☕️| هرشب یڪ فنجان رمـان
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتودوم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
«تا اینجا از همه پرسیدیم❓، شنیدیم👂🏻، نوشتیم ✍🏻 و خواندیم.🤓
اما این فصل را گذاشتیم برای حرفهای دل مادر❣.
او که دوبار این فصل را با
#علی شروع کرد،✨
یک بار سال ۷۱ بار دیگر سال ۹۰.
پس حق اوست که روایتگر این بخش تنها خودش باشد.🌾🌿»
چشمهایش را باز کرد. دیگر سنگینی روی شکمش حس نمیکرد، سبک شده بود.😌 اتاق ساکت بود، نگران شد.😢 نمیتوانست تکان بخورد، با دستهایش اطرافش را گشت، سرش را به سختی برگرداند سمت راست چیزی نبود.🙁 گردنش خشک شده بود.
سمت چپ، تخت بچه آنجا بود.😍👶🏻
سعی کرد با دستش داخل آن را لمس کند🖐🏻 صورت کوچولوی تو دستش آمد.😇 چقدر ساکت بود، بیشتر نگران شد.😰
–کسی اینجا نیست!؟😓
در باز شد🚪 و خانمی سفید پوش👩🏻⚕ با لبخند وارد اتاق شد.☺️
–مژدگونی یادت نره خانوم خانوما!!🙃😚
بهت زده به پرستار خیره شده بود.😳
–من کجام!؟😟
–شوخی میکنی خانم مشتاق فرد!؟😲 بیمارستان میرزا کوچک خان.🏩
–امروز چندمه!؟📆
–ماه آبان؛🌙 ولادت
#حضرت_زینب(س) و تولد آقا پسر شما.🌱🌸
–پسر!؟😳
–خوشحال شدی!؟🙂
–فرق نداره اما میدونی!؟ میخوام مرد بارش بیارم.😌💙
–بیا اینم مرد شما ببینم چیکار میکنی، اسمش چیه این آقا!؟🤔😎
لبهای مادر عمیق میخندید😁،
چشم،هایش برق خاصی داشت🌟،
انگار کمرش راست شده بود؛ پرستار که نوزاد را از تختش بیرون آورد و در آغوش مادر گذاشت.🤱🏻💜
#علی!! اسمش
#علی بود.🌈
آرامِ آرام مثل همیشه عمرش، مثل آنوقت ها!!🍃
آنقدر آرام میخوابید که مادر نگران میشد☹️، فکر میکرد ضعف کرده مجبور میشد بیدارش کند.☺️
لبخند مادر خشک شد،😕
دلش لرزید💓
چقدر ساکت!!!😳😥
چقدر آرام!!!💧
چقدر ملیح!!!🌷
چرا!؟🤔
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚*
@shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯