💢(۲) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️مزد روز ✍صبح راه افتادم نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم.کسی نبود.پس از بیست دقیقه یکی دیگر از شاگردها آمد.کم‌کم سروکله اوستا پیدا شد شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده رو به داخل ساختمان دستهای کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود به هر قیمتی بود مشغول شدم نزدیکی های غروب اوستا دو تومان داد و گفت:(صبح دوباره بیا) ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯