام گوش کن. بچه را زمین می گذارد و وسایلشان را جلوشان پخش می کند. وقتی سرگرم می شوند دستش را زیر چانه می برد و مثل پسرهای حرف گوش کن می گوید: _جان؟ این چشمو گوش مال شماست. از توجه اش تمام قندهای عالم در دلم آب می شود. _میگم خبری از آقاجون نشد؟ سرش را پایین می اندازد و می خاراند. میان تردید گیر کرده و به سختی نه می گوید. آهانی می گویم و ساکت می شوم‌. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ از کوچه پس کوچه های تنگ پایین شهر عبور می کنیم. به در چوبی قدیمی می رسیم. مادر به پلاک کج بالای خانه نگاه می کند و می گوید: _همینه! درکوب گرد و زنانه را می کوبد که صدای مردی نزدیک و نزدیک تر می شود. پیرمرد یک چشم با نگاه های بُرنده اش به ما خیره می شود و می پرسد: _فرمایش؟ مادر دست و پایش را گم می کند. من هم کمی ترسیده ام اما جواب می دهم: _با آقای رضایی کار داریم. سرش را کج می کند: _خودمم. _منصور رضایی؟ سر تکان می دهد که یعنی بله. _ما چند تا سوال داریم. دستی به ریش بلندش می کشد و لب می زند: _بفرما! مادر نیم نگاهی به من می اندازد و من من کنان می گویم: _شما مجتبی حسینی میشناسین؟ زندانی سیاسی بودن سال پنجاه و پنج. اخمی میان پیشانی اش می نشیند و به ما می توپد: _نه! نمیشناسیم، حالا برین. تا میخواهم حرفی بزنم در را بسته است. مادر به طرف خیابان قدم برمی دارد و محمد حسین در دستانش بی تابی می کند. روی سکوی کنار خانه ای می نشیند و با چهره‌ی مات زده ای نگاهم می کند. _ریحانه، پدرت کجاست؟ زنده است؟ رو به رویش می نشینم و دستم را روی شانه اش می گذارم. _معلومه که زنده اس! فقط دستمون بهش نمیرسه. حتما الان داره بهمون فکر می کنه. با این که خودم در حرف هایم شک دارم اما به مادر می گویم. کمی همان جا می نشیند و من به در انتهای کوچه زل می زنم. به نظر من آن مرد در مورد پدر چیزی می داند اما نمی خواهد بگوید. به هر حال از ترس خبر بد این حرف را به مادر نمی زنم. تا ظهر دو آدرس دیگر هم می رویم اما همه در بسته است. هیچ کس پدر را نمی شناسد! خسته و کوفته به خانه می رسیم. ناهار ساده ای می پزم و وقتی مرتضی می آید مشغول می شویم. عصر او را گوشه ای می کشانم و می گویم: _مرتضی، منو مامان امروز رفتیم به چندتا آدرس. یکی شون خیلی عجیب بود! یه پیرمرد بود که فکر کنم آقاجونو میشناخت. _رو چه حسابی میگی؟ _وقتی اسم آقاجونو بردم یه حالی شد. سریع بهمون گفت که بریم. مرتضی کمی فکر می کند. لبش را کج می کند: _به گمونم شاید درست بگه ولی خب احتمالشم هس که شما اینجوری برداشت کردین. سر کج می کنم و می خواهم: _میشه عصر بریم. _کجا؟ _همون آدرسه دیگه! میگم شاید تو بتونی چیزی بفهمی. قبول می کند و باشه ای می گوید. عصر به هوای خرید بچه ها را پیش مادر می گذارم و باهم به خانه‌ی آن پیرمرد می رویم. مرد صاف می ایستد و درکوب را می زند. پیرمرد غرغر کنان می گوید: _ای بابا! کیه؟ وایستا اومدم دیگه... در را که باز می کند با دیدن من جا می خورد. تای ابرویش را بالا می دهد و با لحن طلبکارانه ای می پرسد: _ای بابا! من که گفتم نمیشناسم. مرتضی رشته‌ی گفت و گو اش را پاره می کند . _سلام آقای... گوشش را می خاراند. اخمش هر لحظه غلیظ تر می شود. _رضایی! _آقای رضایی، لطفا اگه خبری دارین بگین. من چشم به راه هستیم. خانم و مادر خانم من شب و روز ندارن؛ شما بی خبری نکشیدین که بدونین چه دردیه! پیرمرد انگشتش را با عصبانیت بالا می آورد. رگ روی پیشانی اش از خون پر می شود. _من‌ میدونم! ولی خبر ندارم... حالا هم راحتم بزارین! دست مرتضی را می کشم و با قلبی زخم خورده از آن جا دور می شویم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ چند روزی در عالم بی خبری می گذرد. مادر هر روز بی تاب تر به نظر می رسد اما این غم را پشت خنده اش پنهان می کند. دایی را برای ناهار دعوت می کنم و خورش قیمه درست می کنم. مادر همیشه مرا بخاطر خوشمزه پختن این خورش تشویق می کرد و دوست داشت. به خاطر دل او هم که شده درست می کنم. دایی زودتر از مرتضی می رسد و همان ابتدا با شکلک بچه ها را جذب خودش می کند. صدای لنگه در را که می شنوم پرده را کنار می زنم و با چهره‌ی وا رفته‌ی مرتضی رو به رو می شوم. با خودم می گویم لابد از خستگی است. همین که در را باز می کند غم را فراموش می کند و مثل همیشه سر به سر دایی می گذارد. میان غذا خوردن هم متوجه رفتارهای عجیب مرتضی می شوم. یا با غذا بازی می کند و یا مبهوت افکاری است که در سرش می چرخد. این رفتار از دید بقیه هم دور نمی ماند و دایی با ایما و اشاره به من می فهماند چه اتفاقی افتاده؟ من هم بی اطلاعی ام را به او می رسانم. بعد از غذا نمی گذارم کاری کند و دور از بچه ها می خواهم استراحت کند. هم ظرف ها را می شویم و هم بچه ها را سرگرم می کنم. نزدیکی های عصر مرتضی از خانه بیرون می زند؛ واقعا نگرانش هستم. پیش از انقلاب بیشتر در خانه بود ولی حالا در حال دوندگی است‌. با خودم خیال می کردم بعد از انقلاب می توانیم تمام دوری هایمان را جبران کنیم اما زهی خیال باطل! طمع به بودن بیشترش کردم و او همین قدر هم که بود رفت! سبزی هایی که خریده ام را با مادر در ایوان پاک می کنیم. گاهی متوجه‌ی پریدن ابرو و لرزش دستانش می شوم و نگرانش هستم. دلم می خواهد هیچ حرصی نخورد. صدای گریه زینب را می شنوم و سراسیمه از پله ها پایین می روم. از اشاره هایش می فهمم که گریه هایش مال لباس نازنین اش است. ناز و نوازشش می کنم و لباس جدید تنش می کنم. بعد سریع لباسش را توی تشت می اندازم و آب می کشم. برای شام هر چه منتظر مرتضی می شویم خبری از او نیست. دیگر از بس از پشت پنجره سرک کشیده ام خسته می شوم‌. بعد از خواباندن بچه ها چشمانم را میبینم. طولی نمی کشد که با صدای بستن در چشمانم باز می شود. سر جایم می نشینم و کمی بعد بلند می شوم تا از لای در سرک بکشم‌. مرتضی است، توی حیاط و لب باغچه نشسته است. میخواهم سلام کنم که می بینم با خودش دارد حرف می زند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ مرتضی با نگاه مخلوط به نگرانی به من خیره می شود و می پرسد: _چت شد؟ خوبی؟ ریحانه جان؟ دستم را بالا می آورم و سری تکان می دهم. به کابینت اشاره می کنم و مرتضی سریع لیوان و قرص را جلویم می گیرد. به سختی در میان بغض قرص را قورت می دهم. سیل اشک چشمانم را نم دار کند و جوانه‌ی غم را آبیاری می شود. چشمان مرتضی هم بارانی شده اما با این حال به من می گوید: _قوی باش! الان مادر میاد و همه چیزو میفهمه. دست خودم نیست و اشک آویزان چشمانم شده. با صدای مادر مثل برق گرفته ها جستی می زنم و صورتم را آب می کشم. مرتضی لبخند الکی می زند و سعی دارد طبیعی رفتار کند. نفس عمیقی می کشد و با وجود درد کم قلبم می خندم. مادر زینب را در بغل گرفته و به من می گوید که باید عوض شود. سری تکان می دهم و می گویم الان کهنه اش را عوض می کنم. مادر نگاهی به صورتم می اندازد و می پرسد: _چیزی شده؟ با دست پاچگی می گویم که نه! بچه را از دستش می گیرم و بعد تشت پر از کهنه شان را می شویم. از بس کهنه های بچه ها را شسته ام بدنم سست شده . می خواهم بلند شوم که کمر درد بدی می گیرد. دستم را به درخت کوچک باغچه می گیرم و کمی آن ها را در هوا می تکانم و بعد روی بند پهن می کنم. تشت را آب می زنم و گوشه‌ی حیاط می گذارم. تمام این مدت به مادر فکر می کنم. یعنی چه خواهد کرد؟ چه کسی جرئت گفتنش را دارد؟ در حال فرار از حقیقت هستم که پایم به سنگ افکارم گیر می کند و تمام افکارم بهم می ریزند. کاش دروغ ها حقیقت می داشتند. آن وقت من عاشق دروغی بودم که می گفت هنوز آقاجان زنده است! بعد از ظهر بچه ها را با مادر می گذارم و با مرتضی به خانه‌ی دایی می رویم‌. با دیدن محله‌ زمان مرا به عقب هل می دهد. مرتضی در می زند و دایی با دیدن ما لبخند می زند و تعارف می کند. دلم به حال خوشحالی دایی می سوزد! کاش می توانستم زبان به دندان بگیرم و چیزی نگویم اما چاره چیست؟ مادر در این بی خبری دق می کند. دایی می رود چای بیاورد که چشمم به پنجره‌ی توی نشیمن می خورد. مرتضی نگاهم را دنبال می کند و میفهمد به چه چیز خیره هستم. دستش را روی سرش می گذارد و می گوید: _هنوزم دردشو یادمه! لب هایم اندکی کش می آید. _حقت بود. دزدا از پنجره میان تو! بعدشم یه دختر تنها، توقع داشتی چیکار کنم؟ _نه، الحق که دختر تر و فرزی هستی. من عاشق همین دستِ به زنت شدم. ویشگون اش می گیرم و همزمان دایی با سینی وارد می شود. رو به روی مان می نشیند و با خنده زیبایش تعریف می کند: _خب بفرمایین! چه عجب یادی از دایی تون کردین. زود به زود به منو این خونه سر بزنین، شما با هم بودنتونو مدیون من اید! مرتضی سرش را تکان می دهد و می گوید: _اینو راست میگی... دایی فنجان های چای را جلویمان می گذارد و سر کج می کند: _خب کارتون چیه؟ من که میدونم الکی بهم سر نمیزنین که. نگاه من و مرتضی باهم در نقطه ای تلاقی می شود. رنگ شرم در صورت مان پاشیده شده. هر کدام مان توپ را به زمین دیگری پاس می دهیم و زبان به سخن نمی چرخانیم. تا این که مجبور می شوم بگویم. _شرمنده دایی! راستش... چه جوری بگم.. یعنی... دایی از مِن و مِن کردن مَن متوجه می شود طوری شده. _خب حرفتو بزن. مرتضی میان بحث می پرد و تعریف می کند: _خُ... خب آقا سید مجتبی رو پیدا کردیم. در چشمان دایی برق عجیبی می نشیند. _واقعا؟ خب این که خیلی خوبه! نیم نگاهی به دایی می اندازم و بغض توی گلویم گوله می شود. دیگر نمی توانم تحمل کنم و اشک هایم روان می شود. دایی متعجب نگاهم می کند و می پرسد: _مگه نگفتین پیداش کردین؟... خب اینکه‌.. هنوز حرف دایی به پایان نرسیده است که لبانش از حرکت می ایستد. با ناباوری به قطرات اشک هایم زل می زند و می پرسد: _چی؟ چرا گریه؟ سرش را بالا می گیرد و سعی دارد به اشک هایش اجازه‌ی ریختن ندهد. انگشتش را گاز می گیرد و به پیشانی اش می زند. نفس عمیق اش را بیرون می دهد. حال مرتضی هم بهتر از ما نیست. با این که پدر را ندیده اما خوب میداند چه شخصیتی داشت. لبخندها از صورت مان نقش برمی بندد و همه در مات فرو می رویم. شروع می کنم به بیان حرف های دلم: _یادمه... دفعه‌ی آخر که دیدمش گفت دیگه تمومه! میگفت خدا دلبری های بنده شو می بینه؛ حق داشت خدا... آقاجون بدجور دلبری می کرد. اصلا صورتش یه پارچه نور شده بود. بعد هم میان شنیده ها زمزمه می کنم: _در خرابات مغان نور خدا می‌بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه می‌بینی و من خانه‌ی خدا می‌بینم. آقاجون نور خدا میدید! الکی نبود که داشت منو آماده می کرد. بغض خفه ام می کند و دیگر نای حرف ندارم‌. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ صدای گریه های دایی هم بلند می شود. دیگر نمی توان جلوی این سیل غم را گرفت. کاسه‌ی چشمم از اشک خالی نمی ماند. آنقدر گریه می کنم که چشم و گونه هایم می سوزد. مرتضی دستم را فشار می دهد. دلم آرامش می خواهد، یک آرامش ابدی... نگاهی به بالای سرم می اندازم و رو به خدا می گویم: _خدا جان، دلبری آقاجونو تحمل نکردی. من که دلبری یاد ندارم چیکار کنم؟ کاش منو هم ببری! مرتضی دندان به لب می گیرد. _این چه حرفیه ریحانه! آروم باش. _نه مرتضی، آقاجون عاقبت بخیر شد. این ماییم که رو سیاه موندیم. کاش یه ذره دلبری یاد داشتم. دایی توی خانه راه می رود و آهسته اشک می ریزد. این را از شانه های خمیده و لرزانش می فهمم. یکهو دایی به سوی مرتضی برمی گردد و می پرسد: _تو از کجا میدونی؟ نگاه مان به مرتضی است و مرتضی نگاهش به گل های قالی. من هم دلم می خواهد بدانم اما با ایما و اشاره هایی که بین مرتضی و دایی رد و بدل می شود، احساس می کنم نمی خواهند به من پاسخ دهند. برای همین خیلی مصمم می پرسم: _چرا جواب نمیدی مرتضی؟ منم حق دارم بدونم یا نه؟ دستش را میان موهایش می برد و کلافه وار لب می زند: _نمیشه ریحانه جان. اصرار نکن. _باور کن اگه موضوع دیگه ای بود اصرار نمی کردم اما پای آقاجون درمیونه و باید بدونم. دایی کنارم می نشیند و به مرتضی می گوید: _اشکال نداره، بگو مرتضی. مرتضی چانه اش را می خاراند و شروع می کند به تعریف کردن: _راستش از طریق اسناد مخفی ساواک. بچه های کمیته تونستن مدارک سِری ساواک رو پیدا کنن. ظاهرا ماجرای اعدام پدرت هم راز بوده و حتی پرونده‌ی توی کمیته مشترک رو هم معدوم کردن. میخواستن هیچ ردی نباشه اما خواست خدا چیز دیگه بوده. بعد از این که شهید شدن ایشونو دفن کردن و نام متوفی رو به اسم رضا آقایی ثبت کردن. کاملا مخفی! قلبم گر می گیرد. آتش درونم زبانه می کشد و آه از نهادم برمی خیزد. چقدر غریبانه آقاجان به آغوش خاک سپرده شد. بدون این که کسی بالای سرش شیون و ناله کند. بدون کسی که کفنش کند، آخ دلم به سمت روضه های سیدالشهدا (ع) کشیده می شود. اهل بیت شان را به اسارت بردند و گوهر حجاب را از اهل شان ربودند. باز خوب است بر بدن آقاجان رحم کرده اند وگرنه بر بدن غریب کربلا با نعل تازه تاختند. با این روضه ها اشکم جوشیدن می گیرد و برای جد غریبم گریه می کنم. دایی سعی دارد بر خودش مسلط شود. بغض را به سختی مهار می کند و می گوید: _باید به لیلا و محمد هم خبر بدیم. تا اونا بیان به مادرت چیزی نمی گیم اما باید کم کم آماده اش کنیم که اتفاق بدی نیوفته. _آخه به اونا چطور بگیم؟ سرش را پایین می اندازد و با آخرین صدایی که از حلق اش بیرون می آید، لب می زند: _من میگم. به آرامی توی سرم می زنم و ابیاتی که آقاجان برایم خوانده بود را زمزمه می کنم. چهره‌ی نورانی اش در پس خون هایی که از سر و صورتش می ریخت، هنوز به یادم هست. حس مهری که دست نوازشش که بر سرم کشید هنوز زیر پوستم احساسش می کنم. وقتی با مرتضی به خانه برمی گردیم که در راه کمی خودمان را آرام کرده ایم. با خنده‌ی مصنوعی بچه ها را بغل می گیرم و قربان صدقه شان می روم. مادر کمی به ما مشکوک شده است و از مرتضی می پرسد: _دکتر رفتین؟ حال ریحانه خوبه؟ لبانم به خنده کش می آید و با لحن شادی می پرسم: _نه، من که گفتم حالم خوبه. فقط رفتیم یه دوری بزنیم. مطمئنم که باور نکرده چون رنگ چشمانش هیچ فرقی نکرده است. مرتضی برای این که از زیر نگاه های مادر در برود به هوای کار بیرون می رود. من می مانم ترس این که مادر چیزی نفهمد. تا شب یک جوری قضیه را ماست مالی می کنم. شب هم خیلی زود به اتاق می روم و به بهانه‌ی بچه ها خودم را حبس می کنم. محمدحسین و زینب مشغول شیطنت هستند و من یک گوشه در میان افکارم غلت می خورم. نصف شب هم مرتضی می رسد. از دستش حرصم می گیرد؛ خوب بهانه ای گیرش آمده! من همه اش باید این فشار روانی را تحمل کنم و غم پدر هم در گوشه ای از دلم مخفی کنم. دو روز بعد لیلا و محمد به خانه‌ی دایی می روند‌. دایی با احتیاط ماجرا را می گوید. لیلا تاب نمی آورد و زودی غش می کند. محمد هم با این که غرورش اجازه گریه جلوی جمع را نمی داد اما حالا از بس گریه کرده چشمانش به سرخی لاله شبیه است. به لیلا آب قند می خورانم تا فشارش بالا بیاید. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ به جای این که کسی دلداری ام دهد حالا کارم شده من به دیگران دلداری بدهم. جرئت نمی کنم از لیلا در مورد آخرین دیدارمان بگویم. از طرفی می دانم با این حرف ها آتش قلبش شعله ور تر می شود و از طرف دیگر خودم نمی خواهم کسی از زندان رفتن من چیزی بداند. تا شب همه کار مان گریه و اشک است. آقامحسن هم دست کمی از بقیه ندارد و در فراق آقاجان زار می زند. همگی مان یتیم شده ایم. آخر شب است که من و مرتضی به خانه برمی گردیم‌. مادر کلی سوال پیچ مان می کند اما به بهانه‌ی خواب می پیچانمش. تا صبح خواب به چشمانم نمی آید . پا می شوم و در تاریکی شب نماز می خوانم. به یاد نماز های آقاجان تنم به رعشه می افتد. نماز های خالص او کجا و نمازهای ناقص من کجا؟ من مطمئنم رزق شهادت آقاجان را در همان شب ها برایش نوشته اند. صبح با چشمان سرخ مشغول چای دم کردن می شوم که مادر مرا صدا می زند. بغض توی گلویش سنگینی می کند و بی مقدمه خودش را در آغوشم پرت می کند. از گریه های بلند بلند او شوکه می شوم. می ترسم چیزی بگویم که غمگین تر شود که خودش می گوید: _باباتو خواب دیدم. چهره‌ اش زیبا تر شده بود. دیگه صورتش استخونی و لاغر نبود. لباساش هم سفید و نورانی بود. خیلی زیبا شده بود، تا حالا با همچین ندیده بودمش. خواست چیزی بگه که پریدم وقت حرفش و شروع کردم به گلایه... کجایی سید مجتبی؟ میدونی در چندتا خونه رو زدم تا نشونی تو بدن. میدونی بعد از تو چه بلاها که به سرم نیومد. داشتم میگفتم که یاد تو افتم. با خنده بهش گفتم آقا سید مجتبی میدونی ریحانه برگشته. همون که عزیز دردونت بود و میگفتی شبیه منه و منم میگم خودتی. همون که شبا دور از چشم من براش گریه می کردی و دعاش می کردی. یادته چقدر نامه براش نوشتی، چقدر ذوق داشتی دخترت مثل خودت شده! ریحانه برگشته اما تو برنگشتی. بغضم می ترکد و در بغلش گوش می دهم: _خواستم التماسش کنم برگرده. خواستم به جدش قسمش بدم که گفت زهرا خانم بی تابی نکن. کلی ازم عذرخواهی کرد. بهم گفت تو این سالا جز نداری و نبودن من چیزی نصیبت نشد. گفت حلالم کن زهرا جان. خواستم حلالش نکنم اما دلم نیومد. سید بیشتر از اینا به گردنم حق داشت. من زنش شدم که توی دارایی و نداریش بسازم اما اون به من راه و رسم زندگی رو یاد داد. من دینمو مدیون سیدم... چطور میتونستم حلالش نکنم؟ ریحانه تو بگو! تنش قوت ندارد و روی زمین می نشینیم. دستش را میان دستانم می گیرم و فشار می دهم. گریه مان بلند می شود. مادر با حرف هایش هیزم به آتشم می ریزد. نمی دانم چطور میان انبوهی از بغض حرف می زد اما لحنش با غم آشنا بود. _حلالش کردم ریحانه.. بخشیدمش به حضرت زهرا (س) بخشیدمش به امیر المومنین(ع) بخشیدمش به جدش، رسول الله(ص) اما گفتم به یه شرط آقا مجتبی. شرط کردم که منو شفاعت کنی، شرط کردم که آخرتم توی دارایی و نداریت شریک باشم. خندید... خنده اش خیلی شیرین بود. گفت چشم. فقط گفت چشم... چشمش بی بلا! نه نه! چشمش روشن به سیدالشهدا (ع). بدنم به لرز می افتد و به سختی خودم را سرپا نگه می دارم. مادر اشک هایش را پس می زند و زیر لب زمزمه می کند: _سید مجتبی شهید شد... سفت بغلش می گیرم. دست هایش را دور کمرم حلقه می کند و اشکهایش روی شانه هایم می ریزد. از آقاجان تشکر می کنم که خودش به مادر گفت. زنده بودن او را لمس می کنم. از کمک های غیبی اش بی بهره نمی مانیم. نمی دانم چقدر گذشت اما هر چقدر که بود با صدا دایی از هم جدا شدیم. دایی با دیدن ما همه چیز را تا ته می خواند. مادر دستانش را باز می کند و به دایی می گوید: _دیدی داداش؟ سید مجتبی هم به آرزوش رسید. بعد دستانش را تکان می دهد و شعری سوزناک می خواند: _باورم نیست كه دیگر نشـنوم آواي تو  يــا نبـينم روی مـاه و قامت رعـنـاي تو  سال‌ها سنگ صبورم بودي و هم صحبتم  بي تو رنگ يأس دارد منزل و مأواي تو دستم را روی دهانم می گذارم و هق هقم بلند می شود. دایی هم صدایش بلند می شود و خواهر بزرگش را در آغوش می کشد. مادری که آغوش برادر امن ترین جای دنیا بود و با هر تنشی برادر او را آرام می کرد اکنون هیچ مرحمی حتی برادر هم آب روی آتش دلش نمی شود. با بلند شدن صدای اندوه از خانه، لیلا، آقا محسن و محمد هم داخل می شوند. فاطمه از این همه اشک و زاری شوکه شده و با دیدن بچه ها ذوق می کند. مادر با دیدن لیلا و محمد آه می کشد و مرثیه خوانی اش شروع می شود: _لیلا... محمد... دیدین چجوری یتیم شدین؟ دیدین چجوری ستون خونه مون شکست! دایی جلو می آید تا مادر را آرام کند: _این چه حرفیه آبجی! مگه من مُردم ... بخدا ازین به بعد هر کاری داری به خودم بگو. حاضرم بمیرم اما خم به ابروت نیاد. لیلا هم اشک هایش جاری می شود. محمد گوشه ای بغ می کند و شیشه‌ی چشمانش از اشک می لرزد. :Instagram.com/aye_novel 🚫
🌻✨ ✨ مادر آنقدر ناله و شیون می کند که آخر از هوش می رود. سریع آب قند می آورم و لیلا هم آب توی صورتش می پاشد. به مرتضی می گویم ماشین را حاضر کند و مادر را به بیمارستان ببریم و مسکن به او تزریق کنند. من و لیلا دست های مادر را می گیریم و کشان کشان به طرف کوچه می بریم. چادر مادر را مرتب می کنم و او را به آرامی توی ماشین می نشانم. لبخندی از سر غم به لبانم می بندد و دستی به گونه های خیسش می برم. _فدات بشم مامان جون. خدایا خودت صبرشو بده. صندلی جلوی می نشینم. مرتضی پایش را روی پدال گاز فشار می دهد که لیلا خودش را به پنجره‌ی من می چسباند. با اشک می خواهد بیاید؛ سعی دارم آرامش کنم و می گویم اینجا بایستد و بچه ها به او نیاز دارند اما قبول نمی کند. بالاخره سوار می شود و کنار مادر می نشیند. به بیمارستان می رسیم و پرستار به مادر آرامبخش می زند. چهره‌ی آشفته‌ی مادر کمی آرام می گیرد. پلک هایش روی هم رفته و در خواب عمیقی است. لیلا انگشتانش را روی دست مادر می گذارد و با غم لب می زند: _من هنوز باورم نمیشه که آقاجون دیگه نیست. با این که دو سالی میشه خبری ازش نیست اما دلمون به زنده بودنش خوش بود. مامان خیلی سختی کشید... غم پرده‌ی اشک را روی چشمانم می کشد. به چهره‌ی مادر نگاه می کنم. با خودم می گویم در پس این چهره چه نگرانی ها و غم هایی که نخفته اند. لیلا پیش مادر می نشیند و من به طرف راهروی بیمارستان به راه می افتم. روی صندلی می نشینم و به افکار توی سرم خیره می شوم. دلم یک باران اشک می خواهد تا ببارد بر دشت غم هایم... قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم بیرون می افتد که به سرعت با پشت دست آن را محو می کنم. در حوالی نگرانی هایم پرسه می زنم که دست مرتضی تسلی دردهایم می شود. به دستش خیره می شوم که وجودم را آرام کرده است. لبخندی به لبانم می دهم و با بغض به او نگاه می کنم. مرتضی گوشه‌ی چادرم را می گیرد و خاک را از روی اش پس می زند‌. انگار هیچ حرفی ندارد. رویم را از او برمی گردانم و به کف بیمارستان خیره می شوم. سرم را میان دستانم می گیرم و آه از نهادم برمی خیزد. غم نبود پدر کمر همگی مان را خم می کند، اما من باید قوی باشم. مگر آقاجان در نماز هایش همین را از خدا نمی خواست؟ پس چرا ناراحت باشم که به مقصودش رسیده؟ من باید دلم به حال دل فرسوده ام بسوزد که در اثر گناه زنگار زده است. سرم را بلند می کنم خبری از مرتضی نیست. به طرف اتاق مادر می روم و با دیدن اشک های لیلا دلم می لرزد. با تردید قدم برمی دارم و به لبه‌ی تخت می رسم. دستی به سر لیلا می کشم که باعث می شود سرش را بالا بگیرد. بغض، دریایی جوشان در چشمانش برافروخته. بی اختیار خنده از لب هایم خداحافظی می کند و دور می شود. سعی دارم بر خودم مسلط باشم و به او می گویم: _لیلا جان، اینقدر گریه نکن. الان مامان بیدار بشه و تو رو اینجوری ببینه، حالش بد میشه. بیا روحیه مامانو ازین که هست بدتر نکنیم. دست های سردش را می گیرم و ادامه می دهم: _میدونم سخته اما آقاجون هنوزم کنارمونه. اونوقت اگه میشد دستشو گرفت الان نمیشه. اون میبینه ما رو، میبینه که گریه می کنیم. میبینه و ناراحت میشه. مگه یادت نیست همش بهمون می گفت اشک تونو خرج امام حسین (ع) کنین؟ مگه فراموش کردی که آقاجون می گفت اشک بها داره. نباید برای دنیا صرفش کنی، باید با این اشک دل ها ببری از خدا... آقاجون تنها جایی که دیدم بدجور اشک می ریخت فقط و فقط پای سجاده‌ی نماز شبش بود. چقدر گریه می کرد، اونقدر که چشماش میشد کاسه‌ی خون. یادته؟ لیلا سری تکان می دهد که فهمیده است. دست می برم و شکوفه های اشکش را می چینم. با باز شدن چشمان مادر با نگاه به او می فهمانم، حرف هایم را فراموش نکند. مادر آه و ناله کنان از من می خواهد کمکش کنم تا بنشیند. دستش را می گیرم و بالشت را پشت کمرش می گذارم. تشکر می کند و کنار تخت می ایستم. نگاهش به قطرات سرم است که آهسته سر می خورند‌. از من می پرسد: _آقامرتضی کجاست؟ شانه بالا می اندازم. _والا نمیدونم. بین مان سکوت فرمان می راند تا این که مرتضی از در وارد می شود. با لبخند مصنوعی پیش مادر می آید و کمپوت و آبمیوه جلویش می گذارد. مادر بی توجه به محتوایات توی دستش جواب سلامش را می دهد. نفسی می کشد و بعد از بازدم می گوید: _آقامرتضی شما میدونین قبر سید مجتبی کجاست؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ مرتضی شوکه نگاهش می کند. انگار مردد شده جواب بدهد. تنها به تکان سر اکتفا می کند. مادر با نگاه مظلومانه ای کلامش را مخلوط می کند: _من امروز... نه! فردا میرم اونجا. خواهش میکنم بهونه ای نباشه! بزارین ببینمش. من که نتونستم کفنشو کنار بزنم و نگاهش کنم، بیشتر از این آتیشم نزنین. حرف های مادر، نمک به زخمم می پاشد. دوست دارم جسمم را بشکافتم و قلب سوزانم را بیرون بکشم. دلم به حال مرتضی می سوزد. او بیشتر از همه نگران است. با این حال مرتضی به مادر می گوید: _چشم حاج خانم. همین فردا میریم. شادی در مردمک مادر درخششی به وجود می آورد. هر لحظه لبخند به غم نشسته است، پرنگ تر می شود . _ممنون پسرم. مرتضی با شنیدن پسرم ذوق زده می شود. با این حال با دیدن اوضاع، ذوق را در درونش ذوب می کند. مرتضی به حسابداری می رود و من و لیلا مادر را به سمت ماشین می بریم. تا به خانه برسیم همگی بغ کرده و اشک هایمان را پنهان می کنیم. من زودتر وارد خانه می شوم و به بقیه می گویم مراعات حال مادر را بکنند. دایی محمد را آرام می کند و چیزهایی به هوشش می سپارد. مادر با قدی خمیدی و نفسی نالان وارد می شود. همگی به او زل می زنم و منتظر هستیم گریه و شیون کند اما او خیلی آهسته گام برمی دارد و به پشتی تکیه می دهد. مرتضی مرا کناری می کشاند و برایم می گوید: _من رفتم سفارش سنگ قبر دادم. خواستم مادرت بیاد سر مزار، سنگ قبر باشه اما انگار عجله دارن. ما سنگ قبر جعلی رو کندیم. خواستم بگم باهام بیای که نوشته‌ی روی قبرو تنظیم کنیم. قول آماده شدنشو برای فردا گرفتم. از این که به فکر هست تشکر می کنم. قضیه را به لیلا می گویم. هر چند که بیشتر زاری می کند اما چیزهایی می فهمد. دستی به سر و روی زینب و محمدحسین می کشم. از صبح آن ها را ندیده ام و آن ها هم دلشان برایم تنگ شده بود. به سختی از خودم جدایشان می کنم و پنهانی از خانه بیرون می زنیم. در ذهنم به دنبال جمله‌ی خوبی هستم اما چیزی به ذهنم نمی رسد. نزدیکی های قبرستان، چندین سنگ تراشی است که مرتضی نگه می دارد. به دنبال مرتضی بر روی سنگ ها قدم برمی دارم. وارد مغازه می شویم که صدای سنگ فرز، پتکی می شود و در مغزم فرو می رود. پیرمردی با صدای بلند مرتضی دست از کار می کشد. لبخندزنان به طرفمان می آید و با دیدن من سرش را پایین انداخته و لبخند را از نقاب صورتش برمی دارد. مرتضی جلو می رود و با او دست می دهد. پیرمرد با محسن بلند و سفیدش مقابلم می ایستد و شهادت آقاجان را تسلیت می گوید. از تسلیت گفتنش خوشم نمی آید ولی تشکر می کنم. مرتضی و مرد جلوتر از من راه می افتند. جلوی سنگ گرانیت مشکی می ایستند. پیرمرد به سنگ اشاره می کند و توضیح می دهد: _بهترینش رو براتون جدا کردم. شما نوشته هاتونو بدین، فردا صبح ببریدش. مرتضی پیش می آید و از من می پرسد: _جمله ای داری؟ سوالش را بی جواب رها می کنم و به زمین خیره می مانم. جرقه ای توی ذهنم روشن می شود و بلافاصله حرفی از امام را بازگو می کنم: _عزیزان من مصمم باشید و از شهادت نترسید، شهادت عزت ابدی است، حیات ابدی است. همین شهادتها پیروزی را بیمه می کند. همین شهادتهاست که دشمن را رسوا می کند در دنیا. مرتضی حرف هایم را روی کاغذ می نویسد و به دست پیرمرد می دهد. پیرمرد با خواندن جملات اشکش جاری می شود و به من می گوید: _عجب جمله ای! چشم، شما فردا بیاین حاضره. بقیه اطلاعاتی که لازم است هک شود را می دهیم و به سمت خانه حرکت می کنیم. با رسیدن ما همگی از غیبت مان می پرسند. موضوع را می گویم و سرگرم بچه ها می شوم. زینب بی قرارانه از آغوشم جدا نمی شود و تا قصد رفتن می کنم مدام بهانه می گیرد. موهایش را شانه می زنم و با کش خرگوشی می بندم. برایم ناز می کند و او را محکم در بغل می گیرم. محمدحسین با دیدن زینب آن هم در بغل من، دوان دوان از فاطمه فاصله می گیرد و در آغوشم غرق می شود. هر دوتایشان را بو می کشم و محبت بهشان تزریق می کنم. لیلا به بهانه‌های فاطمه توجهی ندارد. فاطمه را هم با بچه ها سرگرم می کنم . روی خانه گردی از ماتم نشسته. احساس وظیفه می کنم و برای شب، شام درست می کنم. سفره میان خانه منتظر می ماند اما کسی به طرفش دست نمی برد. برای این که به سفره بی حرمتی نشود آن را جمع می کنم. هر کسی در گوشه ای نشسته و بغ کرده است. بغض در گلوی همگی مان فرو رفته و سینه مان را سنگین کرده است. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ مرتضی پتو و تشک می آورد و به هر کس می دهد اما آن ها باز هم یک جا نشسته اند‌. حق دارند... از دست دادن آقاجان، که همگی مان شیفته‌ی او بودیم کم نبود! فاطمه بخاطر ورجه وورجه کردن هایش یک گوشه خوابش می برد. پتو را رویش می کشم و بالشت را زیر سرش می گذارم. زینب و محمدحسین هم از بی خوابی حرص شان درآمده و نق می زنند. دلم برایشان می سوزد، آن ها چه گناهی کرده اند؟ باید بهشان برسم‌. دست شان را می گیرم و روی پایم آن قدر تاب شان می دهم که بخوابند. سجاده‌ را رو به قبله پهن می کنم تا اندکی آرامش بگیرم‌. میان نماز گاهی احساساتم زمین می خورد و گریه می کنم. توی قنوت از خدا می خواهم به همگی مان صبر زینبی عنایت کند. سرم را از شرمندگی به پایین می اندازم و از روی خجالت دعا می کنم اگر لایق شهادت و راهی که آقاجان رفته است، خداوند نگاه لطفش را به من بیاندازد. سر از سجاده برمی دارم و غرق در لذت نماز می شوم‌. با افتخاری وصف ناپذیر می گویم: _اشهد ان لااله‌الاالله و اشهد ان محمد الرسول الله و... بعد از نماز احساس می کنم کشتی آرامش بر دریای قلبم پهلو گرفته است. روی سجاده خوابم می برد که احساس گرم شدن می کنم. وقتی چشم باز می کنم، مرتضی را می بینم که رویم پتو می کشد. با دیدن چشمان بیدارم می گوید: _بیدارت کردم؟ ببخشید. خواهش میکنمی به گوشش می رسانم و پتو را بیشتر به خودم می چسبانم. اندکی تا صبح استراحت می کنم که با صدای مادر از خواب بلند می شویم. بهانه های مادر شروع شده است و میخواهد به قبرستان برویم. تازه اندکی از سپیده‌ی صبح بالا آمده و آفتاب دامنش را همه جا پهن نکرده است‌. بالای سر بچه ها نشسته ام و بهشان خیره نگاه می کنم. دستی به سر هر دوشان می کشم و ذوق مادرانه ای زیر پوستم می دود. سفره‌ی صبحانه هم پهن می شود اما کسی میل به غذا ندارد. مادر لباس سیاه می پوشد و دم در خانه می نشیند. به خاطر دل مادر، مانتوی سیاه به تن می کنم هرچند که فکر میکنم آقاجان راضی نیست. بچه ها را به همسایه می سپارم و جلوتر من و مرتضی راهی می شویم. سنگ قبر را می گیریم و مرتضی وسایل لازم برای نصبش را آورده است. شاگرد، پیرمرد سنگ فروش هم با ما می آید‌. جمله‌ی امام را می خوانم که با خط سفید در دل سنگ حک شده. امیدوارم هر آن کس با خواندن این جمله آن را میان دلش حک کند. ماشین آقا محسن بعد از ما می ایستد‌. دست هایم شروع به لرزیدن می کنند. مدام نفس می کشم تا بر خود چیره شوم اما فایده ندارد! بغض هر لحظه جایش را در گلویم بیشتر می کند. نمی دانم آن آرامش به کجا فرار کرد! فقط این را می دانم که قلبم بی تاب آقاجان است. نمی دانم طاقت می آورم خاک مزارش را ببینم؟ امیدوارم وقتی که قبرش را در آغوش می گیرم در همان جا دیگر نباشم. باز دلم شور بچه ها را می زند و گیر دنیا می شود. ثانیه ها کند حرکت می کنند و با حرکت شان لحظه به لحظه دلتنگی مان را سر می برند‌. یک قدم به جلو برمی دارم و با نگاهم صد قدم به عقب، تا ببینم حال مادر چطور است. انگار هنوز باورش نشده که دیگر سید مجتبی نیست که در گوشش از خدا زمزمه کند. دیگر کسی نیست که غرغرهای زهرا خانم را با یک لبخند بشوید و ببرد. مرتضی جلوتر از همه حرکت می کند. گاهی متوجه می شوم زیر چشمی مرا می پاید. از میان قبرها می گذرم و با دیدن هر نشانی قلبم می ایستد و با خواندن نام غریبه ای دوباره قلبم به تالاپ و تلوپ می افتد. گاهی مرتضی در برداشتن گام تعلل می کند که باعث می شود نفسم بگیرد که الان است خاک آقاجان را ببینم. تمام انتظار ها با ایستادن مرتضی به سر می رسد. همگی بهم نگاه می اندازیم که مادر پیش می آید‌. با بهت به مرتضی خیره می شود و می پرسد: _قبر سید کجاست؟ میان دو مزار خاکی می ایستد و خوب کندوکاو می کند. وقتی جوابی نمی یابد؛ اشاره می کند: _اینه؟ یا نه... اونه؟ مرتضی به شاگرد پیرمرد می گوید سنگ را با احتیاط زمین بگذارد. به قبری اشاره می کند و با لرزش شانه هایش همگی مان مایوس می شویم. مادر چادرش را جلوی صورتش می گیرد و به آرامی کنار خروارها خاک می نشیند. دستی به خاک ها می کشد و سنگ ها را از روی قبر دور می کند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ سرش را روی قبر می گذارد و لب می زند: _پس اینجا خوابیدی! خیلی خب سید مجتبی، آروم بخواب. آخرین باری که دیدمت مثل همیشه خجالتم دادی. چقدر به دستو پام افتادی که زهرا جان، من شوهر خوبی برات نبودم و حلالم کن. اون موقع وقت نشد بهت بگم. سید مجتبی، تو بهترین انتخابم بودی‌. با تو من فهمیدم دین یعنی چی، خدا یعنی چی! با تو فهمیدم لقمه‌ی حلال سر سفره یعنی چی. فدای تو بشم که اینقدر آروم خوابیدی. تویی که غرغرهای زهرا رو به جون خریدی. من کوتاهی کردم حاجی! اگه کم کاری بوده، بدون اون من بودم که کم کاری کردم. آره... اون روز هم مثل همیشه نتونستم بقچه‌ی دلمو برات باز کنم. ولی این بغض سر باز کرده و عذاب وجدان دست از من کوتاه نمی کنه، ای کاش میتونستم یک بار دیگه به تماشای چهره‌ی نورانیت بشینم. با حرف های مادر های های گریه می کنیم. غم جان سوز میان کلامش آویزان دل مان شده و برای خالی کردن اش مجبور به ریختن اشک هستیم. _عزیز دل زهرا... حالا که بی خداحافظی رفتی فقط یه چیزی ازت میخوام. حلالم کن سید مجتبی! سیاهی چادر مادر در میان غبار خاک گم می شود. به طرفش می روم و سرش را از روی خاک بلند می کنم. مادر سرش را کنج شانه هایم می گذارد و خاموش اشک می ریزد. صدای گریه های لیلا بلند می شود و خودش را به ما می رساند. در میان جمعیت گاهی به گوشم می رسد کسی حسرت می خورد و پشیمان است. این کلمات قلبم را شعله ور می کند. وظیفه‌ی خودم می دانم که چند کلامی در مورد آقاجان بگویم. مادر را به لیلا می سپارم و بالای مزار آقاجان می ایستم. سر بلند می کنم و می بینم جمعیتی دورمان هستند. در میان جمعیت چشمم به حاج حسن و حمیده می افتد. حمیده با دیدن من سر تکان می دهد و اشکهایش را پاک می کند. چادرم را جلوی صورتم می گیرم و صدایم را به گلو می اندازم. _ممنون از شما عزیزان که تشریف آوردین و دل ما رو تسلی دادین. من با دلی پر از بغض و زبانی مصمم می خوام چند کلامی از پدرم بگم. پدر من مردی بود با روحی بزرگ و قلبی رئوف... در تمام طول زندگیش یک بار ناشکری از او ندیدیم با این که وضع مالی خوبی نداشتیم. او نه تنها یک پدر بلکه یک معلم و راهنما بود. ما از تک تک لحظات زندگیش و حتی نفس کشیدن هاش درس گرفتیم. پدر من مردی بود با آرمان های امام خمینی و تفکری اسلامی و اراده‌ای شکست ناپذیر. او بارها از طرف ساواک دستگیر شده بود اما وقتی می شنید ساواک ما رو هم اذیت میکنه، بیشتر نگران ما بود تا خودش! عقیده و ایمانی که امروز دارم همش دست رنج پدرمه! ما هیچ وقت پشیمون نیستیم و اگر خودش هم بود بارها همین راه رو انتخاب می کرد. شهادت انتخاب پدرم بود و خوشحال هستیم که به انتخابی که لایقش بود رسید. شهادت هنر مردان خداست و چه باک از مرگی که از عزل و ابد ستایشش می کنن؟ ما باید به حال خودمون گریه کنیم که گوشه نشینی در چاردیواری معصیت هستیم. پدر من عاشق امام و انقلاب بود پس نباید اندکی پشیمونی به دل راه داد. تنها خواسته ای که پدرم در عوض خونی که ریخته شده اش داره، این هستش که حمایت از ولایت فقیه رو آویزه‌ی گوشمون کنیم! حتی یک قدم هم از امام جلو و عقب برنداریم. ما حسرت ندیدن چهره‌ی پدرمون یا حسرت به خاک سپردنش رو میتونیم تحمل کنیم ولی نمیتونم روزی رو تحمل کنیم که حسرت انقلاب مون رو بخوریم. جاده‌ی انقلاب با خون ها باز شده، پس یادمون باشه روی خون شهیدی پا نگذاریم. با خدای خودمون عهد ببندیم که لحظه ای در آرمان هامون شک نکنیم. سنگینی چشم ها را روی خودم احساس می کنم و چادرم را محکم تر می گیرم. زیر چشمی به واکنش ها نگاه می کنم. خیلی ها با چشمان سرخ اما پر از غرور نگاهم می کنند. مادر بلند می شود و مرا در آغوشش پرت می کند و زیر گوشم می خواند: _الحق که دختر سید مجتبی هستی! تا زمانی که روی خاک ها سیمان می زنند و سنگ را نصب می کنند همان جا هستیم. جمعیتی که آمده بودند، متفرق می شوند و حمیده به من نزدیک می شود. تقریبا خیلی وقت می شود که ندیدم اش و محکم او را بغل می گیرم. او با فوران احساسات مرا به آغوشش می فشارد و تسلیت می گوید‌. لبخند عفیفانه ای روی زاوایای چهره اش می نشاند. _احسنت ریحانه سادات! چه حرفایی زدی! گونه های شرم گرفته ام به سرخی می زند. مرتضی پیش می آید و با افتخار نگاهش را میان قد و بالایم تقسیم می کند. از این که با حیا و بسیار ساده حرفم را گفته ام راضی است. مادر روی سنگ آب می ریزد و دستش را حرکت می دهد. نگاهم بدجور به دستانش معتاد شده. دستانش در مقابل اسم شهید می لرزد. قطره اشکی سُر می خورد و میان آب می چکد. آفتاب به بالای سرمان رسیده و وقت رفتن است. محمد دارد مادر را راضی می کند تا برخیزد. طول می کشد تا دل همگی رضا دهد و به خانه برسیم. شرمنده‌ی خانم همسایه می شوم و از دیر آمدن مان خجالت زده :Instagram.com/aye_novel
فعالیت های اقای رئیسی مردم خوب دقت کنیم چه کسی خادم واقعی است: بقول ی بنده خدایی اگه تو بهم بگی من تمیزم مرتبم زندگیم خیلی با نظمه و... من قبل از قبول داشتن حرفت به زیر ناخن هات نگاه میکنم☺️🌸 رفقا حرف با عمل خیلی فرقشه👇 ۱. آغاز اصلاح ساختار قوه قضائیه ۲. تقلیل ۶۳ حساب قوه قضائیه به ۵ حساب ۳. برخورد با فساد درون قوه قضائیه ۴. انفصال ۶۰ قاضی متخلف از خدمت ۵. عزل اکبر طبری ۶. دستور برای بررسی ویژه تحقیق و تفحص‌های ارجاعی به قوه قضاییه ۷. برخورد قاطع با مفسدان ۸. حکم ۱۵ سال حبس ریخته‌گران و برادرش به اتهام اخلال در نظام اقتصادی ۹. حکم هادی رضوی ۱۰. حکم متهمان بانک سرمایه
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃 🍃 📚| | 1⃣| | ازدواجـ من و عبدالرحیم،ڪاملاً سنتے بود. روزی که به خواستگارے بنده آمدند، همسر شهیدم گفت: «من دنبال عاقبت‌بخیرے و شهادت هستم و دوست دارم همسر آینده‌ام نیز با من هم‌قدم باشد...». ایمان و عشق به اهل بیت (ع) در همان روز خواستگارے در چهره‌اش متبلور بود و با ڪلام دلنشینش ڪه بوی خدا می‌داد، من را جذب ڪرد. در مدت زندگے مشترڪ خصلت‌هاے بسیار خوبے از او مشاهده ڪردم. اخلاق و ڪردار نیکوے او، محبت‌هاے بی‌منتش، ساده زیستےاش و... که موجب شد تا به امروز بخاطر همه‌ی این خصایص خوبش جاے خالی او را هر ثانیه احساس کنم و در دلتنگےاش غوطه‌ور باشم. من از عبدالرحیم تماماً خوبے دیدم و دلسوزانه بفڪر من و بچه‌ها بود. همین دسته از آدم‌ها هستند ڪه خدا انتخابشان می‌ڪند تا در ڪنار خودش منزل بگیرند. ✍🏻| | 🍃 💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃 🍃 📚| | 2⃣| | عبدالرحیم نقش پررنگ و فعالے در بسیج داشت. همیشه سعے می‌ڪرد در همه‌ے مراسمات مذهبے و فرهنگے شرڪت کند. جوانان محل را با ترفندهاے مختلف به مسجد و بسیج می‌ڪشاند و به آنها آموزش نظامے می‌داد. دغدغه ڪار فرهنگی داشت و بدنبال جذب حداکثرے نوجوانان و جوانان به مسجد بود. بیست آبان ماه 94 عازم سوریه شد. من مخالفتے با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هردویمان برای این مسیر یڪے بود و اینکه به رفتن و آمدن‌های او عادت داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم ڪه نمے گویم نرو، برو، ولی این دفعه ڪمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگے من و بچه‌ها برطرف شود... 🍃 💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃 🍃 📚| | 1⃣| | ازدواجـ من و عبدالرحیم،ڪاملاً سنتے بود. روزی که به خواستگارے بنده آمدند، همسر شهیدم گفت: «من دنبال عاقبت‌بخیرے و شهادت هستم و دوست دارم همسر آینده‌ام نیز با من هم‌قدم باشد...». ایمان و عشق به اهل بیت (ع) در همان روز خواستگارے در چهره‌اش متبلور بود و با ڪلام دلنشینش ڪه بوی خدا می‌داد، من را جذب ڪرد. در مدت زندگے مشترڪ خصلت‌هاے بسیار خوبے از او مشاهده ڪردم. اخلاق و ڪردار نیکوے او، محبت‌هاے بی‌منتش، ساده زیستےاش و... که موجب شد تا به امروز بخاطر همه‌ی این خصایص خوبش جاے خالی او را هر ثانیه احساس کنم و در دلتنگےاش غوطه‌ور باشم. من از عبدالرحیم تماماً خوبے دیدم و دلسوزانه بفڪر من و بچه‌ها بود. همین دسته از آدم‌ها هستند ڪه خدا انتخابشان می‌ڪند تا در ڪنار خودش منزل بگیرند. ✍🏻| | 🍃 💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃 🍃 📚| | 2⃣| | عبدالرحیم نقش پررنگ و فعالے در بسیج داشت. همیشه سعے می‌ڪرد در همه‌ے مراسمات مذهبے و فرهنگے شرڪت کند. جوانان محل را با ترفندهاے مختلف به مسجد و بسیج می‌ڪشاند و به آنها آموزش نظامے می‌داد. دغدغه ڪار فرهنگی داشت و بدنبال جذب حداکثرے نوجوانان و جوانان به مسجد بود. بیست آبان ماه 94 عازم سوریه شد. من مخالفتے با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هردویمان برای این مسیر یڪے بود و اینکه به رفتن و آمدن‌های او عادت داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم ڪه نمے گویم نرو، برو، ولی این دفعه ڪمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگے من و بچه‌ها برطرف شود... 🍃 💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🥀🍂🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 بخشی از 💠بچه هابه صورت ستونی نشسته بودندتادستورعملیات صادرشود. رحیم به آسمان وبعدبه دوروبرش نگاهی انداخت وشروع کردبه بالازدن آستین هایش. احمدباتعجب پرسید: چیکارمیکنی؟ _آب نداری؟ +میخوای چیکار؟ _نمازصبحه، وضوبگیرم. احمدلبخندی زد: اینجاکه آب پیدانمیشه. فقط بچه های آمادآب دارن، حالاتیمم کن. رحیم نگاهی به دوروبرانداخت. حق بااحمدبود. ازپیداکردن آب ناامیدشد، دستی به خاک زد وتیمم کرد. ازترس لو رفتن عملیات حتی مجازبه ایستادن نبودند. نشسته نمازرابست. سرازخاک که برداشت، دستورشروع عملیات صادرشد. 💠 باروشن شدن هوادرگیری شدت گرفت. حالاتک تیراندازهایی که روی تپه بودند، بربچه هامسلط ترشلیک می کردند. تنهاسنگربچه هاسنگ چین های زمین های جو بود. دسته های هجوم بافاصلهٔ بیست متری ازدسته پشتیبانی به خط زده بودند. آقاعبدالله بابیسیم کنارمحمدایستاده بودوباصدای بلندگفت: بچه های پشتیبانی عقبه شون روبزنین. نزاریدواردعمل شن. 💠قاسمی خمپاره راکاشت ومحمدشروع به شلیک کرد. رحیم پشت سرمحمدبا کِلاش ازآنهاحمایت میکرد. احمدپشت سررحیم خمپاره دیگری کارگذاشته بود. ... 🥀 🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 بخشی از 💠باران گلوله های رَسام می بارید. رحیم حواسش به مهمات بچه هاهم بود. هرقدمی که جلوترمی رفتند، جعبه های مهمات رابه آن هامی رساند. تک تیراندازها امان بچه هارابریده بودند. آرپی جی زن ایستادوشر تیربارچی راازسربچه هاکم کرد. خاکریزاول تثبیت شدوبچه هابه سمت خاکریزدوم حرکت کردند. 💠محمدمهماتش تمام شد؛ به قاسمی نگاهی کرد وبه عقب برگشت. _داره میاد. داره مهمات میاره. 💠رحیم جعبه مهمات رابرداشت وخودرابه سرعت به محمدوقاسمی رساند. جعبه مهمات رازمین گذاشت وقدمی برنداشته بودکه محمدحس کردسایه ای به زمین خورد. قلبش لرزید. برگشت. گلولهٔ تیربار رحیم رازمین زده بود.😭خمپاره رابه قاسمی سپردوخودرابه رحیم رساند. 💠محمدسررحیم راروی زانوهایش گذاشت. کلاهش رابازکرد. شدت خونریزی آنقدرزیادبودکه محمدنمیدانست که گلوله به کجااصابت کرده است. لباس هایش را وارسی کرد ودیدتیربه خورده بود وازبین لب های همیشه خندان رحیم خارج شده بودوزبان راتکه تکه کرده بود. 😭💔 💠محمدسعی کرد سررحیم رابالانگه داردتاخون وارد ریه نشود: رحیم صدام رومیشنوی؟ رحیم بادست اشاره کردکه می شنود. 💠تصویرطفلان رحیم بودکه ازنظرمحمدمی گذشت. سرش رابرگرداند. دندان هایش رابه هم فشارمیدادتارحیم متوجهٔ گریهٔ اونشود. _داداش توکل کن به حضرت زهراوحضرت رقیه؛ نگران نباش. ... 🥀 🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 بخشی از 💠صدای خرخره گلوی رحیم به محمدفهماندبایدبادست لخته خون راازدهانش خارج کند. لخته خون که خارج شد، رحیم نفسی زدونگاهی به محمدکردوبریده بریده گفت: به... بچه ها... بگو... منو... حلال کنن... من رفتنیم... دیدار... به.... قیامت. 💠محمدنگاهی به آسمان کرد. نفس هایش تندشده بود: این چه حرفیه، خط روبچه هازدن. الان نفربر میرسه میریم عقب، همه چی درست میشه. 💠چشمان رحیم به سمت زمین های کشاورزی برگشت. به دورخیره شد. چشمانش رابست ودوباره بازکردونگاهش به زمین هاگره خورد. سه باراین کارراکرد. محمدنگاهی به مسیرنگاه رحیم انداخت؛ چیزی نبود. دردل گفت: توچیزی میبینی که من نمیبینم؟ 💠بالاخره نفربر رسید. محمدشالیکار، حسین رضایی، اصغرشالیکاروحاج رحیم فیروزآبادی مسافرانش بودند. محمد دررابست. رحیم رفت اماخون رحیم برلباس های اوبه یادگارمانده بود.😢💔 ... 🥀 🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 بخشی از 💠بچه هابه صورت ستونی نشسته بودندتادستورعملیات صادرشود. رحیم به آسمان وبعدبه دوروبرش نگاهی انداخت وشروع کردبه بالازدن آستین هایش. احمدباتعجب پرسید: چیکارمیکنی؟ _آب نداری؟ +میخوای چیکار؟ _نمازصبحه، وضوبگیرم. احمدلبخندی زد: اینجاکه آب پیدانمیشه. فقط بچه های آمادآب دارن، حالاتیمم کن. رحیم نگاهی به دوروبرانداخت. حق بااحمدبود. ازپیداکردن آب ناامیدشد، دستی به خاک زد وتیمم کرد. ازترس لو رفتن عملیات حتی مجازبه ایستادن نبودند. نشسته نمازرابست. سرازخاک که برداشت، دستورشروع عملیات صادرشد. 💠 باروشن شدن هوادرگیری شدت گرفت. حالاتک تیراندازهایی که روی تپه بودند، بربچه هامسلط ترشلیک می کردند. تنهاسنگربچه هاسنگ چین های زمین های جو بود. دسته های هجوم بافاصلهٔ بیست متری ازدسته پشتیبانی به خط زده بودند. آقاعبدالله بابیسیم کنارمحمدایستاده بودوباصدای بلندگفت: بچه های پشتیبانی عقبه شون روبزنین. نزاریدواردعمل شن. 💠قاسمی خمپاره راکاشت ومحمدشروع به شلیک کرد. رحیم پشت سرمحمدبا کِلاش ازآنهاحمایت میکرد. احمدپشت سررحیم خمپاره دیگری کارگذاشته بود. ... 🥀 🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 بخشی از 💠باران گلوله های رَسام می بارید. رحیم حواسش به مهمات بچه هاهم بود. هرقدمی که جلوترمی رفتند، جعبه های مهمات رابه آن هامی رساند. تک تیراندازها امان بچه هارابریده بودند. آرپی جی زن ایستادوشر تیربارچی راازسربچه هاکم کرد. خاکریزاول تثبیت شدوبچه هابه سمت خاکریزدوم حرکت کردند. 💠محمدمهماتش تمام شد؛ به قاسمی نگاهی کرد وبه عقب برگشت. _داره میاد. داره مهمات میاره. 💠رحیم جعبه مهمات رابرداشت وخودرابه سرعت به محمدوقاسمی رساند. جعبه مهمات رازمین گذاشت وقدمی برنداشته بودکه محمدحس کردسایه ای به زمین خورد. قلبش لرزید. برگشت. گلولهٔ تیربار رحیم رازمین زده بود.😭خمپاره رابه قاسمی سپردوخودرابه رحیم رساند. 💠محمدسررحیم راروی زانوهایش گذاشت. کلاهش رابازکرد. شدت خونریزی آنقدرزیادبودکه محمدنمیدانست که گلوله به کجااصابت کرده است. لباس هایش را وارسی کرد ودیدتیربه خورده بود وازبین لب های همیشه خندان رحیم خارج شده بودوزبان راتکه تکه کرده بود. 😭💔 💠محمدسعی کرد سررحیم رابالانگه داردتاخون وارد ریه نشود: رحیم صدام رومیشنوی؟ رحیم بادست اشاره کردکه می شنود. 💠تصویرطفلان رحیم بودکه ازنظرمحمدمی گذشت. سرش رابرگرداند. دندان هایش رابه هم فشارمیدادتارحیم متوجهٔ گریهٔ اونشود. _داداش توکل کن به حضرت زهراوحضرت رقیه؛ نگران نباش. ... 🥀 🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 بخشی از 💠صدای خرخره گلوی رحیم به محمدفهماندبایدبادست لخته خون راازدهانش خارج کند. لخته خون که خارج شد، رحیم نفسی زدونگاهی به محمدکردوبریده بریده گفت: به... بچه ها... بگو... منو... حلال کنن... من رفتنیم... دیدار... به.... قیامت. 💠محمدنگاهی به آسمان کرد. نفس هایش تندشده بود: این چه حرفیه، خط روبچه هازدن. الان نفربر میرسه میریم عقب، همه چی درست میشه. 💠چشمان رحیم به سمت زمین های کشاورزی برگشت. به دورخیره شد. چشمانش رابست ودوباره بازکردونگاهش به زمین هاگره خورد. سه باراین کارراکرد. محمدنگاهی به مسیرنگاه رحیم انداخت؛ چیزی نبود. دردل گفت: توچیزی میبینی که من نمیبینم؟ 💠بالاخره نفربر رسید. محمدشالیکار، حسین رضایی، اصغرشالیکاروحاج رحیم فیروزآبادی مسافرانش بودند. محمد دررابست. رحیم رفت اماخون رحیم برلباس های اوبه یادگارمانده بود.😢💔 ... 🥀 🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂