♥️👣 👣 نگرانی اش را متوجه می شوم اما نمی توانم کاری که از دستم برمی آید را انجام ندهم و می گویم: _هر کسی کار خودش! میدونم نگرانمی اما من مدیون میشم اگه این وظیفه رو به سرانجام نرسونم. ما نباید بزاریم عواطفمون پا پیجمون بشه! من نمیگم کلا مثل سازمان کنارشون بزاریم اما نباید مانع انجام مسئولیت هامون بشه. همونقدر که تو نگران منی، من هم نگران توام. الان وقتی شده که زن و مرد باید لباس رزم بپوشن و به جنگ شاه برن. نه؟ _درسته، اما میترسم... _منم میترسم اما همه چی رو بسپر به خدا. بگو راضیم به رضاش. تا خانه سکوت بینمان برقرار می شود. توی اتاق می روم و نامه را از توی کیف بیرون می کشم‌. خوب بو می کشم تا شاید عطر آقاجان رویش نشسته باشد، اما نه‌. با دستان لرزان کاغذ را از پاکت بیرون می کشم و چند لحظه ای فقط نگاه دیت خط قشنگش می کنم. شیشه چشمانم به لرزه می افتند و چشمه‌ی اشکم می جوشد. از ترس این که نامه کثیف شود آن را از خودم دورتر می گیرم. اشک هایم را پاک می کنم و شروع می کنم به خواندن: "بسم الله الرحمن الرحیم‌. دختر عزیز تر جانم... حالا که جلاد فراق ما را از هم جدا کرده برایت مینویسم از درد دوری... من و مادرت به تو افتخار می کنیم چرا که تو راهی را رفته ای که سالهاست دیگران آرزویش را دارند. تو جرئت و شهامتی داری که دیگران ندارند، هم من و هم تو از عاقبت کارهایمان باخبریم و این ارزشمند است. خداوند ما را در مسیر آزمون خود قرار داده و در این زمان آزمون ما این است. ما نباید پشت ولی اش را خالی بگذاریم و باز حق بازنده‌ی میدان شود چرا که یاورانی نداشته. حاج حسن مرا در جریان کارهایتان می گذارد. راستی پیوند مقدست را هم تبریک می گویم. خیلی دلم می خواهد دامادم را ببینم اما حیف... می دانم انتخابت درست است، پس در مسیرت مصمم گام بردار. اگه فراز و فرودهای زندگی تو را ناراحت کرده اند به خدا پناه ببر چرا که کلید تمام آسانی ها و سختی ها در دست اوست. مادرت هم به تو سلام می رساند، برادر و خواهرت هم منتظر روزی هستند که تو را ببینند. اگر این آخرین نامه ام بود و جبر روزگار نگذاشت باری دیگر هم را ببینیم از تو میخواهم ما را حلال کنی. به مرتضی، پسرم هم سلام برسان! و الله یحبُ الصابرین. در پناه حق." بارها نامه را در آغوشم می فشارم و روی تک تک کلمات دست می کشم‌. تمام جملات آقاجان را به گوش جان می سپارم و از بس نامه را بارها مرور کردم حفظش کردم. اشک هایم را پاک می کنم و از اتاق بیرون می آیم. مرتضی با کتابی خودش را مشغول کرده، حضورم را احساس می کند و سرش را بالا می آورد. انگار از چشمانم همه چیز را فهمیده و برای همین حرفی نمی زند. لبخند تلخی کنج لبم می نشیند و با صدای خش داری می گویم: _آقاجون بهت سلام رسونده. سرش را بالا می آورد و کتاب را می بندد. _سلامت باشن، من که خیلی دوست دارم ایشونو ببینم. احساس می کنم دوست دارد بداند توی نامه چه چیز نوشته شده که من دقیقه ها پای آن نشسته ام. بدم نمی آید او را با شخصیت آقاجان آشنا کنم و برای همین می گویم: _اگه میخوای نامه رو بخون. دستش را در موهایش فرو می کند و با شک می پرسد: _یعنی میتونم؟ _چرا که نه! نامه را به دستش می دهم و خودم را به آشپزخانه می رسانم. از دور نگاهش می کنم و می بینم سخت مشغول خواندن است. گلویم خشک شده و می سوزد، کتری را آب می کنم تا چایی بخوریم. با قدم هایم خودم را به مرتضی می رسانم. نگاهم همچون شبگردِ پرسه زنی به صورتش می افتد. مودبانه و روی دو زانو نشسته و با دقت نامه را از نگاه می گذراند. وقتی می بینم خیلی غرق در نامه شده، از او می پرسم: _کجایی؟ نفس عمیقی می کشد و لب می زند: _همین حوالی... شایدم توی نامه... توی تک تک کلمات و جملاتش... حس و حالش رنگی عجیب به خود گرفته اند؛ نمی دانم درکش می کنم یا نه؟ سینی چای را جلویش می گذارم و می گویم: _چایی بردار. انگار نمی فهمد چه می گویم، نگاهش پر از برق عجیبی ست و توی چهره ام می چرخد و در عالم بهت لب می زند: _عجب قشنگ نوشتن! هم احساسات توش موج میزنه و هم راهنمایی های پدرانه. خیلی دوست دارم شخصیتشونو درک کنم! اگه دو دقیقه پیش گفتم دوست دارم ببینمشون الان از صمیم قلبم میگم. کمی مکث می کند، انگار توی دایره‌المعارف ذهنش دنبال کلمه یا جمله ای درست می گردد. نا امیدانه نجوا می کند: _حیف... حیف که نمیتونم این حسی که دارمو برات توصیف کنم! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)