🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب
#اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۹ و ۱۰
تا رسیدن به بیمارستان هر دو ساکت بودند.
زینب سادات خودش را به زهرا خانم رساند: _چی شده مامان زهرا؟
زهرا خانم در آغوشش گرفت:
_چیزی نیست مادر. بریم دکترش منتظره.
مقابل دکتر نشستند و به دهانش چشم دوختند.
دکتر سماوات:
_حقیقتا گفتن این حرفها برای ما هم که سالهاست کارمون دادن خبرهای خوب و بد هستش هم سخت هست اما باید با شما صادقانه صحبت کنم. سن حاجآقا بالاست! این چند ماه هم خیلی بهش فشار وارد کردیم. بدنشون بیشتر از این طاقت نداره و در واقع ما مقابل تقدیر ایشون قرار گرفتیم. ایشون با دستگاه زنده هستن و فقط بخاطر سفارشات سید
بود که این چند ماه صبر کردیم. به نظر تیم پزشکی بهتره
دستگاهها رو قطع کنیم. داریم حاجی رو با بستن به اون تخت، عذاب میدیم.
ایلیا گریه کرد. زینب سادات اشک هایش را پاک کرد و شماره عمویش را گرفت.
سید محمد: _جانم عمو؟
زینب سادات: _عمو تو میدونستی؟
سید محمد نگران شد:
_چی رو عمو جون؟ چرا گریه میکنی؟ چی شده؟ ایلیا خوبه؟
زینب سادات: _پیش دکتر سماواتیم. میگه میخوان دستگاههای بابا علی رو قطع کنن! عمو نذار بابا علی هم بره.
سیدمحمد گفت:
_گوشی رو بده دکتر سماوات.
سید محمد با دکتر صحبت کرد. بعد به زینب سادات گفت:
_دیگه نمیشه کاری کرد. متاسفم عزیزم.
زینب سادات گفت:
_حالا ما چکار کنیم؟ با غم بابا حاجی چکار کنیم؟
سیدمحمد: _حاج علی برای همه ما پدر بود! همه ما دوباره یتیم شدیم عموجون!
زینب سادات تلفن را رها کرد و صورتش را میان دستانش گرفت. بی صدا اشک ریخت. مثل مادرش....
حاج علی رفت.
رفت تا به دختر دردانه اش ملحق شود.رفت که به ارمیا برسد. رفت تا به آرامش برسد. رفت اما دلنگران دو نوهاش بود. رفت و امانتهای آیه جا ماندند. تنها وارثان آیه، ارمیا و سیدمهدی!
مهر بدون مهربانیهای حاج علی رسید. بدون لبخندهای پدرانه ارمیا رسید. بدون بوی مادرانه آیه رسید.مهری که مهر مادری نداشت.
به خواست و اصرار صدرا و رها،
سیدمحمد و سایه، زهرا خانم و بچهها از خانه خود دل کنده و راهی تهران شدند. طبقه بالای خانه صدرا. همان که روزی میزبان صدرا و رها بود. همان که روزی میزبان مریم و مادرش بود.
این خانه عطر و بوی آشنایی داشت.
رهای همیشه صبور و مهربان را داشت. رهایی که رها از بغض و حسد بود. رهایی که آیه شدن را بلد بود. بی تابی های ایلیا کمتر شده بود. مهدی و محسن تمام سعی خود را برای روحیه بخشی مجدد به ایلیا به کار میبردند.
زهرا خانم عزم کرده بود تا زینب سادات را کدبانو کرده و اصول زندگی داری را به او بیاموزد. خودش را مسئول روزهایی که نخواهد بود میدانست. مسئول تنهایی های این دو یادگار عزیز میدانست.
دختر آیه، متین و با حجب و حیا بود، آرام و صبور بود. برخلاف کودکیهای پر شیطنتش، دختری شده بود پر از نجابت مادرش! وارث آیه، وارث ارمیا و وارث سیدمهدی بود و رسم وارث بودن را خوب بلد بود.
********
احسان از آمدن این همسایههای جدید معذب شد. درحالیکه زمان کمی را در خانه بود، اما خود را غریبه ای میان جمعشان میدید.
به صدرا گفت:
_فکر کنم بهتر باشه من برگردم خونه.
صدرا به کارش ادامه داد:
_خسته ای؟ خب برو بالا استراحت کن.
احسان:
_نه، منظورم برگشت به خونه امیر هست.
صدرا اخم کرده، عینکش را از چشم برداشت:
_چرا؟
احسان: _دیگه خیلی مزاحم شدم. تمام زحمت های من با رهایی هستش. دیگه خیلی شرمنده ام. هر وقت میام خونه رو مرتب کرده و لباسهامو شسته و اتو کرده تو کمد گذاشته. خودش سرکار میره، شما و
پسرا هم هستید الآنم که مادرش و بچه ها اومدن. من شدم بار اضافه.
صدرا: _رها بودنت رو دوست داره. هر شب میگه خداروشکر احسان اینجاست و خیالم راحته! در ثانی، امیر خونه رو فروخت.
احسان شوکه شد:
_فروخت؟
صدرا به صندلی تکیه داد:
_آره. فروخت. داره ازدواج میکنه. گفت دوست نداره دوباره به این خونه و خاطرات شیدا برگرده.
احسان: _ازدواج؟ با کی؟
صدرا از ندانستن شانهای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم. دیگه هم حرف رفتن رو نزن. تو پسر منی. الانم برو پیش بچه ها که فردا دادگاه مهمی دارم.
احسان بلند شد و شب بخیری گفت و رفت.
صدرا وارد خانه شد و با صدای بلند گفت:
_مهدی! مهدی کجایی؟ بدو بیا!
مهدی و محسن و ایلیا، از اتاق خارج شدند و سلام کردند. چشمان صدرا از شادی برق میزد. رو به مهدی گفت:
_مادرت فردا آزاد میشه.
مهدی با ناباوری پرسید:
_چطور؟ رضایت داد؟
صدرا گفت:
_نه! یک شاهد پیدا شد. اون روز خدمتکاری که هفتگی میرفت، خونه بود.بعد از افتادن بچه،رامین میرسه و اونو مرخص میکنه. زن بیچاره وقتی فهمید.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری