❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 «یه شب ماه رمضون خونهی یکی از بچهها
🌙| قـࢪاࢪِ شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهویکم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
سر و صدایشان تا کلهی اتوبوس🚎 میرسید،🗣 کم کم دو سه نفر ولو شدند و چشمهایشان گرم شد.😴
همه صبح زود بیدار شده بودند👀 و هوا آنقدر گرم بود☀️🔥 که آدم را از هوش میبرد😬.
از کل اتوبوس فقط دو سه نفر بیدار بودند که البته یکی از آنها هم آقای راننده بود.😁
صدای ترمز دستی مثل پنجهای خواب همه را خراش داد.😣
–پاشین ببینم! پاشین نمازه!
–اِ! یواش! دستتو زدی تو چشمم.😒
–ببخشید! ببخشید! حلال کن!🙁
–بلندشو داداش! میخوام پیاده شم، خوابم برده وضوم باطل شده.
–وایسا جون مادرت! بد خوابیده بودم تنم خشک شده.😓
صدای خمیازهها و غرغر کردنها راننده را کلافه کرد،😠 در را باز کرد پک محکمی به سیگارش زد و از رو صندلی پرید پایین و در را آن قدر محکم بست که ته مانده خواب هم از سر همه پرید.😥
#علی روی فرم نبود، سرش مدام میچرخید، انگار چیزی بدجور ناراحتش کرده بود.🙁 دو تا قدم میرفت جلو دوباره برمیگشت.
–آقای خلیلی! بجنب برادر زودتر از همه اومدی، بخون دیگه، الان راه میافتن.
#علی در حالی که دست هایش را برای تکبیر بالا آورد سرش را به نشانه تاسف تکان داد😞 و به سرعت قامت بست.
–کاروان ما سوار شدن! برادرا حرکتهها!
–چرا ناراحتی؟😕 قبل نماز که خوب بودی.
+این همه آدم اینجاست، یعنی یکی نیست که همه قبولش داشته باشن و پشتش نماز بخونن؟!😟
–ول کن #علی جون، ما سر پیازیم یا ته پیاز!؟ حتماً دلشون نخواسته به جماعت بخونن.
+تقصیر توئه! اگه تو وای میایستادی نماز جماعت برگزار میشد.🤨😥
–ای بابا! این همه آدم بزرگتر از ما اینجان! زورت به من رسیده!؟☹️
+چراکه نه!؟😍 این دفعه تو برو وایسا نمازتو بخون، من میام بهت اقتدا میکنم🛐 بر و بچههای هم سن و سال خودمم هماهنگ میکنم، اینجوری جماعت راه میفته.😎🤩
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهویکم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 سر و صدایشان تا کلهی اتوبوس🚎 می
🌙| قࢪاࢪِ شبانہ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهودوم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
«نماز ظهر و عصر به صورت فرادی خوانده شد🛐 و ما برای نماز مغرب و عشا این برنامه را پیاده کردیم😎. غیر از بچهها خیلی از بزرگترها هم تو رو در بایستی قرار گرفته بودند و اومده بودند تو نماز جماعت به امامت من شرکت کرده بودن.😅
به #علی گفتم بسه دیگه، بیزخیال این برنامه!! زشته! آخه تا بزرگترا هستند من امام جماعت بشم!؟🙁 #علی هم اصرار میکرد که این کار ما درسته، تا اونا باشند که برای امامت نماز تو رودربایستی قرار نگیرند.😒»
اهل ریا نبود، اصلاً سعی نمیکرد کارهایش دیده شود🌤. حتی دوست هم نداشت که کسی متوجه ارتباط قشنگ و با خدا بشود،😇 اما انگار گاهی خداوند خودش میخواهد بعضی چیزها دیده شود،☺️💚 همان چیزهایی که قرار است درسهایی برای بقیه باشد🖇 و اردوی مشهد یک فرصت بود برای دیده شدن او.💫
–آقا خلیلی! دمت گرم. بازم شیرموز؟!😋 نوکرتم به مولا!!🤩
+بخور پسرجون!! حرف نزن، باید بری تا صبح زیارتنامه و دعا بخونی.😏😎
–اُهُه...اُهُه...
+بیشتر بابا!! پرید گلوت! نترس شوخی کردم، هر چقدر دوست داری بخون.😉😄
با کف دست راستش چند بار آرام بین دو کتف پسر کوبید و صدای خندهاش، تک سرفههای پسرک را هم به قهقهه ای مبدل کرد.😂
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قࢪاࢪِ شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهودوم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 «نماز ظهر و عصر به صورت فرادی خوانده
🌙| قࢪاࢪِ شبانہ
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_پنجاهوسوم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
«یکی از برنامههای ثابتش بود که قبل حرم بچهها رو شیر موز🥛🍌 مهمون میکرد😋. توی حرم بودیم و خوش بودیم،😌 یه وقت دیدم #علی آقا کلاً نیستش.😳دمدمای اذان بود📣، طوری که بچهها هم نفهمند🤫 داشت میرفت🚶🏻♂ اما یکی از بچهها دیدش، گفت:«#علی آقا کجا میری!؟» نگفت. اونم #علی را دنبال کرده بود،🕵🏻♂ دیده بود رفته گوشهی حرم خلوت کرده با خدای خودش.🤲🏻📿
اینجور نیست که آدم یه شخصیت استثنایی و آدم آهنی بخواد درست کنه بگه هیچ جا نبود. شاید همه آدما بامرام باشند، بالاخره کسی نیست که با خدا ارتباط نداشته باشه ولی این ملاطفت #علی، این رفتارهایش؛ این صداقت #علی بود که بین او و دیگران فرق گذاشته بود آدم با اخلاقی بود.🌻✨»
+مردونه؟
–مردونهی مردونه، #علی جون.✌️🏻
+قول؟ قولِ قول.🤝
دستش را وسط گذاشت و بقیه هم دستهایشان را محکم روی دستش کوبیدند.😍
–پس از همین امشب.🌟
سرش را کج کرد و چشمهایش را به حالت تاکید، براق کرد و انگشت اشاره اش را با صلابت بالا اورد.☝️🏻
+نامرده هرکی بلند نشه!!😏💥
#علی خلیلی در دوران طلبگی🧔🏻 با دو تا از دوستان خانهای داشتند🏡 که به آن «مقر» میگفتند.🌀
قرار نماز شب گذاشته بودند🛐، #علی که هم مقید به قول و قرار بود هم نماز شب
—هفده، هجده سالش بود که پدرش صدای گریههای نیمه شب را از اتاق میشنید.😭—
سرش هم درد میکرد برای شوخی و سربه سر گذاشتن.😜😂
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قࢪاࢪِ شبانہ #ناے_سوختہ📚 #قسمت_پنجاهوسوم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 «یکی از برنامههای ثابتش بود که قبل
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهچهارم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
–آی آی! پام...پام له شد.😩
+ای وای ببخشید.عه عه! این چی بود!؟😜
–آآ.....ی! بمیری #علی! پامو شیکوندی!😣
+پاشید ببینم، کی بود گفت نماز شب بیدار میشم😏، یادتون رفت.😒
–نزن #علی جون! له شدیم؛ خوبه حالا پیامبری چیزی نشدی،😣 وگرنه فکر کنم قومتو با کتک هدایت میکردی!😒
بالاخره این قرار چه با شوخی😉 و چه با دعوا! به همت #علی آقا هر شب برقرار بود.🌴
ارتباط با مردم هم برای او در سایه ارتباط با خدا رنگ میگرفت.😇
خلق و خوی او، نگاه، بر خورد و کلام دلنشین او، همه و همه رنگ و بوی خدایی داشت.🌈
–چرا پشت این بنده خدا این حرف زدی!؟😞
چشمهای جوان بهت زده #علی را زُل زُل نگاه می کرد،😳
توقع این برخورد را نداشت. آخر به خیال خودش حرفی نزده بود.☹️
+قبلا ازش عذرخواهی کن!✨
–شوخی کردم #علی آقا، حرف بدی نزدم، اصلاً اشتباه شد!! خوبه؟
+برو برادر من،☺️برو عاقبت خودتو خراب نکن.☀️ این بنده خدا که هنوز اینجا نشسته، برو کارت سخت میشهها!!
–ول کن #علی جون! الان که فرصت این کارا نیست، حالا یه اشتباهی کردیم فوقش صدقه میدیم! خوبه!؟ جون خودم روم نمیشه بهش بگم!😞
+باید فکرشو میکردی.😇
وکیل همهی مردم بود، اصلا خودش را نمیدید.
غصه دلش فکر این و آن بود.🍃
ترازوی همه کارهایش هم رضایت خدا بود و بس.⚖🌼
محرم که می شد سر از پا نمیشناخت، گاهی چشمهایش از خستگی و خواب آلودگی کاسه خون میشد.☄
سه روز مانده بود به محرم و هنوز آشپزخانه هیئت برپا نبود، باید داربست میزدند و یک برزنت هم روی آن میکشیدند.
–زنگ بزن بیان داربست رو بزنن، بگو وقت نداریم.⌛️
+مگه من مردم!؟ خودم انجامش میدم.😎
–سخت #علی جون زمان نداریما، حواست هست!؟ مگه چند بار داربست بستی تا حالا!؟🤔
–کاری نداره. مثل این که نفست از جای گرم درمیادا🔥!!حواست به بودجهمون نیست!؟
–نه اینم حرفیه، راست میگی؛👌🏻 حواسم نبود، پس بسم الله.💪🏻
سه روز گذشته و غروب اولین روز محرم.🌄
و وقت برپایی هیئت، مراسم و پذیرایی بود.🏴☕️
–آقای خلیلی کجاست!؟ بچهها!! #علی رو ندیدین!؟
–نه آقا! اجازه! همین جا بودن، الان میرم دنبالش.🚶🏻♂
#علی خلیلی بعد از سه شبانه روز🌅 کار از فرط خستگی، مثل کودکی در پشت یکی از دیگ ها آرام به خواب رفته بود.😴
بی ریای بی ریا بود. یکی نبود بگوید: پسر جون این همه کار!؟؟🌟
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهچهارم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 –آی آی! پام...پام له شد.😩 +ای وا
🌙قراࢪ شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهوپنجم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
پاچههایش را بالا زده بود و یک راست می رفت سراغ دستشوییها.🚶🏻♂
بقیه را هم توی رودربایستی گذاشت.😓
بالاخره همه را بسیج کرد🔗
و آن روز شدند یک اکیپ نیروی کمکی برای خادم مسجد.😎✌️🏼
آخر کار هم قول گرفت بین خودشان بماند.🤫
#علی عادت داشت کارهای خوبش پنهان بماند.🌑 طرف حساب او خدا بود.😇
«رفته بودیم اردوی مشهد.🎒 من فقط تونسته بودم هزینه اردو را فراهم کنم.💶
یه روز بچه ها برای خرید سوغاتی به بازار رفتن.💳
#علی آقا اومد پیش من و گفت:
تو نمیری بازار!؟؟🤔
گفتم: راستش من فقط تونستم هزینه اردو را فراهم کنم😞 و پولی برای خرید سوغاتی ندارم.😥
گفت: باشه و رفت.
یکی دو ساعت بعد اومد🚶🏻♂
و گفت: من میخوام برم بازار خرید، بیا باهم بریم.☺️😌
رفتیم بازار #علیآقا کلی سوغاتی خرید برگشتیم حسینیه.🕌
فردا صبح🌤 هم به طرف تهران حرکت کردیم.🚎
وقتی رسیدیم خونه، در ساکمو باز کردم دیدم تمام اون سوغاتیها تو ساک منه😳 و #علی آقا اونا رو برای من گرفته بود😍 و حتی به روی من هم نیاورده بود.»🌱
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙قراࢪ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهوپنجم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 پاچههایش را بالا زده بود و یک راست
☕️| هرشب یڪ فنجان رمان📖🤤
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهوششم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
–#علی! #علی!
#علی سرش را برگرداند، اشک چشمانش هم جمع شده بود.😭
او باور داشت، ولی با همه باورش خیلی براش تکان دهنده بود.☄
بنده خدا رفیق #علی پایش بدجور به لبه سنگی گیر کرد، با کف دو تا دستش رو یکی از همان سنگها کوبیده شد.🍃
آخر توی بهشت زهرا(س) دنبال دوتا اسم میگشتند.🖇
درست است! دقیقا دنبال سوزن در انبار کاه!🌀
بعد از تماس یکی از دوستان نفهمیدند چطور خودشان را به گلزار #شهدا رساندند.🏃🏻♂
آخر مشخصات همهی شهدای مدرسه دانشمند تکمیل شده بود و فقط دو نفر مانده بودند: شهید خدادادی و شهید ارشی که هنوز تکمیل نشده بودند.❣
یکی از بچه ها از دستش کلافه بود🙇🏻♂ سررسید توی دستش سنگینی میکرد.
با خودکار آنقدر بازی کرد تا از دستش پرت شد روی زمین.
نای دولا شدن و برداشتن را هم نداشت، نفس عمیقی کشید، دستش را که سررسید در آن بود به زانوی چپش تکیه دارد و در حالی که به سختی تعادلش را حفظ کرده بود با کلی غرولند دست راستش را تا خودکارش را بردارد.🖌
شوکه شد! چشمانش از حدقه بیرون زده بود! پلک نمیزد.😳
با دو تا از دستش چشمان بهت زدهاش را محکم مالید تا شفاف تر ببیند✨ اما انگار مو، لای درزش نمیرفت! خود خودش بود.✅
آن قدر هول شده بود که سه چهار باری شماره را اشتباه گرفت.📱
–الو! #علی خودتی!؟
گریه و خنده توأمانش #علی را گیج کرده بود.
+دیوونه شدی!!؟ کجایی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی!
–اگه بگم باورت نمیشه. خدادادی! رضا خدادادی!!🤩
+الان کجایی؟ کدوم قطعه؟ واقعا پیداش کردی!؟😍
–آره! الان پیش خود آقارضام! باورت میشه!؟
زبان #علی بند آمده بود، هنوز گوشی تلفن را قطع نکرده شروع کرد به دویدن.🏃🏻♂
بچه ها که از حال #علی متوجه همه چیز شده بودند💫 به سرعت به دنبال #علی شروع به دویدن کردند.⭐️
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| هرشب یڪ فنجان رمان📖🤤 #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهوششم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 –#علی! #علی! #علی سرش را
🌙| قـرار شبانھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهوهفتم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
–آآآ....ی!!😩
صدای فریاد یکی از بچهها همه را متوقف کرد.❕ سرهایشان به طرف او برگشت، بدجور زمین خورده بود. به این راحتیها نمیتوانست راه بیفتد، همه برگشتند زیر بغلهایش را گرفتند.☔️
هنوز نصف و نیمه بلندش کرده بودند که یکدفعه همگی خشکشان زد، بیچاره بین زمین و آسمان گیر کرده بود.🍁
–بابا ولم کنید، کمک نخواستم! #علی جون بیخیال، خودم پا میشم.
رد نگاهشونو را گرفت.👀
–یا ابوالفضل(ع)!😍
هیچ کس نمیتوانست باور کند.🤯 سنگی که پایش به آن گرفت و نقش زمین شد، همان سنگ گمشدهی آنها بود.💫
درشت و خوش خط نوشته بود:
«شهید ارشی.»🌹
#علی خلیلی عاشق شهادت بود، نه در سالهای آخر عمر که از همان نوجوانی. از همان روزی که با پدر جمکران رفت و در عریضهاش شهادت را طلب کرد. «نوجوان بود. کامیون داشتم🚛 و مدام اصرار میکرد منو با خودت ببر.🙏🏻
یه دفعه بار کاشان داشتم، #علی رو با خودم بردم، برگشتنی بعد ناهار گفت: بابا! بریم جمکران.😌
رفتیم. زیارت کردیم و #علی عریضهای نوشت و منم نوشتم.📝
وقتی راه افتادیم، گفتم: #علی! چی نوشتی!؟🤔
گفت: نوشتم یا امام زمان(عج) شهادت را نصیبم کن!🌻
این هدیهای بود از #امام_زمان(عج) به #علی در شب نیمه شعبان، دعای #علی مستجاب شد و شهادت نصیبش.🌿»
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهوهفتم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 –آآآ....ی!!😩 صدای فریاد یکی از بچه
🌙| قـرار شبانہ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهوهشتم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
اصلاً به رفتن به غیر از شهادت فکر نمیکرد.🚫🌹
جمله معروف شهید شهرستانی که توی پایگاه شان زده بودند همیشه در ذهنش بود:
«شهادت یک انتخاب است نه یک اتفاق.»🌟
به قول حاج آقا، شهید شهرستانی یک امامزاده بود.🕌 بچهها خیلی از حاجت میگرفتند. خوب البته همه شهدا پیش خدا آبرو دارند، این شهید شهرستانی هم برای خودش کسی بود.🌠
هفتاد و پنج تومان کار بچه ها را راه مینداخت. ایدهی حاجآقا بود، اینکه زندگینامه شهدای مدرسه دانشمند را جمعآوری کنند.📋
#علی خلیلی و یک عده بچه ها هم افتادن دنبال قضیه.🌀
بر سر مزار شهید شهرستانی بودند که بحث پیگیری این کار بود. آنقدر وقتی نگذشته بود که یکی پیدا شد🔅 و با چشمان پر از اشک😭 یک تراول ۱۰۰ تومانی💶 کف دست یکی از آنها گذاشت که من میخواهم برای شهدا کاری کرده باشم.😍
آنقدر شرمنده شده بودند که همه دوباره سر خاک شهید برگشتند.🚶🏻♂🍃
#علی میدانست شهید شدن به این سادگی ها نیست،🏅 برای همین خیلی حساس بود خیلی چیزها از جمله لقمه.✔️
«خیلی وقتا با هم به نماز جمعه میرفتیم. یه بار بعد از نماز یکی از بچهها پیشنهاد داد بریم فلان حسینیه جلسه تشکیل شده....🙇🏻♂ نشستیم.
برای ما پذیرایی آوردن -میوه و غذا و شیرینی-🍱 ما همه خوردیم😋،
و با اینکه خیلی گرسنه بود، نخورد.😲
گفت: نمیدونم از کجا آمده؟ که پولی خرجش شده!؟ لقمه اثر میزاره!!»
+نخورید!! نخورید!!
–عه! #علی آقا این شاخهها که از باغ اومده بودند بیرون، اشکال شرعی نداره.😕
+بله! اومدن بیرون ولی شما این همه را که از درخت که میتونید بخورید!؟🤨
–خب گرفتیم دستمون داریم میخوریم.😌
+اشکالش همینه دیگه💥، نباید که با خودتون بیارین⛔️، در حد رفع هوس باید بخورین.😇
دستهایشان شل شد. نه میشد آنهمه غوره را دور ریخت نه...😣
+خب مجبورید همشو بخورین!😎
–آخه #علی آقا!! فشارمون میفته.😓
و #علی شروع به تکان دادن سرش در حالی که ابروها و چشمانش را بالا انداخته و دو تا دستهایش را بالا آورده بود🙌🏼 و همه اینها یعنی بچهها چارهای جز خوردن همهی آن را غورهها نداشتند!!
همهی اینها برای این بود که #علی تنها به خودش فکر میکرد و سرنوشت هم برای او مهم بود، دوست داشت حساب و کتاب همه پاک باشد.⛅️📃
کار مردان خدا همین است. همان شهدا، آنان که با رفتنشان هم انگشت اشاره میشوند به سوی خدا.🕊✨
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهوهشتم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 اصلاً به رفتن به غیر از شهادت فکر ن
🌙| قرار شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_پنجاهونہم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
«بارها شده بود شهریه را که میگرفت💵 به بچهها میگفت فردا کار داریم،😎 چند تا از بچهها را جمع میکرد میبردشون بیرون خوردنی مهمونشون میکرد.🍛 میگفت: نون امام میره تو گوشت و پوست و خون و بچه ها؛ اثر خودشو میذاره.🌟»
البته دقت و حساسیت #علی علاوه بر لقمه حلال روی خیلی چیزهای دیگر بود، همه چیزهایی که لازم بود تا توجه آنها را به هدف بزرگش برساند.💎
پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنجشنبه برویم گلزار شهدا.💫
–چشم #علی جون! اگه عمری باقی بود من که از خدا میخوام، به روی چشم.☺️
مثل اینکه دلیل اصرارش، جواب یک سوال بود،❓ سوالی که چند هفتهای نگرانش کرده بود.😟
+اگه سنش خیلی بالا باشه چی!؟
–گیج شدم. برای چی میپرسی!؟🤔
+حاجی جون!! میخوایم ثواب کنیم، نمیخوایم کباب بشیم.🙁
–راست بگو #علی!؟ چی تو کلهی تو میگذره؟🤨
در دوردست قطعهای که وارد آن شدند سیاه چادری نمایان بود.🖤
درست همان جهتی که قدمهای #علی میرفت👣 چهار پنج ردیف مانده بود برسند، با بالا بردن کف دست✋🏻 و اشارهی چشمانش به حاجی فهماند که صبر کند تا #علی جلو برود،🚶🏻♂
پیرزن انگار منتظر او بود؛ هنوز نرسیده بود که سرش را برگرداند و لبهایش از خوشحالی آنقدر شکفت که سفیدی دندانهایش را حاجی هم میتوانست از آن فاصله به راحتی ببیند.😍😃
«تازه اونجا که من معنی سوال #علی رو در مورد محرم و نامحرمی فهمیدم.✨
#علی گفت: من همینجوری داشتم برای خودم تو قطعهها میچرخیدم🚶🏻♂ که یه دفعه چشمم به این مادر افتاد،👀 متوجه شدم که مادر شهیده. اومدم سر قبر پسرش فاتحهای بخونم، سر صحبت باز شد و پیرزن گفت: تو شکل جوونیهای پسر منی😇
و ازم قول گرفت که هر هفته که میرم گلزار، برم سر قبر پسرش و بهش سر بزنم.
#علی هم هر هفته میرفت بهش سر میزد.☺️🌼»
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قرار شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_پنجاهونہم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 «بارها شده بود شهریه را که میگرفت
🌙| قـراࢪ شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
دست خودش نبود؛ باادب بود و خوشخنده،☺️
البته خیلی هم با حجب و حیا؛ زود با همه گرم میگرفت،☀️
اما با همه خوش مشربی میانهرو بود.🌀 چون معتقد بود شوخی نباید از حد و اندازهاش بگذرد که اگر گذشت کدورت ایجاد میشود.😖
از این رو بارها به اطرافیانش هم تذکر داده بود،🙂 اما آن شب جمعه لواسان گوش هیچکس بدهکار نبود.☹️
به دلش افتاده بود که یک شرّی به پا خواهد شد.🤦🏻♂
ساعت ۷ و ۸ بود. اواخر تابستان🌞 قرار بود نماز مغرب و عشا را که خواندند🛐 شام درست کنند،🍳 بخورد و همانجا هم بخوابند😴 که فردا به نماز جمعه هم برسند، خدا رحم کرد چادر مسافرتی همراهشان بود.😏⛺️
شنیدن سر و صدای مأموران نیروی انتظامی👮🏻♂ در آن وقت شب -ساعت دو و نیم- با آن حال و احوالی که آنها داشتند، زیاد هم عجیب نبود،😏 یکی دو ساعت معطلی برای استعلام ماشین🚙 خواب از همه سر همه پراند.😢
حسابی کلافه شده بودند،😩 به خصوص وقتی به دستور ماموران نیروی انتظامی مجبور بودند در آن ساعت به خانه برگردند!!😣🚶🏻♂
میخواستند داد بزنند!!🗣
انگار خنده ها و قهقهههایشان😆 بدجور کار دستشان داده بود.😏
+کسی موافقه بریم مسجد!؟🤔
–راست میگه! این وقت صبح که نمیتونیم بریم خونه. من هستم.✋🏻
به پیشنهاد #علی همه راهی مسجد شدند، اما بدبختی یکی دوتا نبود.♨️
کلیددار مسجد رفته بود خونه مادرش، به ناچار یک زیلو شد تشک و همگی پشت در مسجد روی آن ولو شدند.💤
–بیدار شین ببینم!! چرا اینجا خوابیدین!؟😳
صدای خادم مسجد بود. آمده بود مسجد را برای نماز صبح🤲🏻 آماده کند.
برای بچه ها هم انگار در بهشت باز شده باشد🌈 نفهمیدند چطور تو مسجد پریدند!!😁
آنقدر خسته بودند که نای برداشتن بساط صبحانه🍱 را هم از داخل ماشین نداشتند.😓
حدود ساعت هشت و نیم صبح بود، آفتاب آنقدر به چشم هایشان زل زد🌞 که هر چه صورتهایشان این ور و آن ور کردن فایدهای نداشت😐، یکی یکی به امید خوردن صبحانه از جا کنده شدند.
–وای! بیچاره شدیم، این یکی دیگه خیلی نوبره.😥
–چی شده؟!😟
–خادم همهی درا رو قفل کرده، خودشم رفته.😣
–آخه این همه بد بیاری آن هم در یک نصفه روز،🌤 خدا وکیلی حرف نداشت.
«یکی از بچه ها را از پشت بوم مسجد فرستادم پایین تا وسایل صبحانه رو از تو ماشین بیاره بالا.🍳
خادم هم که آمارش دست بچهها بود نماز جمعه ترک نمیشد.❌ با این حساب حالا حالاها باید همون جا هم میموندن.»
یاد یک فرشته نجات افتادند!!!☘
تنها کسی که میتوانست برای بچه ها کاری انجام دهد. رفته بود منزل پدر خانمش، که آمد و بچهها را بیرون آورد،😌
از نگاه #علی میشد فهمید که در ذهنش چه میگذرد؛
بله!! در انگار همه به حرفی که بارها و بارها زده بود که ایمان آورده بودند.🌻 «شوخی زیاد کدورت میاره.»☄
و شوخیهای بیش از حد شب گذشته🌚 هم کار دست بچه ها داده بود و حسابی تقاصش را پس دادند.🍂😞
آری!!
همه آنان که گلچین میشوند🌹 حرفهای قشنگی دارند که بالاخره یک روز شنیده خواهد شد.☔️
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـراࢪ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_شصتم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 دست خودش نبود؛ باادب بود و خوشخنده،☺️
「♥️🌹•••」
داستان زندگی و خاطراتِ
#مربی_مجاهد شـہـیـد عـلـــے خلیلـے🦋!'
هرشب داخل کانال یک قسمت از این رمان گذاشتہ میشہ؛ از دست ندید (:
📚#نای_سوختہ
『شہیدِغـــــیࢪت』
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
「♥️🌹•••」 داستان زندگی و خاطراتِ #مربی_مجاهد شـہـیـد عـلـــے خلیلـے🦋!' هرشب داخل کانال یک قسمت از ای
🌙| قـرار شبانہ
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتویکم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
نوجوان بود. رفته پابوس امام هشتم(ع).💛 هم مدرسهای هایش هم همسفرش بودند و آقای معلم هم سر پرست گروه.🌴
بچه ها معلمشان را دوره کرده بودند، هر چه باشد بزرگتر بود و با تجربهتر در خرید.💳
انگشتر خوب را هم بهتر میشناخت. عاشق عقیق بود با رکاب نجفی.🎁
میگفت در عکس ها توی دست #امام_خمینی(ره) دیده بود.😍
–یکی از بچه ها گفت: کدوم خوبه!؟🤔 –همشون خوبن، مخصوصا اون که با رکاب نجفیه.👌🏻❣
–آقا چرا برای خودتون نمیگیرین!؟😕
–آدم هر چیزی را به اندازه نیازش میگیره.😇💙
(در این جریان #علی اصلاً همراه ما نبود.)
وقت برگشتن توی قطار🚞 یکی از بچهها گفت:
–آقا میدونید کدوم انگشتر رو برای بابام خریدم!؟🙂 همونی که شما دوست داشتین. خریدم ۵۰۰۰ هزار تومان.💷
#علی جریان رو پرسید. یکی از بچهها براش توضیح داد. چند ساعتی گذشت.⏰
میخواستیم بخوابیم دیدم #علی اومده دم در کوپه و میگه:
+آقا یه خواهشی کنم رد نمیکنید!؟ یادتونه گفته بودین از نشانههای مومن اینه که اگه کسی بهش کادو بده سریع میگیره؟🎁🌺
آن سالها در مدرسه قرار قشنگی بین همه بود که عکس های #شهدا را به همدیگر هدیه میدادند. آقا معلم👨🏻🏫 هم فکر کرده بود قضیه همین باشد.
–قبوله یه مو از خرس کندن غنیمته!😎 دست کرد توی جیبش و جعبه کوچکی را کف دستش به آقا معلم تعارف کرد☘. از لرزش دستانش میشد نگرانیش را فهمید.⚡️
در جعبه را باز کرد. یک انگشتر عقیق با رکاب نجفی!😍
پر شده بود از تعجب. رو کرد به #علی:
– مگه این انگشتر برای اون پسره نبود!؟🧐
+آقا! شما اینو از من قبول میکنید یا نه!؟🙃
خنده موذیانهی چشم هایش #علی را نشانه گرفت.🎯
–پیچوندی ازش!؟🤨
+نه آقا!! این حرفا چیه!؟☹️ تازه هزار تومنم گرونتر ازش خریدم.
و آن انگشتر در دست معلم #علی هدیهای شد از یک شهید،🎁🎈
شهید #علی خلیلی.♥️
شهیدی که نیمه شب در سرخه حصار🌳 وقتی که برای پر کردن کتری از چشمه رفته و با دیدن شغالی رنگش پریده بود،😰
هیچکس حتی برای لحظهای فکر نمیکرد ،
چند سال بعد در نیمه شبی🌚 برای دفاع از عفت و انسانیت، راه امر به معروف و نهی از منکر را پیش بگیرد و جانش را فدا کند.🌹🍃
او معلم بود، نه در ظاهر، که در عمل یک معلم بود.🌕🌻
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_شصتویکم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 نوجوان بود. رفته پابوس امام هشتم(ع).💛
☕️| هرشب یڪ فنجان رمـان
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتودوم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
«تا اینجا از همه پرسیدیم❓، شنیدیم👂🏻، نوشتیم ✍🏻 و خواندیم.🤓
اما این فصل را گذاشتیم برای حرفهای دل مادر❣.
او که دوبار این فصل را با #علی شروع کرد،✨
یک بار سال ۷۱ بار دیگر سال ۹۰.
پس حق اوست که روایتگر این بخش تنها خودش باشد.🌾🌿»
چشمهایش را باز کرد. دیگر سنگینی روی شکمش حس نمیکرد، سبک شده بود.😌 اتاق ساکت بود، نگران شد.😢 نمیتوانست تکان بخورد، با دستهایش اطرافش را گشت، سرش را به سختی برگرداند سمت راست چیزی نبود.🙁 گردنش خشک شده بود.
سمت چپ، تخت بچه آنجا بود.😍👶🏻
سعی کرد با دستش داخل آن را لمس کند🖐🏻 صورت کوچولوی تو دستش آمد.😇 چقدر ساکت بود، بیشتر نگران شد.😰
–کسی اینجا نیست!؟😓
در باز شد🚪 و خانمی سفید پوش👩🏻⚕ با لبخند وارد اتاق شد.☺️
–مژدگونی یادت نره خانوم خانوما!!🙃😚
بهت زده به پرستار خیره شده بود.😳
–من کجام!؟😟
–شوخی میکنی خانم مشتاق فرد!؟😲 بیمارستان میرزا کوچک خان.🏩
–امروز چندمه!؟📆
–ماه آبان؛🌙 ولادت #حضرت_زینب(س) و تولد آقا پسر شما.🌱🌸
–پسر!؟😳
–خوشحال شدی!؟🙂
–فرق نداره اما میدونی!؟ میخوام مرد بارش بیارم.😌💙
–بیا اینم مرد شما ببینم چیکار میکنی، اسمش چیه این آقا!؟🤔😎
لبهای مادر عمیق میخندید😁،
چشم،هایش برق خاصی داشت🌟،
انگار کمرش راست شده بود؛ پرستار که نوزاد را از تختش بیرون آورد و در آغوش مادر گذاشت.🤱🏻💜
#علی!! اسمش #علی بود.🌈
آرامِ آرام مثل همیشه عمرش، مثل آنوقت ها!!🍃
آنقدر آرام میخوابید که مادر نگران میشد☹️، فکر میکرد ضعف کرده مجبور میشد بیدارش کند.☺️
لبخند مادر خشک شد،😕
دلش لرزید💓
چقدر ساکت!!!😳😥
چقدر آرام!!!💧
چقدر ملیح!!!🌷
چرا!؟🤔
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| هرشب یڪ فنجان رمـان #ناے_سوختہ #قسمت_شصتودوم #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 «تا اینجا از همه پرسیدیم❓، شن
🌙| قـرار شبانہ
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتوسوم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
–خوب، همیشه وضو میگرفتم، شاید این زیارت عاشوراهای مسجد #امام_رضا(ع) کار خودشو کرده، شاید، شاید، شاید.😇
دو سه سالش بیشتر نبود وقتی پای روضه مینشست شش دانگ حواسش تو ماجرا بود.😌
–مادر بیا خوراکی برات آوردم، تشنهات نیست پسرم!؟😚
زل میزد تو چشمهای مادر. هم چشمهایش پر از اشک بود😭 هم صورتش خیسِ خیس.
+نمی خوام، دارم گوش میدم.😇
آخر همش دو سه سالش بود.
* * *
صدای آهسته و گرفتهای، چشمهای مادر را آرام آرام باز میکند.🍃
–جانم!؟
منتظر جواب ماند،💫 مثل همیشه.
اما صدایی نمیشنود. نسیم خنکی از لا به لای در نیمه باز ایوان صورتش را نوازش میدهد، قلبش آرام میشود.🌿💚
–#علی!! #علی جان!! اینجایی!؟
دستش را آرام بالا میبرد و روی بالش و تشک میکشد.❣
هنوز خواب از سرش نرفته است. جای گرمای سر #علی را روی بالش حس میکند.✨ از جا می پرد و می نشیند. مدتهاست که جای او روی زمین کنار تخت #علی است.🛏💎
اما باز هم...
این بار او زودتر رفته بود. شاید از همان در نیمه باز ایوان.🚪
مادر سرش را میچرخاند. نگاهش به نگاه مهربان پسر در پشت قاب شیشهای روی میز خیره می ماند.🖼🌱
لبخند تلخی روی لبهایش مینشیند.🙂 کاسه چشمانش پر میشود.😭
آنقدر به تصویر #علی برای لحظهای تارِتار میشود.🌫
چشمهایش را میبندد، سرش را برمیگرداند و در حالی که روانداز نازکش را کنار میزند و بلند میشود،
با صدای نیمه بلندی "لا اله الا الله" میگوید.🌕🌳
به طرف میز میرود، گرد شیشه قاب عکس را با گوشه آستین پاک میکند.☔️ عینک را برمیدارد، عینکی با فریم مشکی، همان که در عکس روی نگاه مهربان #علی نشسته است.👓💖
آن را میبوسد😘 و روی میز میگذارد.
صدای اذان در گوشش میپیچد.📣
#علی باز هم به موقع آمده است، وضو میگیرد، جا نمازش را پهن میکند.
–الله اکبر....!
تمام نمازش بوی یاس میدهد.🌸 مثل آنوقتها که #علی میایستاد و مادر و مبینا پشت سرش.🤲🏻♥️
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_شصتوسوم #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 –خوب، همیشه وضو میگرفتم، شاید این زی
🌱بِسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتوچہارم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
مثل آن روزها که خواهر مکلف شده بود🧕🏻 و باید برایش برادری میکرد،❣
همان خواهری که موهبتی بود از سوی خدا☔️ که برادرش او را از خداوند خواسته بود.
برای روزهای تنهایی مادر.🍂
برای روزهای رفتنش.🥀🍃
مادر سر از سجده بر میدارد؛ منتظر است، منتظر صدایی که برایش آرزو کند، قبولی نمازش را.🤲🏻🛐
سر بر میگرداند، نگاهش به صورت معصوم مبینا میافتد.🌱
صورتی کوچک در قاب سفید چادر نمازی با گلهای سرخ🌺، دخترک مثل همیشه شروع می کند به تقلی کردن.
–قبول باشه! قبول باشه!😇🙃
از هول چادرش را مچاله میکند و سجاده را دور آن می پیچد.☺️
دو سه سالی است که نگاهش را از مادر می دزدد.☄
مادر بلند میشود، چادرش را تا کرده و سجاده را جمع می کند.🌻
+مامان!🌸
طنین صدای #علی تمام وجودش را آرام می کند.✨😌
–جان مادر!!
+چرا دلت گرفته!؟😕
کنار تخت مینشیند.🛏 یک دستش رو تا آرنج یا بالش می گذرد و آن را نوازش میکند.
میداند که اگر دلش چیزی بخواهد پسر روی مادر را زمین نمیاندازد.🎈
هوای دلش را دارد، هر چه باشد پیش خدا آبرو دارد.💗☘
دلش روضه میخواهد، اسبابش مهیا میشود و مجلس برپا.🎆
هوای دوستان #علی میکند تا از او برایشان بگوید و آنها از او برایش حرف بزنند،🔅
در چشم بر هم زدنی زنگ خانه🛎 به صدا در میآید.🌾
آنقدر که گاهی مادر به خنده میگوید:
–#علی جون! مادر بذار حداقل نیم ساعت بگذره بعد.☺️😍
ته دلش هوای زیارت عاشورا میکند، مثل روزهای بودن #علی.🌤🌳
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚*@shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌱بِسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱 #ناے_سوختہ #قسمت_شصتوچہارم #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 مثل آن روزها که خواهر مکل
🌙قـرار شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتوپنجم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
–یادته! هر کار کوچیک و بزرگی داشتی عاشورا نذر میکردی از همان کودکی.🤲🏻🌿
از امتحانات کلاسی🤓 گرفته تا #کربلا و خادمی حضرت زهرا(س) و شهادت.🥀
چهلمین عاشورای آخرین نذرت هم که سهم روز شهادتت شد.💫 همون چلهای که برای خادمی ایام فاطمیه گرفتی، ولی حواست باشهها، سی و نه تا بیشتر نخوندی.😊
شب عید گفتی مامان توسل میخونم. آخریش رو نگه میدارم برای خوب شدنم.
سرش را برای لحظه پایین میاندازد😞 و گوشه چشمانش را پاک میکند.💧
–چی بگم مادر؛ خب شفای تو در شهادتت بوده، خوش به سعادت من که توفیق داشتم نذرت رو تموم کنم.🙂💛
نگاهی به ساعت میاندازد.
–ای وای!!! ساعت هشت شبه. 😓
با همان لبخند گوشه ابروهاش را در هم گره میزند.
به عکس #علی نگاه میکند.🖼🌼
–خدا خیرت بده پسرم!!! الان نه!! نیم ساعت وقت بده یه چایی بذارم بعد.☺️
و صدای خنده #علی در ذهنش میپیچد.
گرمای دست مبینا بر روی شانه مادر سرش بر میگرداند.🍃
–مامان داداش اینجاست!؟؟ 😳😕
به چشمهای مبینا خیره میشود.✨
–دلت براش تنگ شده!!؟😟😢
دخترک اخم میکند، دستهایش را به کمر میزند و سیاهی چشمانش می لرزد😭.
–نخیر، هیچم دلم تنگ نشده؛ ما رو گذاشته و رفته، برای چی دلم تنگ بشه.😒😔
صدای به هم خوردن در اتاق، مادر را تکانی میدهد.💥🌘
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙قـرار شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_شصتوپنجم #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 –یادته! هر کار کوچیک و بزرگی داشتی ع
🌙| قرار شبانگاھ
#نای_سوخته
#قسمت_شصتوششم
#فصل_هفتم:کودکی👦🏻
...صدای بهم خوردن در اتاق🚪مادر را تکانی می دهد.
ای کاش حتی برای لحظه ای انگشتانش اشک های دخترک را لمس می کرد،
یک دست را روی تخت فشار می دهد و با یک🍃یا علی🍃بلند می شود...
در اتاق را آرام باز می کند.
مبینا صورتش را محکم توی بالش فرو کرده است.
به طرف میز می رود،کشوی دوم🗄را باز می کند،
لباس های تاشده دلش را به سال های کودکی👦🏻و نوجوانی👱🏼علی می برد🍃🌹🍃
به یاد نظم و انظباط او...
حرف مادر نبود.همه می دانستند،انگار نظم در خون او بود♥️
دستش را زیر لباس ها می برد،دنبال چیزی می گردد.
صدای خش خش کاغذ🗒صورت سرخ شده مبینا را که حالا چروک های روبالشی هم روی آن نقش و نگار کشیده اند،به طرف مادر بر می گرداند🍃
-چیکار می کنی؟!
مادر کاغذی را بیرون می آورد📜
-دنبال این می گشتم
به طرف مادر جستی می زند و کاغذ را می قاپد☺️
-از کجا پیداش کردی؟
و برای لحظه ای از نگاه مادر خجالت زده می شود😓و با چشم های سیاه و کوچکش به فرش زل می زند.
-خب شاید نمی خواستم اینو ببینی😅
در صدای دختر شرمندگی😓و در نگاه مادر التماس🙏موج می زند...
با خودش کلنجار می رود،چند دقیقه ای می گذرد🍃
آرام آرام چروک های کاغذ را باز می کند،
مادر با صدای آمیخته با لحن کودکانه ی او نفس راحتی می کشد♥️
در حالی که دخترک👧🏻سعی می کند با تند خواندن جملات و تکان دادن کاغذ،لرزش صدایش را در پشت خش خش های آن پنهان کند...
به نام خدا
«سلام داداش!امیدوارم حالت خوب باشد.
داداش!چرا من و مامان را تنها گذاشتی.چرا پیش ما نماندی.
الان 4ماه است که من و مامان تورا ندیده ایم.
داداش من تورا خیلی دوست دارم.
تو باید برگردی تا من و مامان خوشحال شویم.
لطفا داداش من را خیلی دعا کن.
دعا کن تو درس هایم موفق باشم.
مثل تو باشم.
دعا کن داداش بتونم راهت را ادامه بدهم.
دوستت دارم...
دوست دارم داداش جونم♥️
امضا از طرف خواهرت مبینا»
مادر با همه ی استقامتش می گذارد مبینا اشک هایش😭را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد🍃
او برای قلب کوچک♥️خواهر علی نگران است،
آتشفشان 🌋سینه ی او باید از چشمانش فوران کند....
#ادامه_دارد...🎈
『@shahidegheirat』
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قرار شبانگاھ #نای_سوخته #قسمت_شصتوششم #فصل_هفتم:کودکی👦🏻 ...صدای بهم خوردن در اتاق🚪مادر را تکا
🌙| قـرار شبانہ
#نای_سوخته📚
#قسمت_شصتوهفتم
#فصل_هفتم:کودکی👦🏻
...او برای قلب♥️کوچک خواهر علی نگران است،آتشفشان🌋سینه ی او باید از چشمانش فوران کند نفس عمیقی می کشد،بلند می شود.
دستش را روی شانه ی دخترک👧🏻می گذارد،خم می شود،سرش را می بوسد😘و به طرف آشپزخانه می رود.
-مبینا!بیا دخترم،بیا میوه ها🍇🍎🍒🥝رو بذار تو ظرف منم چای☕️دم می کنم،بیا الان دوستای داداش میان.
با صدای زنگ در مبینا مثل فنری از جا می پرد.
آمدن دوستان علی برای مرور خاطرات او و خواندن زیارت عاشورا🌹🍃
مادر چشم های خیسش را به عکس همیشه خندان😍علی می اندازد.
-بازم!حالا تو چایی دم می کنی،نگفتم یه کم صبر کن مادر جون.
شوری اشک های مادر از شیرینی لبخندش شیرین می شود♥️
با دست راست قلب ناآرامش را آرام می فشارد
اشک هایش را پاک می کند و آبی به صورت می زند.
زیر کتری را روشن می کند و استکان های کمرباریک یادگار علی را در سینی می گذارد...
#ادامه_دارد...🎈
『@shahidegheirat』
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #نای_سوخته📚 #قسمت_شصتوهفتم #فصل_هفتم:کودکی👦🏻 ...او برای قلب♥️کوچک خواهر علی نگران
#نای_سوخته📚
#قسمت_شصتوهشتم
#فصل_هفتم:کودکی👦🏻
... استڪانهاۍ کمرباریک یادگار علی را در سینی میگذارد.
به تصویر چهره ی خستهاش در کف سینی که از نور چراغ💡زرد شده است خیره می شود.
-یادته علی! اون موقع که بچه بودی.روی سرامیک لیز خوردم دستم از سه جا شکست😵🤕تمام مدتی که دستم توی گچ بود برام مثل یه مادر بودی😍♥️
غذا🥙،جارو،حتی نظافت سرویس بهداشتی و ...هیچکس باور نمی کرد کار تو باشه.با همه اینا درس و مشقتم📚سر جاش بود.
سر و صدای دوستان علی خانه🏠را پر می کند.
-سلام مادر،کجایین؟
خط و خش صدایش را صاف می کند.
-سلام،خوش اومدین،بفرمایین.
جمع بچه ها جمع می شود و جای خالی علی نمایان تر...
جای صدای گرفته ی او و لبخندهای بی صدایش☺️ ♥️ جای نگاه های مهربانی که در لا به لای خنده ها به صورت غمگین خسته ی مادر می انداخت.
نگاه هایی که حالا تنها در چند عکس خلاصه میشود...
می گویند، میخندند😊عاشورا می خوانند و می روند و باز هم مادر می ماند و مبینا و یاد علی🌹🍃
#ادامه_دارد...🎈
『@shahidegheirat』
☕️| هرشب یک فنجان رمان
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتونهم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
دلش طاقت نمیآورد.
با همان بغض فروخوردهی قدیمیاش و با همان لحن کودکانه و حرکات سریع دستهایش و نگاه هایی که مدام از صورت مادر می دزدد،😔
به طرف او میرود و برای لحظهای سکوت نیمه شب و خلوت مادر و #علی را در هم میشکند. 💥
قوطی را برمیدارد تکانی میدهد و عروسک کوچکی را بیرون میآورد.🤡
ــ اِ ! چه بامزه اس. این چیه!؟ 🤩
چشمان مادر برقی میزند. ✨
ــ بده ببینم، این اینجا چیکار میکنه!؟😳
مادر عروسک را کف دستش می گذرد و برای لحظهای به آن خیره میشود. 🙂
ــ از دست کارای داداشت!!☺️
از صدای خندهی آرام اما عمیق مادر، مبینا هم خندهاش میگیرد.
ــ چرا!؟ مگه چیکار کرده!؟🤔
ــ چند تا از این عروسکهای سرباز داشت. با بابا که رفته بود زیارت دیده بود هرکس نذری داخل ضریح میاندازه، اونم عروسکشو از جیبش درآورده بود و انداخته بود توی ضریح. 😇☘
مبینا نمیگذارد حرف های مادر تمام شود✋🏻.
شاید به خاطر نگرانی همیشگیاش از باریدن چشمهایش.
آخر با آنها قرار گذاشته، قراری که تا به حال بر سر آن مانده است.
اینکه فقط پیش #علی و خدای #علی ببارند.☔️
حتی مادر هم...
تفنگ را از دست مادر میگیرد🔫 و آن را برانداز می کند.
ــ این چیه!؟ چرا غم داره، مامان! باطری بده توش بندازم، بده روشنش کنم.🔋
و سکوت مادر...
ــ مامان! این شما رو ناراحت میکنه!؟
ــ یاد چیزی افتادی!؟
ــ برادرت اینو به دوستش داده بود که پسر همسایه از دستش کشید. #علی تا اعتراض کرده بود اون بیانصاف هلش داده بود زمین. 👊🏻☹️
ــ خیلی بیخود کرده بود؛ اگه جای اون بودم حسابشو میرسیدم.
ــ نه مادر! داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنبگ و جدل نبود.😌
ــ پس چرا میگفتی میخواد بره ارتش!؟
ــ هیجان رو دوست داشت.❣اما اهل خشونت نبود. آخرشم رفت حوزه. دنبال مبارزه با نفس.⚔
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
#نای_سوخته📚 #قسمت_شصتوهشتم #فصل_هفتم:کودکی👦🏻 ... استڪانهاۍ کمرباریک یادگار علی را در سینی میگذار
🌙| قـرار شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_هفتاد
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
مبینا صورتش را جمع میکند.😟 با تعجب و با همان لحن همیشگیاش در حالیکه با صورت مادر را در دست میگیرد،😍 چشمهایش را به چشمهای مادر میدوزد.🙂
ــ مبارزه با نفس؟!!!😳
مادر از صدای او خندهاش میگیرد.☺️ صورتش را میبوسد و او را در آغوش میفشارد.😚
ــ بیا این عکس رو ببین، این چادر رو یادته!؟😍
ــ اِ ! مامان! اون چادری که برام از مشهد آورد.🎁
ــ آخه داشتی مکلف میشدی. داداش خیلی نگران آیندت بود☺️. اون دوست داشت حجاب برای تو خیلی قشنگ و دوستداشتنی باشه🦋، اون تو رو از خدا برای ما خواست...🎈میدونست تو باید باشی تا من تنها نباشم.😇
ــ میدونست!؟ از کجا!؟😳🤔
ــ نمیدونم. اون اول راهنمایی بود که خواب ضربت خوردنش رو دیده بود. همه گفتن خواب خون باطله😏. اما مثل اینکه...🍃
سرمای دست کوچک دخترک صورت مادر را خنک میکند❄️ و خیسی اشکهای مادر را روی صورت خستهاش پهن میکند.💦
ــ مامان! ولی #علی را بیشتر از من دوست داشتی، مگه نه!؟
مادر به خود میآید✨ و مبینا را محکم در آغوش میگیرد. 💞
ــ میدونی که تو چراغ خونهی مایی💡. اگه تو نبودی... 😣
مثل همیشه برای اینکه مادر اشکهایش را نبیند از توی بغل مادر سُر میخورد و به سرعت عکس دیگری را از جعبه بیرون میکشد.🖼
ــ این مال چه سالیه!؟ داداش اینجا چند سالش بوده!؟🙃
ــ یادم میاد موقعی که دبستان میرفت از صبح سردرگم بودم.😢 دلم براش تنگ میشد.❣ برعکس خیلی مادرها که وقتی بچههاشون مدرسه میرن میگن آخیش، راحت شدیم، به کارامون میرسیم.😌
لبخند موزیانه مبینا کلام مادر را قطع میکند.😏
ــ مثل وقتی که من میرم!؟
ــ نه مادر!! تو هم مثل داداشت برام عزیزی.😍🌸
پارچ آب را از روی میز بر میدارد و کمی آب در لیوان می ریزد.🚰
لیوان در دستش میلرزد.🙁 صدایش هم کمی میلرزد و ته کلماتش در گرفتگی نفس گم میشود.🌀
در حالی که آب را سر میکشد با چشمهایش داخل جعبه📦 را زیر و رو میکند.👀
انگار خاطرهای را پیدا کرده باشد،💫 لیوان را به سرعت روی زمین میگذرد و در حالیکه ته قلپش را قورت میدهد یک عکس را از لا به لای عکسها بیرون میکشد.🌻🖼
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_هفتاد #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 مبینا صورتش را جمع میکند.😟 با تعجب و ب
🌙| قـرار شبانہ
#ناے_سوختہ
#قسمت_هفتادویکم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
ــ اینجا علی ۹ سالش بود. پر از احساس مسئولیت. چیزی که غیرت رو در اون ساخت و سرانجامش شد دفاع از ناموس. 💫🍃
عکس را روی زمین میگذارد. آهی میکشد😞 و لحظهای سکوت میکند.
ــ مامان پشیمونی!؟😕
ــ از چی!؟😳
ــ اینکه داداش #علی شهید شد.😢
ــ نه بهش افتخار میکنم. خداروشکر که همچین پسری بهم داد. راه #علی راه سیدالشهدا بود.🎆
ــ اما خب؛ شاید اگه همون موقع سال ۹۰، #علی شهید میشد، من...🥀
ولی خدا توی این دو سال به من خیلی کمک کرد من رو حسابی آماده کرد💪🏻.
تو هم مونس من بودی.💓
همیشه هم هستی.∞ داداشت مثل مردها بود. مادرهای دوستاش بهش میگفتن مرد کوچک.☺️
مدرسه که تعطیل میشد یه گوشه میایستاد و صبر میکرد خلوت بشه بعد بره. نه برای خودش برای راحتی بچهها.☘
هر کاری رو که وظیفه خودش میدید در حدی که میتونست انجامش بده کوتاهی نمیکرد و تمام توانش را برای انجام او به کار میگرفت.✌️🏻😎
معلمشون میگفت:« #علی و دو نفر دیگر تو یه نیمکت سه نفری مینشستن که یکیشون چپدست بود✍🏻. #علی آقا هم رفته وسط میز نشسته تا اون دو تا دوستش راحت باشن.😌»
مادر با انگشت اشاره دست راست، خیسی گوشه چشمهایش را پاک میکند. برای لحظهای چشمهایش را محکم میبندند و دستچپش را روی گیجگاه سمت چپ میفشارد💆🏻♀.
نگاه مبینا نگران میشود😧.
ــ مامان سرت درد میکنه!؟ برات قرصمسکن بیارم!؟😥
با عجله به طرف آشپزخانه میرود🏃♀ چند دقیقه میگذرد⏱ از صدای غرغر کردن دختر، لبخندی بر لبهای مادر مینشیند.☺️
ــ اوه!! بیا مادر، من قرص نخواستم.😁 ــ نداریم. به جون خودم تموم شده!! حالا چیکار کنیم!؟☹️😓
باز هم یاد #علی. 💫
یاد آن شب که مادر سخت مریض شده بود🤕 و #علی آنقدر راه رفته بود، سر زدن به سه داروخانه با فاصله زیاد، فقط برای اینکه دست خالی به خانه بر نگردد.😇🌟
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_هفتادویکم #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 ــ اینجا علی ۹ سالش بود. پر از احساس
🌙| قـرار شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_هفتادودوم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
دنیایی از یادگاریهای #علی در صندوقچهی خاطرات مادر حکایتی است طولانی از عاشقی و هجران خسته دلی از نفس افتاده.💛
حتی اولین دایرهای که #علی کشیده بود!⭕️
مادر تازه میفهمد بود چرا #علی برای او چیز دیگری بود و او آنقدر برای نگهداری این خاطرات اصرار میکرد.🔗
نگاه مادر لا به لای خاطرهها به دستبندی مشمایی(مشمعی) خیره میشود.🙂
روی آن نوشته بود (علی خلیلی 71/8/9)❣
چشمانش لبریز اشک میشود، آنقدر که از قطرهای از آن بر دستانش میچکد💧 و موج آن، تصویر دستبند را در حوض چشمانش میرقصاند، طاقت نمیآورد؛ آن را برمیدارد،
انگشتانش را کنار هم جمع میکند✋🏻 و دستبند را به دور چهار انگشت دست چپش حلقه میکند،✨ چشمانش را برای لحظهای به نگاه اطرافیانش میدوزد، بغض امانش را بریده و راه گلویش را بسته است.😔
تکان شانههایش لحظه به لحظه بیشتر میشود و هق هق ضعیفی که از عمق گلویش شنیده میشود، کم کم اوج میگیرد و انگار حرفی دارد که در پشت بغض گلوگیرش مانده است،😭
گاه به دستبندی که دور انگشتان دستش بسته است خیره میشود
و گاهی هم در لا به لای آن چشمانش به عکس مهربان #علی که بالای تخت اوست دوخته میشود.😍
آری! دستبند نوزادی تولد #علی تداعی دستان نحیف و استخوانی او در روزهای آخر است.🍂
#علی میخندد و مادر هم از لبخند زیبای #علی میخندد، ☺️
صدای گرفته #علی در ذهن مادر میپیچد.
ــ هیچ چیز دست من و تو نیست...
فقط خدا..خدا.. خدا.. والسلام
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_هفتادودوم #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 دنیایی از یادگاریهای #علی در صندو
🌙| قـرار شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_هفتادوسوم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
مـادرانــه...
پسرم!💕
هر روز نبودنت را بارها و بارها با دستهای خستهام لمس میکنم
و سرم را در گودی بالش تو جای میدهم.🍃
لبخند صبحگاه تا شامگاه مرا از تبسم زیبای تو در عکسهایت وام میگیرم
- همان عکسهایی که دیوارهای خانه را با آنها آذین کردهام-
و قامتم را با تماشای شکوه ایستادن تو راست نگه داشتهاند.☘
و ایکاش تو میدانستی که میدانم، میدانی که نبودنت را هیچگاه باور نکردهام و ایمان دارم که گرمای شانههایم از گرمای دستان مهربان توست.🌙
در روضهها صدای گریههایت را میشنوم و گاه گاه طنین خندههایت گوشهایم را مینوازد.🌾✨
فرقی نمیکند کجای این زمین باشم،🌎
هر کجا که میروم تمام دنیای من در قاب تخت تو جای میگیرد 🛏💫
و خانه امیدم چهارگوش سنگ مرمریست که نام تو بر آن حک شده است،🌸
و تو اینگونه دنیای منی.🌿💚
نگران نباش!
من عاشقانه بندگی میکنم.
زیارتگاهم، مسجدم، سجادهام و ...
و مفتخرم که اینهمه مادرانه را از اینهمه عاشقانه هدیه دارم. 💗
خواهرت مونس من است، همانطور که تو میخواستی؛🎈
باهم میخندیم، با هم اشک میریزیم ...
و با هم زندگی میکنیم.
#علی جان!
ببین ایستادهام. قلبم را به زینب کبریۜ سپردهام.
گوش کن! به حرمت استواری قدمهایت چه با صلابت گام برمیدارم.👣🌴
پارهتنم!
یادت میآید روز مادر چگونه مادر بودنم را میستودی؟ از قدرشناسیات قند تو دلم آب میشد.😍❣
و حالا که از آن آخرین نگاهت مرا مادر #شهید میخوانند، قول بده هدیه هر ساله من، دعای تو باشد و سفارشم به آنهایی که بودنم در گرو نگاه آنهاست.
میدانم در کنار بهترینهایی،
پس جای مرا کنارت خالی کن.🍃🌼
اللهم تقبل منا
-پـایـانِرمـان'
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
•🌸🌿🌸• • هشتک هاۍ کانال #شهید_غیرت ♥️ 🔻با کلیک بر هشتگ های زیر👇مطلب و پست مورد نظر خودتون پیدا کنید
🌺| #ارسالی_از_کاربران
خیلیممنونازنظراتتون^^🌱!
اگه دوست دارین بیشتر در مورد شہید خلیلی بدونین میتونین با جستجوۍ هشتک #خاطره و همچنین هشتکهایی کہ در مورد سیرھ زندگی داداش علی هست و
همچنین با مطالعہۍ ڪتاب #نای_سوخته که بہ صورت کامل داخل کانال قرار دادیم با سبڪ زندگی و خلق و خوۍ شـھـید بیشتر آشنا بشین🌻:)))