🔆وقتی توی بیمارستان لوله ها را از ابراهیم جدا کردند و ما از پشت شیشه دیدم که ملافه سفید را کشیدند روی سر ابراهیم، انگار تازه این دخترها بی برادر شده اند. مثل مرغی که زیر بالش زغال داغ گذاشته باشند پرپر می زدند. 🔆 نمی دانستم آنها را آرام کنم یا به درد خودم بسوزم. حق داشتند. توی این دوازده سال حداقل نگاه ابراهیم بود، صدای نفسش بود. عطرش بود. دست و پای سردش بود. همین ها آرامشان می کرد. دلشان خوش می شد. اما آن روز زمستانی همه چیز برایشان تمام شد. اتاق ابراهیم شده بود زیارتگاه صدیقه. 🔆مدام می رفت آنجا و نماز و دعا می خواند. ملافه تخت ابراهیم را می انداخت روی سرش و زار زار گریه می کرد. بالش ابراهیم را می انداخت روی سینه اش و اشک می ریخت. پیراهن های ابراهیم را یکی یکی نگاه می کرد و می بویید. ملاحظه ما را نمی کرد که چقدر از این بی تابی او، بی تاب می شویم. 🔆مدام می گفتم: « قربان دل زینب بشوم. زینب کبری چه ها که نکشید وقتی برادرش را شهید کردند. یا خانم زینب! به دختر هایم صبر بده. به این خواهر ها صبر بده..........به من صبر بده. » پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98