❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاه‌وهشتم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 اصلاً به رفتن به غیر از شهادت فکر ن
🌙| قرار شبانگاھ :جوانی🧔🏻📿 «بارها شده بود شهریه را که می‌گرفت💵 به بچه‌ها می‌گفت فردا کار داریم،😎 چند تا از بچه‌ها را جمع می‌کرد می‌بردشون بیرون خوردنی مهمونشون می‌کرد.🍛 می‌گفت: نون امام می‌ره تو گوشت و پوست و خون و بچه ها؛ اثر خودشو می‌ذاره.🌟» البته دقت و حساسیت علاوه بر لقمه حلال روی خیلی چیزهای دیگر بود، همه چیزهایی که لازم بود تا توجه آنها را به هدف بزرگش برساند.💎 پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنجشنبه برویم گلزار شهدا.💫 –چشم جون! اگه عمری باقی بود من که از خدا می‌خوام، به روی چشم.☺️ مثل اینکه دلیل اصرارش، جواب یک سوال بود،❓ سوالی که چند هفته‌ای نگرانش کرده بود.😟 +اگه سنش خیلی بالا باشه چی!؟ –گیج شدم. برای چی می‌پرسی!؟🤔 +حاجی جون!! می‌خوایم ثواب کنیم، نمی‌خوایم کباب بشیم.🙁 –راست بگو !؟ چی تو کله‌ی تو میگذره؟🤨 در دوردست قطعه‌ای که وارد آن شدند سیاه چادری نمایان بود.🖤 درست همان جهتی که قدم‌های می‌رفت👣 چهار پنج ردیف مانده بود برسند، با بالا بردن کف دست✋🏻 و اشاره‌ی چشمانش به‌ حاجی فهماند که صبر کند تا جلو برود،🚶🏻‍♂ پیرزن انگار منتظر او بود؛ هنوز نرسیده بود که سرش را برگرداند و لب‌هایش از خوشحالی آنقدر شکفت که سفیدی دندان‌هایش را حاجی هم می‌توانست از آن فاصله به راحتی ببیند.😍😃 «تازه اونجا که من معنی سوال رو در مورد محرم و نامحرمی فهمیدم.✨ گفت: من همین‌جوری داشتم برای خودم تو قطعه‌ها می‌چرخیدم🚶🏻‍♂ که یه دفعه چشمم به این مادر افتاد،👀 متوجه شدم که مادر شهیده. اومدم سر قبر پسرش فاتحه‌ای بخونم، سر صحبت باز شد و پیرزن گفت: تو شکل جوونی‌های پسر منی😇 و ازم قول گرفت که هر هفته که میرم گلزار، برم سر قبر پسرش و بهش سر بزنم. هم هر هفته می‌رفت بهش سر می‌زد.☺️🌼» ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯