❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_شصت‌ویکم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 نوجوان بود. رفته پابوس امام هشتم(ع).💛
☕️| هرشب یڪ فنجان رمـان :کودکی👦🏻 «تا اینجا از همه پرسیدیم❓، شنیدیم👂🏻، نوشتیم ✍🏻 و خواندیم.🤓 اما این فصل را گذاشتیم برای حرف‌های دل مادر❣. او که دوبار این فصل را با شروع کرد،✨ یک بار سال ۷۱ بار دیگر سال ۹۰. پس حق اوست که روایتگر این بخش تنها خودش باشد.🌾🌿» چشم‌هایش را باز کرد. دیگر سنگینی روی شکمش حس نمی‌کرد، سبک شده بود.😌 اتاق ساکت بود، نگران شد.😢 نمی‌توانست تکان بخورد، با دست‌هایش اطرافش را گشت، سرش را به سختی برگرداند سمت راست چیزی نبود.🙁 گردنش خشک شده بود. سمت چپ، تخت بچه آنجا بود.😍👶🏻 سعی کرد با دستش داخل آن را لمس کند🖐🏻 صورت کوچولوی تو دستش آمد.😇 چقدر ساکت بود، بیشتر نگران شد.😰 –کسی اینجا نیست!؟😓 در باز شد🚪 و خانمی سفید پوش👩🏻‍⚕ با لبخند وارد اتاق شد.☺️ –مژدگونی یادت نره خانوم خانوما!!🙃😚 بهت زده به پرستار خیره شده بود.😳 –من کجام!؟😟 –شوخی می‌کنی خانم مشتاق فرد!؟😲 بیمارستان میرزا کوچک خان.🏩 –امروز چندمه!؟📆 –ماه آبان؛🌙 ولادت (س) و تولد آقا پسر شما.🌱🌸 –پسر!؟😳 –خوشحال شدی!؟🙂 –فرق نداره اما می‌دونی!؟ می‌خوام مرد بارش بیارم.😌💙 –بیا اینم مرد شما ببینم چی‌کار می‌کنی، اسمش چیه این آقا!؟🤔😎 لب‌های مادر عمیق می‌خندید😁، چشم،هایش برق خاصی داشت🌟، انگار کمرش راست شده بود؛ پرستار که نوزاد را از تختش بیرون آورد و در آغوش مادر گذاشت.🤱🏻💜 !! اسمش بود.🌈 آرامِ آرام مثل همیشه عمرش، مثل آن‌وقت ها!!🍃 آنقدر آرام می‌‌خوابید که مادر نگران می‌شد☹️، فکر می‌کرد ضعف کرده مجبور می‌شد بیدارش کند.☺️ لبخند مادر خشک شد،😕 دلش لرزید💓 چقدر ساکت!!!😳😥 چقدر آرام!!!💧 چقدر ملیح!!!🌷 چرا!؟🤔 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯