🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب
#اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
زینب سادات پرسید:
_اون بیماری که خاله آمین رو کشت، خیلی بیماری بدی بود؟
رها آه کشید:
_دوران بدی بود. هیچکس نمیدونست چکار کنه! مردم ترسیده بودن. دنیا آشفته شده بود!هیچامنیتی تو دنیا نبود. باز وضع ما ایرانیها بهتر بود! ما ایمان به خدا داشتیم، ما سختی کشیده بودیم! بلد بودیم به همدیگه کمک کنیم! اما کشورهای مادیگرا، اونهایی که ایمانی به خدا نداشتن و فقط خودشون رو میدیدن و این دنیا رو، روزگار رو به خودشون و هموطن هاشون سخت کرده بودن! کاش هیچوقت اون دوران برنگرده!
زینب سادات گفت:
_شما ها هم رفتید کمک؟
رها لبخند زد و آن روزها مقابل چشمانش نشست:
_اون روزها ایلیا و محسن خیلی کوچیک بودن. من و مادرت خونهنشین بودیم بخاطرشون اما عموت و سایه رو چند ماه ندیدیم. همش بیمارستان بودن! بابات هم خیلی کم میومد خونه و همش درگیر بود. کارهاشون چند برابر شده بود. آقا یوسف خدابیامرز هم که خودش رو وقف کار و خدمت به مردم کرده بود. کار ما هم خیلی زیاد شده بود. بخاطر اوضاع مطب ها تعطیل شده بود و فشار روانی این بیماری، اوضاع مراجعینمون رو بدتر کرده بود! روزای سختی از سر گذروندیم!
****
احسان ظرف خرما را در بهشت معصومه گرداند. گریههای بیصدای زینب سادات، بی قرارش کرده بود. همه سیاه پوش بودند.
یک سال از سفر آیه و ارمیا گذشته بود.
زینب سادات را بیحال و توان از سر خاک بلند کردند. سیدمحمد و صدرا محکم از دو سمت، دستانش را گرفته بودند تا روی پا شود. مراسم تمام شده بود و دخترک یتیم آیه پر درد تر از لحظه ای که آمده بود، میرفت.
ایلیا را مهدی و محسن با خود برده بودند و احسان آخرین ظرف خرما را هم خیرات کرده بود. همه رفتند و احسان کنار قبر نشست و فاتحه ای خواند.
بعد رو به ارمیا کرد:
_سلام حاجی! خوش میگذره اونجا؟ رفتی و نگفتی من بدون تو و راهنماییهات دوباره گم میشم؟ حاجی راه رو نشونم ندادی و رفتی ها! انگار براشون رسم شده که یکی رو تشنه کنن و بذارن برن، اما نترس! تنهات نمیذارم! رسم سیدمهدی و دوستاش تک خوری نیست.
سیدمحمد بود که کنار احسان نشست:
_سیدمهدی که رفت، ارمیا عوض شد! دوستی عجیبی داشتن! ازشون بخواه! تنهات نمیذارن!
فاتحهای خواند و سنگ قبر را بوسید:
_دلم برات تنگ شده داداش بیمعرفت!
دوباره سنگ قبر را بوسید و گفت:
_من برم که حال زینبت خوب نیست! حال ایلیات خوب نیست! حال هیچکس خوب نیست ارمیا! به آیه بگو هوای دخترش رو داشته باشه!
بلند شد و رفت و احسان اشک چشمانش را خوب دید. بغض کرد:
_حاجی! دلم برای دخترت رفته! کمک کن به من! دخترت سر سخته و من هنوز اول جاده خدا هستم!
*******
زینب سادات وارد بیمارستان شد.
روز اول کاریاش بعد از اتمام درس. برای دو سال پا در این بیمارستان گذاشت. بسم اللهی گفت. روپوشش را پوشید و مقنعهاش را مرتب کرد و کارتش را به آن وصل کرد. کفشهای طبیاش را پوشید و همراه چند تن از هم دورهایهایش مقابل
سرپرستار ایستاد و به سخنانش گوش داد.
پرستاری را دوست داشت. کمک به مردم را دوست داشت. زینب سادات خوب بودن را دوست داشت. ساعات کاری سخت و طولانی بود اما لبخند و دعای زیر لبی مردم، دلش را گرم میکرد. هفتهها میگذشت اما زینب سادات هر روز مشتاق تر بود برای دیدن لبخندهای از ته دل مردم بود.
این ماه در بخش اطفال بود.برایش دوست داشتنی بودند. چهرهای آشنا در بخش دید. مقابل دکتر رسید و سلام کرد.
احسان نگاهش را از سرپرستار گرفت و به زینب سادات متعجب دوخت.
احسان: _سلام خانم علوی! اینجا چکار میکنید؟
زینب خواست صحبت کند که سرپرستار اجازه نداد و خودش گفت:
_از بچه طرحی های جدیده! شما همدیگه رو میشناسید؟
احسان توجهی به او نکرد و ادامه دستوراتش را وارد پرونده کرد. بعد به زینب سادات گفت:
_امیدوارم موفق باشید خانم!
رفت و اخم های سرپرستار را برای زینب سادات گذاشت. چه میشود کرد؟ گاهی دیوار کوتاهی هستی که کوتاه تر از تو پیدا نمیشود!
زینب سادات به بهای بیمحلیهای احسان، تا صبح مشغول کار بود و صبح خستهتر از هر روز سوار ماشینش شد.
مقابل در خانه که رسید، احسان هم همزمان رسید و با لبخند گفت:
_صبح بخیر! شب سختی داشتید؟
زینب سادات اخم کرد:
_سلام. صبح شما هم بخیر! سخت؟وحشتناک بود! میشه وقتی من دور و بر نیستم، حال سرپرستارمون رو بگیرید که ترکشهاش منو نگیره دیگه؟ بخدا اگه دو روز دیگه از من اینجوری کار بکشه، خودم باید روی یکی از تختها بستری بشم!
احسان اخم کرد و ایستاد:
_اذیتتون کرد؟
زینب سادات سربه زیر انداخت و صدای اوهوم پر بغضی از گلویش شنیده شد.
احسان گفت:
_نگران نباش! درسی بهش بدم که....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری