eitaa logo
روایتگری شهدا
23.8هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💢(۵۴) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️غرور جوانی ✍تابستان بود،دوستم حسن،موتور ۷۵۰سنگینی داشت. ما بر ترک او سوار میشدیم و او دیوانه وار خیابانها را طی میکرد غرور جوانی همراه با فنون کاراته و برجستگی بازوها قدری باد در دماغم برای دعوا و کله گرفتن انداخته بود. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۵) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️سازمان مجاهدین ✍سال ۵۳ از کار در هتل بیرون آمدم به دنبال یک شغل تخصصی تر بودم با دو جوان سرامیک کار اهل تهران که بچه نازی آباد بودند،آشنا شدم.هر دو به شدت مذهبی و ضدشاه بودند.اصرار کردند با آنها کار کنم شش ماه با آنها مشغول به کار شدم کم کم فهمیدم عضو سازمان مجاهدین هستند اصرار زیادی داشتند مرا با خود همراه کنند اخلاق خوب آنها زیادی بر من گذشت اما در همین زمان به تب مالت دچار شدم مجبور شدم در بیمارستان راضیه فیروز دو هفته تحت درمان قرار بگیرم در این مدت آنها به تهران بازگشتند. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۶) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️سازمان آب ✍پس از مرخصی از بیمارستان با کمک فردی به نام شفیعی که مدیر کل آب استان کرمان بود به سازمان آب رفتم و در بخش کنتور خوانی مشغول شدم.سال ۵۵ بود رفت و آمد به مسجد جامع که آن وقت آیت الله صالحی در آن نماز میخواند و مسجد قائم به خاطر درس قرآن آقای حقیقی و تکیه فاطمیه که تقربیا پاتوق ثابت من بود برقرار بود.در اواخر سال ۵۵ یک روحانی به نام سیدرضا کامیاب به کرمان آمد و در مسجد قائم مشغول بحث شد تعداد کمی افراد در جلسه او شرکت میکردند جلسه او جلسه محدودی بود از حرفهای او که خیلی پوشیده حرف میزد چیزی نمفهمیدم فقط میدانستم او ضدشاه است سه جلسه شرکت کردم. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۷) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️اولین درگیری با پلیس ✍محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم.روز عاشورا بود که معمولا هرسال در این وقت به امامزاده سید حسین در جوپار میرفتیم آن روز مانده بودم.برای سرزدن به دوستم،فتحعلی به هتل کسری آمده بودم هوا گرم بود و هر دوی از پنجره ساختمان پایین را نگاه میکردیم آن طرف خیابان در مقابل ما شهرداری و شهربانی کرمان بودند.دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته ام که بدون توجه به عواقب آن،تصمیم به برخورد با او گرفتم. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۸) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️پاسبان شهربانی ✍پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهار راه جنب شهربانی مستقر بود به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین آمدم آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت دو پلیس مشغول گفت و گو با هم شدند برق آسا به آنها رسیدم با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم خون از بینی هایش فوران زد. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۵۹) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️زدن پاسبان شهربانی ✍پلیس راهنمابی سوت زد چون نزدیک شهربانی بود،دو پاسبان به سمت ما دویدند با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم زیر یکی از تختها دراز کشیدم تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند قریب دو ساعت همه جا را گشتند اما نتوانستند مرا پیدا کنند بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم.زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود.حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۶۰) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️باشگاه ورزشی ✍اوایل سال ۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم پس از قریب بیست ساعت اتوبوس به مشهد رسید اتاقی در یک مسافرخانه نزدیک حرم گرفتم پس از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی می گشتم.چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد حالا دیگر هم خوب میل میگرفتم و هم کباده میزدم و هم بیش از هفتاد مرتبه شنا میرفتم.تعدادی مرد میانسال و چند جوان مشغول ورزش بودند بازوهای برهنه ام و سینه ای پهن در سن جوانی حاکی از ورزشکار بودنم بود. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۶۱) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️جوان خوشتیپ ✍یک جوان خوشتیپی که آقا سید جواد صدایش می کردند تعارفم کرد با یک لنگ ورزشی وارد گود شدم از میان دار اجازه گرفتم تعدادی شنا رفتم میل گرفتم بعد آمدم سنگ زدم از نگاه سید جواد معلوم بود توجهش را جلب کرده ام پس از اتمام ورزش و اجازه مجدد از میان دار از گود خارج شدم ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۶۲) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️ورزش باستانی ✍اصول ورود و خروج به گود را از مرحوم عطایی و حاج ماشاءالله جهانی به خوبی یاد گرفته بودم که نهایت ادب ورزشکاری است.اساساً ورزش تاثیر زیادی بر اخلاق دینی من داشت و یکی از مهمترین عواملی که مانع مهمی در کشیده نشدنم به مفاسد اخلاقز بود به رغم جوان بودن،ورزش بود خصوصاً ورزش باستانی که پایه و اصول اخلاقی و دینی دارد. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۶۳) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️طرح دوستی ✍سید جواد جوان،مشهدی از من سوال کرد بچه کجایی؟گفتم:بچه کرمان اسمم را سوال کرد و به او گفتم گفت:چند روز مشهد هستی؟گفتم:یک هفته اصرار کرد در این یک هفته هر عصر به باشگاه آنان بروم حرم امام رضا(علیه السلام)جاذبه عجیبی داشت شب ها تا دیر وقت در حرم بودم روز بعد ساعت چهار بعد از ظهر به باشگاه رفتم این بار همراه سید جواد جوان دیگری که او را حسن صدا میزدند آمده بود بعد از گود زورخانه سید جواد دوستش حسن را به گوشه ای بردند تصور این بود می خواهند کسی دیگر را بزنند که طرح دوستی با من ریخته اند. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۶۴) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️ضد شاه ✍بدن آنها حالت ورزشکاری نداشت؛اما خوب میل میزدند و شنا میرفتند معلوم بود حسن تازه پایش به زورخانه باز شده بود؛چون بیست تا شنا که می رفت،دیگر روی تخته میخوابید. سه تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم سید جواد سوال کرد:تا حالا نام دکتر علی شریعتی رو شنیده ای؟گفتم نه کیه مگه؟سید بر خلاف حاج محمد بدون واهمه خاصی توضیح داد:شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته او ضد شاهه دیگر کلمه ضدشاه برایم چیز تعجب آوری نبود ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢(۶۵) 📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم 🔸️شناخت امام خمینی(ره) ✍سید جوان احساس انعطاف در من کرد این بار دوستش حسن به سخن آمد سوال کرد آیت الله خمینی رو میشناسی گفتم مقلد چیه و هر دو به هم نگاه کردند از پیگیری سوال خود صرف نظر کردند.دوباره سوال کردند تا حالا اصلا نام خمینی رو شنیده ای؟گفتم نه سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیت الله خمینی معرفی می کردند ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯