🦋به ملیکا اجازه مرخص شدن از بیمارستان داده شد و توانست از بخش بیرون آمده و به دیدن ادموند برود، باورش نمی شد فقط در چند ساعت تا پای مرگ رفته و برگشته باشند! 🦋 در حالی که به صورت کبود و رنگ پریده او نگاه می کرد و اشک هایش را فرو می خورد، با خودش فکر می کرد در آخرین لحظه نا امیدی که مرگ را در یک قدمی و نزدیک می دید فقط نام امام زمان « عجل الله » نجات دهنده بود، 🦋گویی دستی از غیب آنها را از مهلکه رهانیده و از آنجا دور کرده بود، زیر لب زمزمه کرد: «پدر مهربانم، از شما سپاس گزارم که فریادهای الغوث الغوث مرا شنیدید و در لحظه اضطرار اجابت کردید ». پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98