🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۷و ۸ _....گفتیم عمو صدرا میاد. اون وکیل باباست. اما بعد یادم اومد بابا ندارم دوباره! الان من باید وکیل بگیرم. ایلیا باید وکیل بگیره! عمو صدرا! وکیل ما میشی؟ صدرا رفت زینب رو بغل کرد. سیدمحمد ایلیا رو تو بغلش گرفت. بچه از بس گریه کرده بود تنش میلرزید. اونقدر که سیدمحمد هم باهاش لرزید. به ایلیا آرام‌بخش زدن. من رفتم پیش مامانم. مامانم که تازه طعم زندگی رو چشیده بود و تازه فهمیده بود زندگی میتونه زیبا باشه. دوباره پر شد از غم. احسان پرسید: _چرا؟ چه اتفاقی براشون افتاد؟ کار کی بود؟ تصادف کردن؟ رها گریه میکرد. صدرا ادامه داد: _بعد از مراسم که داشتن برمیگشتن خونه، چند تا مهاجم بهشون حمله میکنن و باچاقو گردنشون رو میبرن! چند نفر دیگه هم تو کوچه بودن، اونهارو هم کشتن. احسان اشک ریخت: _کار کی بود؟ صدرا: _بدبختی این بود تا چند وقت حتی نمیدونستیم چرا؟ چرا اونها رو کشتن اما بعد از دو هفته خبر دادن که قاتلین رو گرفتن. من در جریان بازپرسی بودم، از همه خواستم نیان اما زینب گفت حق داره باشه. رها ادامه صحبت را در دست گرفت: _لحظه ای که قاتلین رو آوردن، دست زینبم یخ کرد. خدا رو شکر ایلیا رو راه نداده بودن تو دادگاه. زینبم داشت قبض روح میشد. وقتی قاتل رفت و شروع به تعریف ماجرا کرد هیچکس فکرشم نمیکرد ماجرا از این قرار باشه! صدرا گفت: _در جریان هستی که چند بار خواستن ارمیا رو ترور کنن؟ احسان سری به تایید تکان داد و صدرا ادامه داد: _ما فکر کردیم با بازنشسته شدن و خونه‌نشینی ارمیا همه چیز تموم شده اما اون روز فهمیدیم نه تنها تموم نشده بلکه ارمیا از روی همین تخت و در حال طی کردن دوران بازنشستگی ضربه سختی بهشون زد تا جایی که از اون گروه تروریستی چیزی باقی نموند. تک و توک زنده مونده های اون عملیات چند سالی دنبال پیدا کردن ردی از طراح این حمله بودن که دوباره به ارمیا میرسن. اول باور نمیکنن ولی بعد میبینن که ارمیا هنوز مشغول همکاری با نیروهای مسلح هست و این خونه نشینی یک جورایی پوشش حساب میشه. طراح عملیات های زیادی بوده که حتی خیلی از اونها هنوز انجام نشده. تصمیم میگیرن ارمیا رو حذف کنن. اما نمیخواستن پوشش خودشون لو بره.یک جو روانی بر علیه مذهبی ها راه میندازن. چند نفر از اراذل و بر علیه اینها تحریک میکنن. یک فراخوان میدن برای شب بیست و سوم رمضان و چند تا خیابون رو اعلام میکنن، در چند شهر. برای اینکه یک اتفاق خودجوش مردمی نشونش بدن و شک رو از ترور هدفمند ارمیا بردارن، همون شب صد و یازده نفر رو شهید میکنن! یکی از کوچه‌ها هم که ارمیا و همسرش شهید شدن. کل شبکه رو منهدم کردن اما چه فایده؟ برای یتیمی بچه هاشون، برای قتل‌عام مردم!جون آدم ها هیچ ارزشی براشون نداره. امروز دادگاه داشتیم.زینب و ایلیا قصاص میخوان. هر چند یک عده راه افتادن دنبال بخشش! نمیدونم چطور میشه این کار رو بخشید؟ مهدی گفت: _زینب میگفت اگه فقط مامان بابا رو کشته بودن شاید رضایت میدادم، اما جون این همه آدم بیگناه رو گرفتن و این همه بچه یتیم کردن! اینو نمیشه بخشید! چون اینها اشتباه نکردن! مقرضانه خون ریختن. محسن اضافه کرد: _هیچ کدوم از قاتلین و طراحای ترور ابراز پشیمونی هم نکردن! رها گفت: _قاتل آیه و ارمیا زل زد تو چشمای زینب و گفت: شرشون رو از سر ملت کم کردم، باید بهم مدال بدین! احسان گفت: _فقط شش ماه نبودم! صدرا آهی کشید: _چهار ماه گذشته برای همه ما جهنم بود! جهنم! . . . . به ایلیا نگاه کرد که چه با هیجان در میان موانع میدوید و شلیک میکرد. بعد از ماهها نشاط را در او دید. تلفن همراهش زنگ خورد. مامان زهرا بود. حتما با خانه تماس گرفته و نگران شده است. زینب سادات: _سلام مامان زهرا زهرا خانم با صدای گرفته گفت: _سلام مادر! کجایید؟ زینب سادات نگاهش به ایلیا بود: _ایلیا رو آوردم بیرون هوا عوض کنه. زهرا خانم آهی کشید و گفت: _با ایلیا بیاید بیمارستان. زینب بلند شد ایستاد: _این وقت شب؟ چیزی شده؟ زهرا خانم گفت: _نه! دکترش میخواد باهامون حرف بزنه. زینب سادات گفت: _الان میایم. ایلیا داشت با همگروهی‌هایش خوش و بش میکرد که صدای خواهرش را شنید که با صدای بلندی نامش را صدا میزند. سابقه نداشت زینب‌سادات جلوی این همه نامحرم اینگونه بلند حرف بزند. ترس به قلب ایلیا دوید. به سمت خواهرش رفت: _چی شده؟ زینب سادات: _لباسارو عوض کن بیا بیرون باید بریم بیمارستان! دکتر باباحاجی میخواد باهامون صحبت کنه. ایلیا رنگش پرید: _مرده؟ مرده که میخواد باهامون صحبت کنه؟ زینب سادات سعی کرد ٱرام باشد: _نترس! هیچی نشده! فقط زود بیا بریم. تا رسیدن به بیمارستان..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری