══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹ــ ببخشید مهدیه خانوم! "بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!" رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش را پایین انداخت لبخندی زد و گفت: ــ سلام عرض شد ــ سلام از ماست✋ 🔸ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید❓ ــ چشم الان بهش میگم بیاد هنوز از صالح دور نشده بودم که... 🔹ــ مهدیه خانوم❓ میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبتش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت: ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون حلالیت🍃✨ بطلبم. بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا... منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.😔 🔸هنوز هم از او دل چرکین بودم بدون اینکه جوابش را بدهم چادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم.😲 🔹روز عرفه بود و همه‌ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش.🍃✨ ــ سلما... سلما... ــ جانم مهدیه❓ ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره❓ 🔸سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت: ــ خدا مرگم بده دیر شد...😱 🔹چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانمها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساند ــ سلما... سلماااا ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت.📗 خواهر برادر خل شدن‌ها...😳😂😂 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯