🍃صدای زُمُختی با عربی دست و پا شکسته ای داد زد:«ایییییسسسسسست» سرمو چرخوندم. سه تا سرباز مثل کفتار بالای سرم ایستاده بودن. خورشید هنوز زیبا و درخشان می تابید و نورش نمی ذاشت درست ببینم. 🍃سوال های سرباز تمومی نداشت. بارها بارها کارت عبورمو چک کردن. سرباز اولی، برگه مچاله ای رو که بهش تحویل داده بودم، با حوصله صاف کرد و خیلی مودبانه بهم برگردوند. -بروخونه! 🍃بهشون اعتماد نداشتم. با پاهایی که از ترس و ضعف می لرزیدن، آروم آروم راه افتادم و همین که ازشون دور شدم، با بیشترین سرعتی که می تونستم دویدم. داشتم می دویدم که یه چیزی سوت کشید و از بغل گوشم رد شد، تو فاصله خیلی نزدیک به سرم. 🍃بعد، توی یه لحظه، شکمم سوخت و درد گرفت. نفس نفس می زدم، زانوهام سست شده بود و دیگه نمی تونستم راه برم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@