. 💐افسری بود به نام آذری نسب گفت: « بیا تو. اتفاقاً گواهینامه ات رو خمینی امضا کرده است، تحویل بگیری. » من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. 💐دو نفر درجه دار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحش های رکیک کردند. من در محاصره آن ها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آن ها با سیلی و لگد و ناسزای غیر قابل بیان می گفتند: « تو شب ها می روی دیوارنویسی می کنی؟! » 💐 آنقدر مرا زدند که بی حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن چنان ضربه ای به شکمم زد که احساس کردم‌ همه احشای درونم نابود شد. 💐به رغم ورزشکار بودنم و تمرینات سختی در ورزش کاراته و زورخانه می کردم. توانم تمام شد و بیهوش شدم. وقتی که به هوش آمدم، در اتاق بسته بود و من محبوس در آن بودم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98