شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃💛🍃 💛🍃💛🍃 💛🍃 🍃 📚| #رمانکوتاهمحرابحلب| 1⃣| #قسمتاول| ازدواجـ من و عبدالر
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃
💛🍃
🍃
📚| #رمانکوتاهمحرابحلب|
2⃣| #قسمتدوم|
عبدالرحیم نقش پررنگ و فعالے در بسیج داشت. همیشه سعے میڪرد در همهے مراسمات مذهبے و فرهنگے شرڪت کند. جوانان محل را با ترفندهاے مختلف به مسجد و بسیج میڪشاند و به آنها آموزش نظامے میداد. دغدغه ڪار فرهنگی داشت و بدنبال جذب حداکثرے نوجوانان و جوانان به مسجد بود.
بیست آبان ماه 94 عازم سوریه شد. من مخالفتے با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هردویمان برای این مسیر یڪے بود و اینکه به رفتن و آمدنهای او عادت داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم ڪه نمے گویم نرو، برو، ولی این دفعه ڪمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگے من و بچهها برطرف شود...#ادامه_دارد
🍃
💛🍃
💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃
💛🍃
🍃
📚| #رمانکوتاهمحرابحلب|
1⃣| #قسمتاول|
ازدواجـ من و عبدالرحیم،ڪاملاً سنتے بود. روزی که به خواستگارے بنده آمدند، همسر شهیدم گفت: «من دنبال عاقبتبخیرے و شهادت هستم و دوست دارم همسر آیندهام نیز با من همقدم باشد...». ایمان و عشق به اهل بیت (ع) در همان روز خواستگارے در چهرهاش متبلور بود و با ڪلام دلنشینش ڪه بوی خدا میداد، من را جذب ڪرد.
در مدت زندگے مشترڪ خصلتهاے بسیار خوبے از او مشاهده ڪردم. اخلاق و ڪردار نیکوے او، محبتهاے بیمنتش، ساده زیستےاش و... که موجب شد تا به امروز بخاطر همهی این خصایص خوبش جاے خالی او را هر ثانیه احساس کنم و در دلتنگےاش غوطهور باشم.
من از عبدالرحیم تماماً خوبے دیدم و دلسوزانه بفڪر من و بچهها بود. همین دسته از آدمها هستند ڪه خدا انتخابشان میڪند تا در ڪنار خودش منزل بگیرند. #ادامه_دارد
✍🏻| #بهقلمهمسرشهیدفیروزآبادی|
🍃
💛🍃
💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃
💛🍃
🍃
📚| #رمانکوتاهمحرابحلب|
2⃣| #قسمتدوم|
عبدالرحیم نقش پررنگ و فعالے در بسیج داشت. همیشه سعے میڪرد در همهے مراسمات مذهبے و فرهنگے شرڪت کند. جوانان محل را با ترفندهاے مختلف به مسجد و بسیج میڪشاند و به آنها آموزش نظامے میداد. دغدغه ڪار فرهنگی داشت و بدنبال جذب حداکثرے نوجوانان و جوانان به مسجد بود.
بیست آبان ماه 94 عازم سوریه شد. من مخالفتے با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هردویمان برای این مسیر یڪے بود و اینکه به رفتن و آمدنهای او عادت داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم ڪه نمے گویم نرو، برو، ولی این دفعه ڪمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگے من و بچهها برطرف شود...#ادامه_دارد
🍃
💛🍃
💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
💠مراسم رونمایی ازکتاب شهیدمدافع حرم حاج عبدالرحیم فیروزآبادی درلشکر25کربلا #کتاب_فرزندصبح #شهی
🥀🍂🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
بخشی از #کتاب_فرزندصبح
#شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی
#قسمت_اول
💠بچه هابه صورت ستونی نشسته بودندتادستورعملیات صادرشود. رحیم به آسمان وبعدبه دوروبرش نگاهی انداخت وشروع کردبه بالازدن آستین هایش.
احمدباتعجب پرسید: چیکارمیکنی؟
_آب نداری؟
+میخوای چیکار؟
_نمازصبحه، وضوبگیرم.
احمدلبخندی زد: اینجاکه آب پیدانمیشه. فقط بچه های آمادآب دارن، حالاتیمم کن.
رحیم نگاهی به دوروبرانداخت. حق بااحمدبود. ازپیداکردن آب ناامیدشد، دستی به خاک زد وتیمم کرد. ازترس لو رفتن عملیات حتی مجازبه ایستادن نبودند. نشسته نمازرابست. سرازخاک که برداشت، دستورشروع عملیات صادرشد.
💠 باروشن شدن هوادرگیری شدت گرفت. حالاتک تیراندازهایی که روی تپه بودند، بربچه هامسلط ترشلیک می کردند. تنهاسنگربچه هاسنگ چین های زمین های جو بود. دسته های هجوم بافاصلهٔ بیست متری ازدسته پشتیبانی به خط زده بودند.
آقاعبدالله بابیسیم کنارمحمدایستاده بودوباصدای بلندگفت: بچه های پشتیبانی عقبه شون روبزنین. نزاریدواردعمل شن.
💠قاسمی خمپاره راکاشت ومحمدشروع به شلیک کرد. رحیم پشت سرمحمدبا کِلاش ازآنهاحمایت میکرد. احمدپشت سررحیم خمپاره دیگری کارگذاشته بود.
#ادامه_دارد...
🥀
🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
بخشی از #کتاب_فرزندصبح
#شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی
#قسمت_دوم
💠باران گلوله های رَسام می بارید. رحیم حواسش به مهمات بچه هاهم بود. هرقدمی که جلوترمی رفتند، جعبه های مهمات رابه آن هامی رساند. تک تیراندازها امان بچه هارابریده بودند. آرپی جی زن ایستادوشر تیربارچی راازسربچه هاکم کرد.
خاکریزاول تثبیت شدوبچه هابه سمت خاکریزدوم حرکت کردند.
💠محمدمهماتش تمام شد؛ به قاسمی نگاهی کرد وبه عقب برگشت.
_داره میاد. داره مهمات میاره.
💠رحیم جعبه مهمات رابرداشت وخودرابه سرعت به محمدوقاسمی رساند. جعبه مهمات رازمین گذاشت وقدمی برنداشته بودکه محمدحس کردسایه ای به زمین خورد. قلبش لرزید. برگشت. گلولهٔ تیربار رحیم رازمین زده بود.😭خمپاره رابه قاسمی سپردوخودرابه رحیم رساند.
💠محمدسررحیم راروی زانوهایش گذاشت. کلاهش رابازکرد. شدت خونریزی آنقدرزیادبودکه محمدنمیدانست که گلوله به کجااصابت کرده است. لباس هایش را وارسی کرد ودیدتیربه #قفا خورده بود وازبین لب های همیشه خندان رحیم خارج شده بودوزبان راتکه تکه کرده بود. 😭💔
💠محمدسعی کرد سررحیم رابالانگه داردتاخون وارد ریه نشود: رحیم صدام رومیشنوی؟
رحیم بادست اشاره کردکه می شنود.
💠تصویرطفلان رحیم بودکه ازنظرمحمدمی گذشت. سرش رابرگرداند. دندان هایش رابه هم فشارمیدادتارحیم متوجهٔ گریهٔ اونشود.
_داداش توکل کن به حضرت زهراوحضرت رقیه؛ نگران نباش.
#ادامه_دارد...
🥀
🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
بخشی از #کتاب_فرزندصبح
#شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی
#قسمت_سوم
💠صدای خرخره گلوی رحیم به محمدفهماندبایدبادست لخته خون راازدهانش خارج کند. لخته خون که خارج شد، رحیم نفسی زدونگاهی به محمدکردوبریده بریده گفت: به... بچه ها... بگو... منو... حلال کنن... من رفتنیم... دیدار... به.... قیامت.
💠محمدنگاهی به آسمان کرد. نفس هایش تندشده بود: این چه حرفیه، خط روبچه هازدن. الان نفربر میرسه میریم عقب، همه چی درست میشه.
💠چشمان رحیم به سمت زمین های کشاورزی برگشت. به دورخیره شد. چشمانش رابست ودوباره بازکردونگاهش به زمین هاگره خورد. سه باراین کارراکرد.
محمدنگاهی به مسیرنگاه رحیم انداخت؛ چیزی نبود. دردل گفت: توچیزی میبینی که من نمیبینم؟
💠بالاخره نفربر رسید.
محمدشالیکار، حسین رضایی، اصغرشالیکاروحاج رحیم فیروزآبادی مسافرانش بودند. محمد دررابست. رحیم رفت اماخون رحیم برلباس های اوبه یادگارمانده بود.😢💔
#ادامه_دارد...
🥀
🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
بخشی از #کتاب_فرزندصبح
#شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی
#قسمت_اول
💠بچه هابه صورت ستونی نشسته بودندتادستورعملیات صادرشود. رحیم به آسمان وبعدبه دوروبرش نگاهی انداخت وشروع کردبه بالازدن آستین هایش.
احمدباتعجب پرسید: چیکارمیکنی؟
_آب نداری؟
+میخوای چیکار؟
_نمازصبحه، وضوبگیرم.
احمدلبخندی زد: اینجاکه آب پیدانمیشه. فقط بچه های آمادآب دارن، حالاتیمم کن.
رحیم نگاهی به دوروبرانداخت. حق بااحمدبود. ازپیداکردن آب ناامیدشد، دستی به خاک زد وتیمم کرد. ازترس لو رفتن عملیات حتی مجازبه ایستادن نبودند. نشسته نمازرابست. سرازخاک که برداشت، دستورشروع عملیات صادرشد.
💠 باروشن شدن هوادرگیری شدت گرفت. حالاتک تیراندازهایی که روی تپه بودند، بربچه هامسلط ترشلیک می کردند. تنهاسنگربچه هاسنگ چین های زمین های جو بود. دسته های هجوم بافاصلهٔ بیست متری ازدسته پشتیبانی به خط زده بودند.
آقاعبدالله بابیسیم کنارمحمدایستاده بودوباصدای بلندگفت: بچه های پشتیبانی عقبه شون روبزنین. نزاریدواردعمل شن.
💠قاسمی خمپاره راکاشت ومحمدشروع به شلیک کرد. رحیم پشت سرمحمدبا کِلاش ازآنهاحمایت میکرد. احمدپشت سررحیم خمپاره دیگری کارگذاشته بود.
#ادامه_دارد...
🥀
🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
بخشی از #کتاب_فرزندصبح
#شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی
#قسمت_دوم
💠باران گلوله های رَسام می بارید. رحیم حواسش به مهمات بچه هاهم بود. هرقدمی که جلوترمی رفتند، جعبه های مهمات رابه آن هامی رساند. تک تیراندازها امان بچه هارابریده بودند. آرپی جی زن ایستادوشر تیربارچی راازسربچه هاکم کرد.
خاکریزاول تثبیت شدوبچه هابه سمت خاکریزدوم حرکت کردند.
💠محمدمهماتش تمام شد؛ به قاسمی نگاهی کرد وبه عقب برگشت.
_داره میاد. داره مهمات میاره.
💠رحیم جعبه مهمات رابرداشت وخودرابه سرعت به محمدوقاسمی رساند. جعبه مهمات رازمین گذاشت وقدمی برنداشته بودکه محمدحس کردسایه ای به زمین خورد. قلبش لرزید. برگشت. گلولهٔ تیربار رحیم رازمین زده بود.😭خمپاره رابه قاسمی سپردوخودرابه رحیم رساند.
💠محمدسررحیم راروی زانوهایش گذاشت. کلاهش رابازکرد. شدت خونریزی آنقدرزیادبودکه محمدنمیدانست که گلوله به کجااصابت کرده است. لباس هایش را وارسی کرد ودیدتیربه #قفا خورده بود وازبین لب های همیشه خندان رحیم خارج شده بودوزبان راتکه تکه کرده بود. 😭💔
💠محمدسعی کرد سررحیم رابالانگه داردتاخون وارد ریه نشود: رحیم صدام رومیشنوی؟
رحیم بادست اشاره کردکه می شنود.
💠تصویرطفلان رحیم بودکه ازنظرمحمدمی گذشت. سرش رابرگرداند. دندان هایش رابه هم فشارمیدادتارحیم متوجهٔ گریهٔ اونشود.
_داداش توکل کن به حضرت زهراوحضرت رقیه؛ نگران نباش.
#ادامه_دارد...
🥀
🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
🥀🍂🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 بخشی از #کتاب_فرزندصبح #شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی #قسمت_دوم 💠باران گلوله های رَس
🥀🍂🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
بخشی از #کتاب_فرزندصبح
#شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی
#قسمت_سوم
💠صدای خرخره گلوی رحیم به محمدفهماندبایدبادست لخته خون راازدهانش خارج کند. لخته خون که خارج شد، رحیم نفسی زدونگاهی به محمدکردوبریده بریده گفت: به... بچه ها... بگو... منو... حلال کنن... من رفتنیم... دیدار... به.... قیامت.
💠محمدنگاهی به آسمان کرد. نفس هایش تندشده بود: این چه حرفیه، خط روبچه هازدن. الان نفربر میرسه میریم عقب، همه چی درست میشه.
💠چشمان رحیم به سمت زمین های کشاورزی برگشت. به دورخیره شد. چشمانش رابست ودوباره بازکردونگاهش به زمین هاگره خورد. سه باراین کارراکرد.
محمدنگاهی به مسیرنگاه رحیم انداخت؛ چیزی نبود. دردل گفت: توچیزی میبینی که من نمیبینم؟
💠بالاخره نفربر رسید.
محمدشالیکار، حسین رضایی، اصغرشالیکاروحاج رحیم فیروزآبادی مسافرانش بودند. محمد دررابست. رحیم رفت اماخون رحیم برلباس های اوبه یادگارمانده بود.😢💔
#ادامه_دارد...
🥀
🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
بخشی از #کتاب_فرزندصبح
#شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی
#قسمت_اول
💠بچه هابه صورت ستونی نشسته بودندتادستورعملیات صادرشود. رحیم به آسمان وبعدبه دوروبرش نگاهی انداخت وشروع کردبه بالازدن آستین هایش.
احمدباتعجب پرسید: چیکارمیکنی؟
_آب نداری؟
+میخوای چیکار؟
_نمازصبحه، وضوبگیرم.
احمدلبخندی زد: اینجاکه آب پیدانمیشه. فقط بچه های آمادآب دارن، حالاتیمم کن.
رحیم نگاهی به دوروبرانداخت. حق بااحمدبود. ازپیداکردن آب ناامیدشد، دستی به خاک زد وتیمم کرد. ازترس لو رفتن عملیات حتی مجازبه ایستادن نبودند. نشسته نمازرابست. سرازخاک که برداشت، دستورشروع عملیات صادرشد.
💠 باروشن شدن هوادرگیری شدت گرفت. حالاتک تیراندازهایی که روی تپه بودند، بربچه هامسلط ترشلیک می کردند. تنهاسنگربچه هاسنگ چین های زمین های جو بود. دسته های هجوم بافاصلهٔ بیست متری ازدسته پشتیبانی به خط زده بودند.
آقاعبدالله بابیسیم کنارمحمدایستاده بودوباصدای بلندگفت: بچه های پشتیبانی عقبه شون روبزنین. نزاریدواردعمل شن.
💠قاسمی خمپاره راکاشت ومحمدشروع به شلیک کرد. رحیم پشت سرمحمدبا کِلاش ازآنهاحمایت میکرد. احمدپشت سررحیم خمپاره دیگری کارگذاشته بود.
#ادامه_دارد...
🥀
🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
🥀🍂🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 بخشی از #کتاب_فرزندصبح #شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی #قسمت_اول 💠بچه هابه صورت ستونی
🥀🍂🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
بخشی از #کتاب_فرزندصبح
#شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی
#قسمت_دوم
💠باران گلوله های رَسام می بارید. رحیم حواسش به مهمات بچه هاهم بود. هرقدمی که جلوترمی رفتند، جعبه های مهمات رابه آن هامی رساند. تک تیراندازها امان بچه هارابریده بودند. آرپی جی زن ایستادوشر تیربارچی راازسربچه هاکم کرد.
خاکریزاول تثبیت شدوبچه هابه سمت خاکریزدوم حرکت کردند.
💠محمدمهماتش تمام شد؛ به قاسمی نگاهی کرد وبه عقب برگشت.
_داره میاد. داره مهمات میاره.
💠رحیم جعبه مهمات رابرداشت وخودرابه سرعت به محمدوقاسمی رساند. جعبه مهمات رازمین گذاشت وقدمی برنداشته بودکه محمدحس کردسایه ای به زمین خورد. قلبش لرزید. برگشت. گلولهٔ تیربار رحیم رازمین زده بود.😭خمپاره رابه قاسمی سپردوخودرابه رحیم رساند.
💠محمدسررحیم راروی زانوهایش گذاشت. کلاهش رابازکرد. شدت خونریزی آنقدرزیادبودکه محمدنمیدانست که گلوله به کجااصابت کرده است. لباس هایش را وارسی کرد ودیدتیربه #قفا خورده بود وازبین لب های همیشه خندان رحیم خارج شده بودوزبان راتکه تکه کرده بود. 😭💔
💠محمدسعی کرد سررحیم رابالانگه داردتاخون وارد ریه نشود: رحیم صدام رومیشنوی؟
رحیم بادست اشاره کردکه می شنود.
💠تصویرطفلان رحیم بودکه ازنظرمحمدمی گذشت. سرش رابرگرداند. دندان هایش رابه هم فشارمیدادتارحیم متوجهٔ گریهٔ اونشود.
_داداش توکل کن به حضرت زهراوحضرت رقیه؛ نگران نباش.
#ادامه_دارد...
🥀
🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
🥀🍂🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 بخشی از #کتاب_فرزندصبح #شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی #قسمت_دوم 💠باران گلوله های رَس
🥀🍂🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
بخشی از #کتاب_فرزندصبح
#شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی
#قسمت_سوم
💠صدای خرخره گلوی رحیم به محمدفهماندبایدبادست لخته خون راازدهانش خارج کند. لخته خون که خارج شد، رحیم نفسی زدونگاهی به محمدکردوبریده بریده گفت: به... بچه ها... بگو... منو... حلال کنن... من رفتنیم... دیدار... به.... قیامت.
💠محمدنگاهی به آسمان کرد. نفس هایش تندشده بود: این چه حرفیه، خط روبچه هازدن. الان نفربر میرسه میریم عقب، همه چی درست میشه.
💠چشمان رحیم به سمت زمین های کشاورزی برگشت. به دورخیره شد. چشمانش رابست ودوباره بازکردونگاهش به زمین هاگره خورد. سه باراین کارراکرد.
محمدنگاهی به مسیرنگاه رحیم انداخت؛ چیزی نبود. دردل گفت: توچیزی میبینی که من نمیبینم؟
💠بالاخره نفربر رسید.
محمدشالیکار، حسین رضایی، اصغرشالیکاروحاج رحیم فیروزآبادی مسافرانش بودند. محمد دررابست. رحیم رفت اماخون رحیم برلباس های اوبه یادگارمانده بود.😢💔
#ادامه_دارد...
🥀
🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂