❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
🌹📘🌹📗🌹📙 #کتاب_پَرتوی_ازخورشید ♥️ #قسمت_هفتادم 📚📖 ✨ انتقاد پذیری ✨ دختر هفده سالهای از تهران به نام
🌹📘🌹📗🌹📙
#کتاب_پَرتوی_ازخورشید ♥️
#قسمت_هفتادویکم📚📖
✨ فروتنی خاص ✨
در یکی از سفرها، مقام معظم رهبری پس از سخنرانی، از سالن برگزاری مراسم در حال خارج شدن بودند. بسیجیان زیادی اطراف آقا حلقه زده بودند. ناگهان دیدم ایشان روی زمین نشستند. متوجه علت نشدیم. خود را جلوتر رساندیم و دیدیم جانبازی را با برانکارد به دیدار آقا آوردند. آقا با مشاهده آن برادر جانباز، بلافاصله بر بالین او نشستند و مدت زیادی با او به گفت و گو پرداختند و وی را مورد تفقد قرار دادند.
ایشان روی خاک نشسته بودند و با آن جانباز صحبت کردند.🥺 تواضع و فروتنی ایشان در مقابل یک جانباز انقلاب💖، همه را تحت تاثیر قرار داد. من در همان جا آرزو کردم که ای کاش ما هم یک جانباز بودیم و این چنین مورد لطف و تفقد حضرت آقا قرار میگرفتیم.
سردار سرتیپ پاسدار حجازی✍️
💞ادامه دارد...
#امام_خامنه_ای ♥️
┄┅═══✼♥️✨♥️✨
@shahidegheirat
♥️✨♥️✨✼═══┅┄
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
🌙| قـرار شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_هفتاد #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 مبینا صورتش را جمع میکند.😟 با تعجب و ب
🌙| قـرار شبانہ
#ناے_سوختہ
#قسمت_هفتادویکم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
ــ اینجا علی ۹ سالش بود. پر از احساس مسئولیت. چیزی که غیرت رو در اون ساخت و سرانجامش شد دفاع از ناموس. 💫🍃
عکس را روی زمین میگذارد. آهی میکشد😞 و لحظهای سکوت میکند.
ــ مامان پشیمونی!؟😕
ــ از چی!؟😳
ــ اینکه داداش #علی شهید شد.😢
ــ نه بهش افتخار میکنم. خداروشکر که همچین پسری بهم داد. راه #علی راه سیدالشهدا بود.🎆
ــ اما خب؛ شاید اگه همون موقع سال ۹۰، #علی شهید میشد، من...🥀
ولی خدا توی این دو سال به من خیلی کمک کرد من رو حسابی آماده کرد💪🏻.
تو هم مونس من بودی.💓
همیشه هم هستی.∞ داداشت مثل مردها بود. مادرهای دوستاش بهش میگفتن مرد کوچک.☺️
مدرسه که تعطیل میشد یه گوشه میایستاد و صبر میکرد خلوت بشه بعد بره. نه برای خودش برای راحتی بچهها.☘
هر کاری رو که وظیفه خودش میدید در حدی که میتونست انجامش بده کوتاهی نمیکرد و تمام توانش را برای انجام او به کار میگرفت.✌️🏻😎
معلمشون میگفت:« #علی و دو نفر دیگر تو یه نیمکت سه نفری مینشستن که یکیشون چپدست بود✍🏻. #علی آقا هم رفته وسط میز نشسته تا اون دو تا دوستش راحت باشن.😌»
مادر با انگشت اشاره دست راست، خیسی گوشه چشمهایش را پاک میکند. برای لحظهای چشمهایش را محکم میبندند و دستچپش را روی گیجگاه سمت چپ میفشارد💆🏻♀.
نگاه مبینا نگران میشود😧.
ــ مامان سرت درد میکنه!؟ برات قرصمسکن بیارم!؟😥
با عجله به طرف آشپزخانه میرود🏃♀ چند دقیقه میگذرد⏱ از صدای غرغر کردن دختر، لبخندی بر لبهای مادر مینشیند.☺️
ــ اوه!! بیا مادر، من قرص نخواستم.😁 ــ نداریم. به جون خودم تموم شده!! حالا چیکار کنیم!؟☹️😓
باز هم یاد #علی. 💫
یاد آن شب که مادر سخت مریض شده بود🤕 و #علی آنقدر راه رفته بود، سر زدن به سه داروخانه با فاصله زیاد، فقط برای اینکه دست خالی به خانه بر نگردد.😇🌟
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯