eitaa logo
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
1.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
هیچکی پشتتون نیست؛ فقط خدا هست کانال رسمی شهید علی خلیلی ولادت:۱۳۷۱/۸/۹ شهادت:۱۳۹۳/۱/۳ تحت نظارت خانواده محترم شهید -اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی دلت‌ کہ‌ نمیاد دعوتشون‌ رد‌ کنی💔:) خـادم کانال:↶ 〖 @martyr_gheirat 〗 کانال‌وقفِ‌مادرمون‌حضرت‌زهـراست﴿♥️﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 ❣سفیرِ عشق است و ارباب عشق (ع) و وادیِ عشاق , جایی که ارباب عشق به باد می دهد تا اسرار عشق را بازگو کند که برای عشاق راهی جز از کربلا گذشتن نیست... ✿♡✿♡✿♡✿♡ @shahidegheirat ✿♡✿♡✿♡✿♡
🌿عشق حسین؛تمام معادلاتِ عالم را به هم میریزد... عشق ؛عاشق پرور است... عشق حسین؛ پرور است❤️ . 🌿عشق به حسین،تازه داماد نصرانی را پایبند کرد و به هوای عشق حسین؛تازه عروسش را به مادر سپرد و عاشقانه به میدان زد⚘ . 🌿بعد از هزار و اندی سال؛باز هم عشق حسین؛عشقِ زمینی را می‌دهد😊 . 🌿اینبار تازه دامادی به نامِ . متولد ماهِ اردیبهشت؛ماهِ عاشقان.نور چشم پدر و قوتِ قلبِ ... . 🌿درمهرماه نود؛ لباسِ مقدسِ پاسداری به تن کرد و ورد زبانش شد: خدمت و خدمت و خدمت. . 🌿در اردیبهشت نود و پنج؛تازه عروسش را به اربابش سپرد و به دنبالِ عشقِ حسین (ع)، راهی دیارِ شد. . 🌿میدانِ جنگِ ؛ قتلگاهش شد و صورت خضاب شده با خونش چشم رفقایش را به هوای بارانی کرد😔 . 🌿قبل از شهادت خوانده بود. در تیررس دشمن؛ مثل مولایش (ع)💔 نُقل مراسم عروسی،نثارِ سوخته اش شد😔 . 🌿مادر می‌گوید: "عباس من برای مردن حیف بود! او باید شهید می‌شد" و خوشحال است که لحظه تدفین به پاسِ این سربلندی، شیرش را حلالِ شیرپسرش کرده. . 🌿پدر می‌گوید: "از همان دوران کودکی،مسیر را در پیش گرفته و نُه ساله بود که های رجبی اش را آغاز کرد" . 🌿حالا چندسالی هست که جایِ عباس،در میان اعتکاف های رجبی خالیست اما اکنون، آسمانها است⚘ . 🌿جایش خالیست اما...گرمی حضورش،همه شهر را گرم می‌کند. . ✍️نویسنده: ═ ೋღ🍂🌸🍂ღೋ═ @shahidegheirat ═ ೋღ🍂🌸🍂ღೋ═ به مناسبت سالروز شهادت
❤️ مرا خیال تو خود، بی‌خیال عالم کرد.... علیه‌السلام 📸🌹 ═ ೋღ🍂🌸🍂ღೋ═ @shahidegheirat ═ ೋღ🍂🌸🍂ღೋ═
خیلی جالبه شب عاشورا امام به یارانش فرمود: هر کس از شما حق الناسی به گردن دارد برود.... او به جهانیان فهماند که حتی کشته شدن در هم از بین برنده حق الناس نیست.. در عجبم از کسانی که هزاران گناه میکنند و معتقدند یک قطره اشک بر حسین ضامن بهشت آنهاست... حق الناس ها رو از گردنمون باز کنیم❤ حق الناس همیشه مال نیست‌‌‌... گاهی یه دله که شکستیم... 🔸 @shahideghirate
🍃🌷 ﷽ ❤️✍️می خواستیم بیائیم، نشد😭 گرچه دوریم به یاد تو سخن می‌گوییم 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: اربعین، همه‌ مردم از داخل خانه اظهار ارادت کنیم. زیارت اربعین را با حال، با توجّه بخوانند و شِکوه کنند پیش امام حسین (علیه‌السلام) و بگوینـد یا سیّدالشّهداء، ما دلمان می‌خواست بیاییم، نشد. ۹۹/۶/۳۱ ❣️ ✌️ ♥️ ╔═ 🏴 ══ 🖤 ══🕊⚘ ═╗ @shahidegheirat ╚═ ⚘🕊══ 🖤 ══ 🏴 ═╝
🎊🎊 🎊 ✅نزدیک ترین راه کربلا👌 امام هادی (ع) می‌فرمایند : آگاه و متوجّه باش ، اگر قبر را زیارت کنی، مثل این است که علیه السّلام رادر زیارت کرده باشی. 🎉ولادت حضرت مبارک 💚 ╭─┅─ 🍃 🌺 🍃 ─┅─╮ @shahidegheirat ╰─┅─ 🍃 🌺 🍃 ─┅─╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
هرشب یڪ قاچ رمان📖🤤 #ناے_سوختہ📚 #قسمت_هجدهم #فصل_دوم : نقاهت دوم🌱 کم کم بوی عید به مشام👃🏻 می رسید،
🕰| قࢪاࢪِ شبانگاھ 📚 : زیارت ڪࢪبلا♥️ زمان زیادی از حرف های با مادر نگذشته بود، حرف هایی که بر روی تخت🛏 سفید بیمارستان🏨 تن مادر را بدجور لرزانده بود،💔 از خوابی که در دیده بود و از التماس مادر برای دل کندنش از او😔 و شاید این بار تعبیر دعای🤲🏻 تحویل سال همان شد که او می‌خواست، همان احسن الحال☔️ که لایقش بود، . از روزی که به او تلنگر💥 زده شد که چرا تا به حال کربلا نصیبش نشده⁉️ تا الان زمانی نگذشته؛ دلش هوایی شد😞، خواست و نصیبش شد؛ ۵ بار آن هم در سخت ترین شرایط جسمی.😳 عرفه، اربعین و شب های قدر —ساعات تعیین سرنوشت یک سال بنده آن هم در بهترین مکان، در ، در نقطه ای از زمین🌎 که برای خداوندی که مقدّر کننده تقدیر در چنین شب هایی است کم آبرویی ندارد.— و به قول مادر: « رفت تا در آن شب های آسمانی💫 سرنوشتش نوشته شود.📝» آخرین سفر🎒 مادر بی تاب شده بود، اوضاع پسر خیلی وخیم بود😢 و تازه با آن شرایط مدام روزه هم می‌گرفت😱، روزه ای که افطار و سحرش تنها نگاه به غذا🌮 و بوییدن👃🏻 آن بود؛ اما اراده‌ی می‌دانست چطور دل مهربان💗 مادر را نرم و راضی کند. –اون شلوار گرمکن👖 من کجاس؟ پارسال خیلی سرد بود.❄️ مادر با نگاه زیر چشمی👀 بدون اینکه سرش را تکان بدهد پشت چشمانش را نازک کرد😒 و گفت :«چه میدونم!» پرید جلوی صورت مادر، جوری لبخند زد که ردیف دندان هایش را به راحتی می‌شد شمرد.😁😇😍 مادر چند بار صورتش را برگرداند و هر بار چهره ی مقابل صورتش بود،😍 عزمش را جزم کرده بود راضی اش کند.💚 شاید به دلش افتاده بود این آخرین سفر کربلا است که می‌رود.😭 –به خاطر خودت می‌گم اگه زخمت عفونت کنه چیکار می‌کنی؟!!🙁 –اوووه!! فکر کردم می‌ترسی منو بکشن،😅 نترس مادر من! بادمجون بم آفت نداره.🙃 با ناراحتی و اخم نگاهش را به نگاه مهربان دوخت😠، کم کم نرمی چشمان پسر دل مادر را نرم کرد،💖 آنقدر که... و بالاخره آخرین زیارت و آخرین اربعینِ بودن .❣🏴 ...🎈 🌱 j๑ïท↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『‌‌‌‌@shahidegheirat🌹』
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🕰| قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ📚 #قسمت_نونزدهم #فصل_سوم : زیارت ڪࢪبلا♥️ زمان زیادی از حرف های #علی با
قࢪاࢪِ شبانگاھ 📚 : زیارت کربلا♥️ دوستانش بارها از او شنیده بودند که را باید به زور گرفت!😊 و برای همین نه برای خودش که برای رفتن همه تلاش می کرد. –حاجی جون! این ۹۰۰ تومان هم مال سه تا از بچه هاست، بفرمایید، تو این لیست اسماشونو نوشتم، حلّه دیگه انشاءالله!؟ –بله آقا! حلّه انشاءالله. –پس من بهشون خبر می‌دم. –اون بیرون چه خبره آقای خلیلی! بابا ای والله! شما اینجایین و اینجا رو بچه‌ها گذاشتن رو سرشون؟؟! از شدت جیغ و فریاد شادی دانش‌آموزان چشم‌هایش را محکم بسته بود😌 و عضلات صورتش جمع شده بود، دست‌هایش را که توی یکی خودکار بیک آبی بود🖌 و آن یکی لیست📋 بچه های مسافر ، به حدی روی گوشش👂🏻 فشار داده بود که صدای حاج آقا را نشنیده بود. تا چشم‌هاش رو باز کرد دید بچه ها دارن با انگشت👈🏻 حاج آقا را نشان می‌دهند. دست‌ها✋🏻 را از روی گوش‌هایش👂🏻 برداشت، صدایش را صاف کرده با لبخند🙂 همیشگی‌اش به حاجی که با تعجب آمیخته با عصبانیت به او زُل زده بود😳😠نگاه کرد؛ قبل از اینکه چیزی بشنود سرش را به چپ و راست تکان داد. –از دست این بچه ها!!! و بدون اینکه به روی خودش بیاورد خودکار🖌 را روی لیست📋 گذاشت و دو دستی به طرف حاج آقا گرفت. –بفرمایید این‌ هم اسامی. سر و صدای بچه ها دوباره بلند شد. –آخه آقا! از کجا؟!😳 –چی از کجا؟!🤔 –پولش!! ما که ندادیم. در چشمان همیشه خندان☺️ برق شادی✨ و رضایت به وضوح دیده می شد که در آن لحظه سعی می‌کرد آنها را از نگاه زیر چشمی👀 و پر معنای حاجی پنهان کند.🌈🌸 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ📚 #قسمت_بیستم #فصل_سوم : زیارت کربلا♥️ دوستانش بارها از او شنیده بودند که
☕️| هر‌شب یڪ فنجاݩ ࢪماݩ 📚 : زیارت کربلا💟 «هر سال اربعین🏴 موقع سفر🎒 که میشد یه کاروان🚎 راه می‌انداختیم، واقعا واسه اینکه بیست‌ سی نفر بیان تلاش می‌کرد،😊 بعضی‌ها مدیون خلیلی بودند چون هر طوری بود پول💶 جور می‌کرد، اصلا مهم نبود کی بود، من که رفیقش بودم یا یکی از دانش آموز👱🏻‍♂ هیئت🏴، غیرمستقیم کمک می‌کرد یا پول💷 رو می‌داد یکی بده بهش یا پول💶 رو می‌داد به مسئول کاروان👳🏻‍♂ که دیگه از طرف پول نگیره، مثلاً قراره هرکی ۳۰۰ تومان بده نهصد تومان می‌داد و سه نفر رو هم را حساب می کرد، می گفت مدارک💳 بیارن.» دوست داشت توی زیارت سنگ تمام بگذارد، که از شدت معنویت کارش یه جورهایی به ریاضت می‌کشید، آنقدر که دوستانش یارای همراهی اش را نداشتند. –ای بابا! دیوونم کرد؛ ول کنید بابا اینو، این بیخودی برگشته اینور آب! –علی جون! راست می‌گه؟🤨 اینطور که معلومه تو مال این دنیا نیستی! ما رو چه به این همه ریاضت!؟ این کار مال شما شهدای زنده اس.🙃 –خوب مگه بد می‌گم!؟ تو و زیارت (ع) می‌گن خوردن غذاهای لذیذ🍕 مکروهه، خب این شکماتونو چند روز نگه‌دارین نمی‌میرین که!🙃 ناسلامتی اومدین یه‌کم سختی بکشین. هنوز حرفش تمام نشده که بوی کباب داغ کار خودش را کرد. –به به! کباب!😋 آقا خیلی التماس دعا!😇 ما که رفتیم شما هم برو عبادت.🤲🏻 لب‌های لبخند می‌زد، در حالی که صدای خنده او بریده بریده و گرفته، از حنجره شنیده می‌شد. اما شاید تمامی ریاضت ها به او کمک کرد تا دوماه پایان حیاتش را راحت‌تر سپری کند، دو ماه بدون لذت چشیدن حتی جرعه‌ای آب🚰 و یا لقمه‌ای غذا.😔 از روزی که با آن همه جراحت برای بار دوم به دامن مادرش برگشت دو سال به او مهلت داده شد؛ سفر به غنیمت دوران طلایی🌟 عمر او شد و او خوب می‌دانست این فرصت را حتی لحظه‌ای نباید از دست داد.💫 یکی از دوستانش می گفت: «ما رفته بودیم حرم (ع)🌼 ساعت یک و دو شب با آقا نشسته بودیم مدح (ع) می‌خوندیم🤲🏻 و مناجات می‌کردیم،😇 نزدیک نماز صبح📿 بود بچه‌ها داشتن برای نماز شب خودشونو آماده می‌کردن، گفت: من می‌رم تو حرم یه دقیقه یک کاری دارم شما باشید انشاءالله بعد نماز همدیگه‌رو می‌بینیم،😊 وقتی را برای مناجات با خدا می گذاشت و به یقین خلق و خوی زیبای او😍 و شادابی🌱 و سرزندگی اش هم از همین ارتباط عاشقانه❤️ او با خدایش بود و واقعا ترک نمی‌کرد.»☔️ ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat*📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌱بِسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱 #ناے_سوختہ📕 #قسمت_بیست‌ودوم #فصل_سوم : زیارت کربلا💟 –بچه ها! بیاین ماساژ
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ 📕 : زیارت کربلا💟 صدای گرفته برای همه آشنا بود، آرام به طرفش رفت شانه هایش تکان می‌خورد، دستی✋🏻 به شانه اش خورد و او را برگرداند. – جون! شما که می‌دونیم دوگانه سوزی⛽️ داداش! هم هم با خنده😁 سرحال می‌شی هم با گریه.😭 سرش را پایین انداخته و زانوهایش را بغل گرفته بود، اشک هایش💦 پشت سر هم از گردی پایین محاسنش می‌چکید، هنوز گرمای🔥 دست✋🏻 رفیقش روی شانه اش بود، نمی دانست چه بگوید اصلاً بگوید یا نه؛ خسته شده بود، درد بیماری امانش را بریده بود.😞 «یه شب در مسیر توی موکبی بودیم، بچه ها سردشون❄️ بود بلند شدم پتو از یه موکب دیگه بگیرم بیارم که دیدم یه گوشه نشسته داره گریه می‌کنه☔️؛ رفتم گفتم:«چی شده!؟😳» یه کمی شوخی و خنده کردم،🙃 دیدم نه سرحال نیست و بعد به (س)قسمم داد، گفت:«یه چیزی بهت میگم به کسی نگو.🤫» گفت:« (‌ع) رو تو خواب دیدم، گفتم چرا منو پیش خودت نمی‌آری!؟» گفت: «مادرت تو را دست ما امانت سپرده.💛» بعد با هم یه‌کم گریه کردیم....💦» بارش را بسته بود و جسمش برای پریدن سبکِ سبک شده بود؛ اما مادر! از ترس از دست دادن ! انگار مادر سراغ خوب کسی رفته بود😇 از همان دو سال پیش، از همان شبی🌑 که غرق به خون روی تخت🛏 بیمارستان🏨افتاده بود و همه فکر می‌کردند رفتنی است. و حالا باید دست به دامن مادر می‌شد.✨ روزهای آخر بود، مادر ده، دوازده روز قبل از 🥀 این را از چشم‌هایش می‌دید. سکوت آرام🌱، نگاه زیبا😍 و.... همه و همه حکایت از رفتن او داشت. آن اواخر که پسرک کودکی بود و مادر همچون همیشه، مادر!💜 دهان و زبانش را می‌شست، دندان‌هایش را مسواک می‌کرد، عطر می‌زد🔮 و موها و محاسنش را با صبر و عشق شانه می‌زد،☘ تمام نگرانی کوتاهی و قصور در حق بود، اینکه برای پسر کم نگذاشته باشد که البته هرگز نگذاشت.😊 صدای او مدام در گوشش بود.💥 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat*📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙قࢪاࢪِ شبانہ #ناے_سوختہ📕 #قسمت_بیست‌وپنجم #فصل_سوم : زیارت کربلا از لحظه حادثه💥🔪، صبح🌤 را با پسرش
هرشب یڪ فنجان رمان📖🤤 📕 : زیارت کربلا «سال ۹۲ رفت ، اربعین🏴 ما یکشنبه بود و برای اونجا دوشنبه. از روز دوشنبه هرچی تماس گرفتم جواب نداد.😞 حواسم نبود گوشی📱 خودش رو نبرده، فکر می‌کردم سه‌شنبه یا چهارشنبه تهران باشه. رفتم نارمک جلوی مسجد بپرسم چه کسانی با هستند یا شماره‌ای دارن. ساعت ۴ و ۵ زمستان بود و غروب شده بود.🌄 رفتم جلوی حوزه ترمینال🚎 جنوب شماره‌ای از پیدا کنم اما کسی نبود. مه🌫 همه جا را گرفته بود. آنقدر وجودم سرشار از غم🥀 بود که فکر می‌کردم همه خیابونا رو غم گرفته. عمه‌اش تماس گرفت.☎️ گفت: خبری نشده؟ گفتم: نه.😔از ساعت ۸ و ۹ شب تا صبح داشتم با دوستانش تماس می‌گرفتم. پنج‌شنبه شب خواب دیدم دو تا خانم سید وارد منزل🏠 ما شدن. از پله‌ها بالا اومدن. عمه اونجا بود، بهش گفتم: من به زهرا خانم که سیده زنگ زدم؛ چرا سرزده اومده و مهمونم با خودش آورده؛ من که الآن چیزی تو خونه ندارم.😢 فقط چهار پنج تا پرتقال🍑 بود. پرتقال‌ها🍊 رو توی بشقاب🍽 روی میز گذاشتم. تعارف کردم که بیاین تو. گفت: نه فقط اومدیم سر بزنیم. اصرار کردم که اینطوری بد میشه. گفت: نه بابام پایینه. مهمونش گفت: حالا که حاج خانوم ناراحته یه پرتقال🍊 برمی‌داریم.😊 از خواب💤 بیدار شدم خیس عرق بودم و نگران.😟 فردا صبح🌤 زنگ زد،📲 دوستاش بهش گفته بودن که من نگرانشم. گفت ما نزدیکی‌های تهرانیم و دو سه بعداز ظهر☀️ می‌رسیم.» مادر این را گفت و با چشم‌های سرخ و بینی ورم کرده از بغض زُل زد به صورت ،💧 از شدت اخم😠 پیشانی‌اش پر از چین و بالای تیغه بینی‌اش بدجوری دسته شده بود، ابروهایش را مثل دو تا خط صاف تا می توانست به چشم‌هایش نزدیک شده بود آنقدر که انگار فرو رفته بود توی چشم‌هایش.😡 –چرا!! خوب می‌شی!!😒 از نگاه و لحن مادر حساب همه چیز دستش آمد، سکوت کرد🤫، تبسمی کرد🙂 و به نشانه‌ی تایید مادر فقط برای آرامش دل او سرش را تکان داد اما ته دلش می‌دانست که رفتنی است و از ماندنش بسیار خسته.😔😭 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌱بِسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱 #ناے_سوختہ #قسمت_شصت‌وچہارم #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 مثل آن روزها که خواهر مکل
🌙قـرار شبانگاھ :کودکی👦🏻 –یادته! هر کار کوچیک و بزرگی داشتی عاشورا نذر می‌کردی از همان کودکی.🤲🏻🌿 از امتحانات کلاسی🤓 گرفته تا و خادمی حضرت زهرا(س) و شهادت.🥀 چهلمین عاشورای آخرین نذرت هم که سهم روز شهادتت شد.💫 همون چله‌ای که برای خادمی ایام فاطمیه گرفتی، ولی حواست باشه‌ها، سی و نه تا بیشتر نخوندی.😊 شب عید گفتی مامان توسل میخونم. آخریش رو نگه می‌دارم برای خوب شدنم. سرش را برای لحظه پایین می‌اندازد😞 و گوشه چشمانش را پاک می‌کند.💧 –چی بگم مادر؛ خب شفای تو در شهادتت بوده، خوش به سعادت من که توفیق داشتم نذرت رو تموم کنم.🙂💛 نگاهی به ساعت می‌اندازد. –ای وای!!! ساعت هشت شبه. 😓 با همان لبخند گوشه ابروهاش را در هم گره می‌زند. به عکس نگاه می‌کند.🖼🌼 –خدا خیرت بده پسرم!!! الان نه!! نیم ساعت وقت بده یه چایی بذارم بعد.☺️ و صدای خنده در ذهنش می‌پیچد. گرمای دست مبینا بر روی شانه مادر سرش بر می‌گرداند.🍃 –مامان داداش اینجاست!؟؟ 😳😕 به چشم‌های مبینا خیره می‌شود.✨ –دلت براش تنگ شده!!؟😟😢 دخترک اخم می‌کند، دست‌هایش را به کمر می‌زند و سیاهی چشمانش می لرزد😭. –نخیر، هیچم دلم تنگ نشده؛ ما رو گذاشته و رفته، برای چی دلم تنگ بشه.😒😔 صدای به هم خوردن در اتاق، مادر را تکانی می‌دهد.💥🌘 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
🔰 هر سال ترڪ زیارت، یک سال ڪاهش عمر! - مشتـی جانمونی :))) ¦ @shahidalikhalili1371
• . و دلم را در کنار شش‌گوشہ‌ات در خنکاۍ روح نواز زیر قبھ‌ات جا گذاشتم همان نقطہ‌ای کہ مرکز عالم هستی و تمام شھیدان در آنجا حضور دارن💔.. و ما زائران اربعینت دستہ جمعی با بارش اشک براۍ فرج آخرین یادگارتان دعا می‌کردیم📿. . ." ¦ ¦ اربـعـیـن‌۱۴۴۴ ؛ تصاویر‌تولیدۍ‌خودمونہ :)
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
📻¦ #خاطره • علی هنوز مدرسه ابتدایی می‌رفت که پایش به مسجد باز شد. آن اوایل تفریحی می‌رفت و براۍ این
📻¦ امام على روزى گذرش از افتاد و فرمود: اينجا قربانگاه عاشقان و مشهد شهيدان است. شهيدانى كه نه شهداى گذشته و نه شهداى آينده به پاى آنها نمى‏رسند ! • مِھر سیدالشھدا‹ع› از کودکی در جانش ریشه دوانده بود. علـے در هشت سالگی با یک چوب و پارچه سیاھ عـلـمِ عـزا درست کرد و همراه بچه‌هاۍ محل هـیـئـت و سینه زنی راه انداخت . .🌿:) ¦ - ادامھ‌دارد . . ."
• . و گاهی از دیدن برخی اتفاق‌ها ذوق زدھ می‌شوی مثلا وقتی عشق و شور بی‌کران شیعیان کشور‌هاۍ دیگر را از نزدیک می‌بینی🌱... " • زائران‌لـبـنـانۍ‌امام‌حسـین✨💛! ¦ - تصاویر‌تولیدۍخودمونہ :)
جامع ترین و جذاب‌ترین پرچمی که دیده بودم 🌱:) 〖 در زیر بیرقت همه یک خانواده‌ایم حــــب الحســیـن یجمعنا ♥️〗 جـاده‌ نجف‌ تا‌ ؛ موکب نائب الشهید ' ¦ @shahidalikhalili1371
از موکب‌هایی که خیلی به دلم نشست ؛ وقتی که عکس شما بهترین انرژی‌بخش و اکسیر انگیزه هست سیدنا القائد♥️✨" ¦ @shahidalikhalili1371
🌺¦ سلام و ادب خلاصه که بین الحرمین هم رفیقمون رو و هم شما خادم کانال شهید خلیلی رو یادتون کردیم !" ♥️¦ ¦ @shahidalikhalili1371
💔 °• فَكَيفَ أَصْبِرُ عَلي فِراقِك؟! فَكَيفَ أَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ إِلي كَرامَتِك؟! •° { چگونه بر فِراقَت صبر کنم؟! چگونه چشم‌پوشی از کَرَمت را تاب آوَرم؟! } | فرازی از دعایِ پرفیضِ کمیل| علیه‌السلام [ @shahidalikhalili1371 ]
26.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹️کلیپ ویژه ◾️دل نوشته هایی که برامون ارسال کردید ببنید و منتشر کنید ... 💫 صفحه مجازی راه علی 🌐 @alikhalili_shahid
♥️¦ سفر سال ۱۳۹۷ با یکدیگر همسفر بودیم و رزق ما اینچنین بود با یک شهید به زیارت سید شهیدان برویم ؛ در مشایه نجف تا کربلا که داشتیم می‌رفتیم مهمان نوازی عراقی‌ها و این‌که چطوری برای زوار امام حـسیـن‹ع› سنگ تمام میذارن می‌دیدیم؛ شـهـید یه حـرف دلی بیان کردن : این عراقی‌ها همه‌ی زندگی‌شون خـرج اما‌م‌‌شون می‌کنن ، طرف یه گاو داره گاوش می‌ذاره، شاید کل زندگیش همین فلافلی که داره میده‌، طرف اگر هیچی هم نداشته باشه خونه‌‌ش موکب کرده ولی یک سوال دارم ماهایی که ادعای هیئت داری می‌کنیم و ادعا داریم محب اهل‌ییت و شیعه‌ی امیرالمومنین‹ع› هستیم توی ایران که با همه‌ی امکانات داریم زندگی می‌کنیم وقتی میرسه به خیرات دادن و هیئت گرفتن با تمام توان دست و دلباز نیستیم . .🍃' • برگی‌از‌خاطرات‌‌شـهید‌الق‍‍‍ـدس‌ومدافع‌ح‍رم سردار علی آقازاده نژاد • ¦ ┄┅•|•⊰❁〇⃟🧡❁⊱•|┅┄ • @shahidalikhalili1371
سلام بر روحِ مطهرِ شهیدِعزیز شهیدعلی‌خلیلی... 5صلوات با حضورقلب تقدیم به ارباب آقا امام حسین علیه‌السلام به نیابت از برادرشهید، علی خلیلی.... @shahidalikhalili1371 🌷