گلچینی از کتاب شب صورتی:
خودش را روی صندلی انداخت. قلبش شروع کرده بود به نقاره زدن. دست روی سینه گذاشت. شاید آمده بودند نمایشگاه را ببینند. از جا پرید. دستپاچه شده بود. نمیدانست توی آشپزخانه قایم شود یا اتاق خواب. به خودش گفت: «برای چی باید مثل دزدها قایم بشم؟ کار بدی که نکردهم. با این کارهای بچگونه، خودمو رسوا میکنم.»
خبری نشد. با احتیاط به پنجره نزدیک شد. صدای خنده شنید. از گوشۀ پرده به حیاط نگاه کرد. باورش نمیشد! پس از دو هفتۀ سخت، بالأخره داشت او را میدید. نگین و خواهرش هر کدام، خوشهای انگور را زیر شیر حوض شستند و رفتند روی تاب نشستند. میگفتند و میخندیدند و آرام تاب میخوردند. نگین شبیه رامین میخندید. یک دستش را دور شانۀ ریحانه انداخت و با دست دیگر، خوشۀ انگور را بالای سر او گرفت تا قطرههای آب، روی سر و صورتش بریزد. یک چشم نگین به پنجرههای بالای ایوان بود تا کسی او را در آن حال نبیند. ریحانه خواست تلافی کند که نگین پایین خوشهاش را گاز زد. باز خندیدند. سینا بیصدا میخندید، گرچه به نظرش عادلانه نبود که خودش آنقدر به او فکر کند و او اینقدر بیخیال و شاد باشد! در خیالش هم نمیگنجید بتواند پس از آن شب صورتی، او را مخفیانه و آن همه نزدیک، تماشا کند. هم از دزدانه دید زدن، بدش میآمد، هم آرزویش این بود که تا ابد، پشت آن پنجره بایستد و تماشایش کند.
این کتاب در 80 فصل با 388 صفحه ودر شمارگان 2500 جلد، عرضه گردید.
#شب_صورتی
#رمان_مذهبی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98