eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیست‌ودوم 🔹با صالح به همه‌ی فامی
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب را دوست داشتم. هوا هم خوب بود و فصل گرمای جنوب هنوز شروع نشده بود. دلم تاب نیاورد. ــ صالح جان...😊 ــ جان دلم؟ ــ اااام... تا اینجا اومدیم منطقه نریم؟😔 ــ دو روز از مرخصیم مونده. همه جا رو نمی‌تونیم بگردیم. اشکالی نداره؟ ــ نهایتش چند جاشو می‌گردیم خب. از هیچی که بهتره ــ باشه عزیزم. عجب ماه عسلی شد😂 🔸دو روز باقیمانده را روی رد پای شهـــ🌷ــدا گذراندیم. حال عجیبی بود. همیشه مناطق عملیاتی حالم را عوض می‌کرد. نمی‌دانم چرا یاد شهید گمنامی🌷💔 افتادم که گاهی به مزارش می‌رفتم. بغض کردم و از صالح جدا شدم. گوشه‌ای نشستم و چادر را روی سرم کشیدم. مداحی گوشی‌ام را روشن کردم و دلم را سبک کردم.😭😭 🔹"شهید گمناااام سلام... خوش اومدی مسافرم... خسته نباشی پهلوون...🌹🕊 ................................................... 🔸بعد از بازگشتمان زندگی رسما شروع شد. صالح را که داشتم غمی نبود. با زهرا بانو و سلما سرگرم بودم و حسابی غرق زندگی شده بودم. 🔹گاهی پیش می‌آمد که صالح چند روزی نبود اما خیالم راحت بود که مراقب خودش هست. همیشه قولش را یادآوری می‌کرد و می‌گفت هرگز یادش نمی‌رود.😊 🔸حالم بد بود. هر چه می‌خوردم دلم درد می‌گرفت و گاهی بالا می‌آوردم. سرم گیج رفت😞 و دستم را به لبه ی تخت گرفتم و نشستم. 🔹ــ سلما...😰 صدایم آرام بود و درب اتاق بسته. به هر ترتیبی بود سلما را بلند صدا زدم. سراسیمه خودش را به من رساند. ــ چیه چی شده؟ مهدیه جان...!!!😳😔 ــ حالم بده سلما... برو زهرا بانو رو صدا بزن. ــ بلند شو ببرمت دکتر👨‍⚕. رنگ به روت نداری دختر... ــ نمی‌خواد... بذار صالح برگرده باهاش میرم. 🔸سلما بدون جوابی بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشمم را بستم و دستم را روی پیشانی‌ام فشار دادم. موبایلم📱 زنگ خورد. بلند شدم و آنرا از روی پاتختی برداشتم. چشمانم سیاهی رفت و دوباره تلو خوردم.😞 🔹ــ الو... ــ سلام خانومم😕 چی شده صدات چرا اینجوریه؟ صدای صالح بغضم را ترکاند. با گریه😭 گفتم: ــ ساعت چند میای صالح حالم بده😭 صدایی نیامد. انگار تماس قطع شده بود. بیشتر بغضم گرفت و روی تخت ولو شدم. زهرا بانو هم سراسیمه با سلما آمد و هر دو کمکم کردند که لباسم را عوض کنم و دکتر برویم. 🔸منتظر آژانس بودیم که صالح با نگرانی وارد منزل شد و کنارم زانو زد و دستم را گرفت و گفت: ــ مردم از نگرانی. چی شده مهدیه جانم؟😔 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیست‌وسوم 🔹دو روز بعد به سمت جنو
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹روی تخت 🛌 خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می‌دهند. صالح نگران بود اما به روی خودش نمی‌آورد. با من صحبت می‌کرد و سر به سرم می‌گذاشت. 🔸سلما کلافه به زهرا بانو گفت: ــ زهرا خانوم می‌بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!! صالح حق به جانب گفت: ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!!😳😒 سلما به من اشاره کرد و گفت: ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف می‌زنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی❓😳 🔹لبخند بی‌جانی زدم و گفتم: ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟ صالح گفت: ــ خوابت میاد؟😔 ــ یه کمی...😅 ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود. ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه‌ی آستینش را گرفتم. ــ تنهام نذار صالح.😔 ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره❓ 🔸رفت و من هم چشمم را بستم. نمی‌دانم چقدر گذشت که خوابم برد. 💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤 🔹با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانی‌ام را بوسید.😍😘خجالت کشیدم.😰بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه می‌خندیدند اما من هنوز گیج بودم. سلما با صالح کل کل می‌کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند. 🔸ــ چی شده؟؟؟🤔 صالح گفت: ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.😍 سلما سرک کشید و گفت: ــ آره نگران نباش واسه بچه‌ات خوب نیست.😜 و چشمکی زد. از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت: ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی.☺️ دیگه دونفر شدین. هنوز گیج بودم. " مثل اینکه قضیه جدیه "😳 🔹بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند. صالح ففط با لبخند به من نگاه می‌کرد. با اشاره‌ای او را به سمت خودم کشاندم ــ اینا چی میگن؟☹️ ــ جواب آزمایشت و گرفتم گلم.😊 تو راهی داریم👶🏻 ضعف و سر گیجه‌ات به همین دلیل بوده. 🔸چیزی نگفتم. فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟"😶 ✍ ادامه دارد ...۴ ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیست‌وپنجم 🔹صالح دیوانه ام کرده
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕 صالح بی‌قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. 🔸این حال و هوا برایم اضطراب آور بود و می‌دانستم اتفاقی افتاده.😔 بیشتر نگران بچه بودم. به تازگی نبض‌های کوچک و نامنظمی را حس می‌کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی به آن داشتم و انتظارم برای پایان این مدت شروع شده بود.😍 🔹گاهی با او حرف می‌زدم و برایش قصه یا لالایی می‌گفتم. برایش قرآن می‌خواندم و مداحی و مولودی می‌گذاشتم و با بچه به آن گوش می‌دادیم. حس می‌کردم سراپا گوش می‌شود و شوق و عجله‌ی او از من بیشتر است برای به دنیا آمدن.😍🌸 🔹چشمانم را روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی‌برد. صالح آرام درب اتاق را باز کرد و تلویزیون📺 اتاق را خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچکی برای اتاق گرفته بودند. درب کمد را باز کرد و آرام کوله🎒 را درآورد. قلبم فرو ریخت.💔 🔸سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کند خوابم. "پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا🍃 کمکمون کن😔 🔹" قطره اشکی از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا آمد. کمکم کرد روی تخت بنشینم. خودش لقمه می‌گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه‌ها را به من می‌خوراند و لابه لای آن بعضی را توی دهان خودش می‌گذاشت که مرا اذیت کند. دوست نداشتم از غمم باخبر شود اما... امان از لب و لوچه‌ی آویزان😔 🔸ــ چی شده قربون چشمات؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟ ــ نه چیزی نیست.😐 ــ مگه صالح تو رو نمی‌شناسه؟ چرا پنهون می‌کنی گلم؟ بگو ببینم چی تو دلته؟ 🔹سینی غذا را پس زدم و خودم را به سمت او کشاندم و توی بغلش جا گرفتم. بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتی‌اش احتیاج داشتم. ــ صالح؟!😔 ــ جانِ صالح؟ ــ چیزی از من پنهون کردی؟ ــ مثلا چی خانومم؟😕 🔸آرام خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نگاه پر بغضم به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پایش را گم کرده بود. باید به او می‌فهماندم که خودش را اذیت نکند. دستش را گرفتم و انگشتر فیروزه💍 را توی انگشتش چرخاندم. ــ من می‌دونم... نگاهی گذرا به چشمانش انداختم و سربه زیر گفتم: ــ کی میری؟ 🔹انگار نمی‌توانست حرفی بزند. دستش رافشردم و گفتم: ــ فقط می‌خوام بدونم کی اعزام داری؟ می‌خوام بچه‌مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. آخه تازگیا یه تکون‌های ریزی می‌خوره. یه چیزی مثل نبض زدن.❤️ 🔸اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود. بلند شد و رفت کنار پنجره. آنرا باز کرد و دوباره کنارم نشست. خنده‌ی بی جانی کرد و گفت: ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟ ــ اونش مهم نیست. کی میری؟ ــ بعد از سال تحویل🌼🌱 ــ امروز چندمه؟ ــ بیست و هفتم. پوفی کشیدم و گفتم: ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم. 🔹ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ... صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم: ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب حضرت زینب رو چی بدم؟ نوک انگشتم را بوسید😘 و سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت. بغضم ترکید و توی تنهایی تا توانستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات.😭😭 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیست‌وهفتم 🔹صالح خودش به خرید رف
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ دیشب اصلا نخوابیدم. حال دلم خراب بود. صالح هم درست نخوابید همین که می‌دید هنوز بیدارم کلی غر می‌زد و بعد نازم را می‌خرید و می‌گفت بیدار ماندن برای خودم و بچه خوب نیست. دست خودم نبود. خواب به چشمم نمی‌آمد. فردا صبح صالح می‌رفت و بازگشتش با خدا بود اصلا خواب چه معنایی می‌توانست داشته باشد وقتی که فردا نفسم از گلویم می‌رفت و روحم از تنم؟😭 نماز صبح را با صالح خواندم لبه‌ی تخت نشستم و قامت بستم. بغضم ترکید و با صدای زمزمه‌ی صالح دل سیر گریه کردم. نماز که تمام شد، صالح چادر نماز را از روی چشمم کنار زد و با اخمی ساختگی گفت: ــ چیکار کردی با خودت😠 ببینم... نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی😜 چیزی نگفتم. می‌ترسیدم دلش را بلرزانم و از رفتن منصرف شود می‌ترسیدم با نگرانی برود و نتواند سر قولش بماند. می‌ترسیدم... از خیلی چیزها می‌ترسیدم. ذهنم آشفته بود و از نگرانی حالم بهم می‌خورد صالح از کمد بسته‌ی لواشک را بیرون آورد و گفت: میدمش دست سلما... فقط روزی یه دونه بهت بده بخوری.😏 دلم نمی‌خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته. درست و حسابی غذاتو بخور و مامانِ لوسی نباش. باشه؟😘 سری تکان دادم و بغضم را فرو دادم. تسبیح سفید را از کیفم برداشتم و به صالح دادم. اینو بنداز دستت می‌خوام همراهت باشه مثل دستبند بنداز به مچت. مچ دست چپش را جلو آورد و گفت: ــ خودت برام بنداز. تسبیح را چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد.📿 انگشتر فیروزه را(حلقه‌مان)💍 از دستش درآورد و با زنجیرِ پلاکش به گردنم آویخت. دلم گرفت.😔 دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم حالم دست خودم نبود و مدام دلشوره داشتم. دلم نمی‌آمد به رفتنش "نه" بگویم اما حالم خیلی بد بود. "چرا سپیده نمی‌زنه؟ امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن" ــ مهدیه جان نگاهش کردم. ــ چرا نمی‌خوابی خوانومم؟ اینجوری می‌بینمت اذیت میشم. ــ خوابم نمیاد بخدا... ــ مرگ صالح بخــ... دستم را روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم: ــ تو رو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار. چشم... من استراحت می‌کنم اما تو اینجوری نگو. اشک جمع شده در پشت پلک‌هایم سرازیر شد و روی بالش افتاد. ــ قربون اون چشمات...😔 اشکم را پاک کرد و به خواسته‌اش چشمم را بستم. دستم را گرفت و گل سر را از موهایم باز کرد. کاش موهایم را نوازش نمی‌کرد. نفهمیدم چطور خوابم برد. وقتی چشمم را باز کردم صالح حاضر و آماده، در حال چک کردن وسایلش بود. مثل برق گرفته‌ها توی تخت نشستم.😱 صالح سراسیمه لبه‌ی تخت نشست و مرا به آغوش کشید. ــ آروم باش خوشگلم... چی شده؟ بغض کردم و گفتم: ــ چرا بیدارم نکردی؟ می‌خواستی بدون خداحافظی بری؟!😭 ــ نه عزیز دلم... چطور ممکنه بدون خداحافظی برم؟ خواستم کمی استراحت کنی. بغضم ترکید و گفتم: ــ الان وقت استراحته؟؟!! صالح منو از این دو سه ساعت دیدنت محروم کردی. ــ مگه می‌خوام برنگردم؟ وقتی برگشتم هر روز بشین نگاهم کن.😊 حالم بهم خورد. خودم را جمع کردم و دستم را جلوی دهانم گرفتم. ــ چی شد فداتشم؟ حالم را که دید با خنده گفت: ــ دخملم داره اذیتت می‌کنه؟! و خطاب به بچه گفت: ــ اینجوری می‌خوای مواظب مامانت باشی پدر صلواتی؟😂 آب دهانم را فرو دادم و گفتم: ــ از کجا می‌دونی دختره؟ ــ بچه‌ی منه... دوست دارم دختر باشه. حرفیه؟!😒 خندیدم و گفتم: ــ نه چه حرفی؟ از خدامم هست همدم مامانش باشه. پیشانی‌ام را بوسید و گفت: ــ قربون مامانش... مهدیه جان... من برم؟ قلبم هری ریخت. اصلا انگار لحظه‌ای فراموش کرده بودم صالح عازم چه سفری بود. لبم آویزان شد و از روی تخت پایین آمدم. ــ دیگه سفارش نمی‌کنم ها... مراقب خودت و بچه باش. تا چشم روی هم بذاری برگشتم ان‌شاءالله. کوله را به دستش گرفت و روبرویم ایستاد. ــ یه چیزی توی گوشیت برات یادگاری گذاشتم. وقتی رفتم پیداش کن و با دخترم ازش لذت ببر.😊 مقاوتم از دست رفته بود. بی صدا اشکم جاری شد و دست صالح سد آنها می‌شد. انگار بار آخر بود می‌دیدمش. آغوشش مأمن دلتنگی‌ام شد و سینه‌اش تکیه‌گاه سرم. جلوی لباس نظامی‌اش خیس شد بسکه هق زدم. بعد از رفتنش سکوت خانه بود که سرم آوار شد. دلم برای سلما می‌سوخت. حالش را فراموش نمی‌کنم وقتیکه تنها تکیه داده بود به درب حیاط و با قرآنی که به سینه گرفته بود غریبانه اشک می‌ریخت و من محرم درد دل و فراغش بودم اما حالا مجبور بود بخاطر حال من سکوت کند، بخندد و گوشه‌ای پنهان بغض خفه شده‌اش را رها کند.😔 "خدایا سپردمش دست خودت." نمی‌دانم خوابم برد یا بی حال شدم. خسته بودم. هر چه بود روحم به این خلاء احتیاج داشت. ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیست‌وهشتم دیشب اصلا نخوابیدم. ح
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹ــ ساعت چنده؟🙄 سلما لبخندی زد و گفت: ــ بیدار شدی؟😊 دستم مثل وزنه سنگین شده بود. به زحمت آن را بلند کردم که موهایم را جمع کنم، حس کردم گودی آرنجم می‌سوزد. ــ آااخ...😖 ــ چی شد مهدیه؟ ــ دستم... 🔸پنبه و چسب ضد حساسیت را دیدم و با تعجب گفتم: ــ این دیگه چیه؟ ــ نگران نباش. چیزی نیست. وقتی خوابیدی مامانت نگرانت بود. کمی بدنت سرد شده بود. با دکترت تماس گرفت و دکترت گفت باید بری اورژانس🚑. ماهم زنگ زدیم کل پرسنل اورژانس رو ریختیم اینجا.😂 کمی فشارت افتاده بود. برات سِرُم زدن حالا بهتری خدا رو شکر. 🔹چشمانش سرخ بود و بی‌حالت. تازه متوجه شدم. انگار خیلی گریه😭 کرده بود. "طفلک سلما... چقدر باید خویشتن دار باشه؟! بیچاره دلتنگی خودش کمه منم شدم قوز بالا قوز براش. الان می‌دونم تو دلش چه خبره اما نم پس نمیده"😭 🔸اشکم سرازیر شد😭 و صدای کوتاه هق‌ام، سلما را متوجه خود کرد. ــ ااااا مهدیه...! الهی دورت بگردم چرا اینقدر خودتو اذیت می‌کنی؟ 🔹صدایش زدم با ناله. انگار می‌خواستم دق این چند روز سکوت و تظاهر به آرامشم را اینطور خالی کنم. ــ سلماااا😭 ــ جان سلما. ــ من صالحمو می‌خوام. من بدون صالحم می‌میرم. من دق می‌کنم تا برگرده...😭 صدایش بغض آلود بود و بین حرف‌هایش آب دهانش را فرو می‌داد که بغض‌اش را پنهان کند. 🔸فدای تو بشم... با خودت... اینجوری نکن... صالح هم بر می‌گرده... وقتی بیاد... به من نمیگه قربون مرامت خواهر...😔 زنمو اینجوری دستت سپردم؟!... می‌خوای... شرمندم کنی❓ 🔹لحن صدایش عوض شده بود. خودم را از او جدا کردم و صورت خیس از اشکش را نوازش کردم. پیشانی‌ام را به پیشانی‌اش چسباندم و هردو با هم به حال دلمان گریستیم.😭😭 حالا سلما هم بی وقفه و با زجه مرا همراهی می‌کرد. 🔸گوشی موبایلم📱 زنگ خورد. چند نفس عمیق کشیدم و جواب دادم: ــ سلام زهرا بانو... ــ سلام دخترم. نصفه عمرم کردی. خوبی؟😞 ــ خدا نکنه مامانم. ببخشید. دردسرای یکی یه دونه‌تون تمومی نداره. خوبم. ــ برگشتم خونه واست یه غذای مقوی درست کنم. بیارم برات؟ ــ نه... الان نه... 🔹صدای صالح توی مغزم پیچید "مامانِ لوسی نباشی و درست غذاتو بخوری" ــ زهرا بانو... بیارش گرسنمه...😕 ــ الهی دورت بگردم همین الان میام.😊 تماس قطع شد. ساعت را که نگاه کردم نزدیک غروب بود🌄. یک روز از دنیا بی خبر بودم...! "کاش می‌خوابیدم و وقتی صالح برگشت بیدار می‌شدم" 🔸گوشی توی دستم بود. "یادگاری صالح" همه‌ی فایلها را گشتم. چند عکس و یک فایل صوتی.🎤🎞 ــ مهدیه جان... خانومم. سلام می‌دونم... دلت تنگه💔... چشمات بارونیه... اما توکل کن. به خدا توکل کن و صبور باش. تو صبور باشی اون پدر صلواتی هم یاد می‌گیره. می‌خوام شوهرش بدم به یکی مثل خودم... پس باید صبر رو یاد بگیره😜 🔹صدای خنده‌اش توی فضای اتاق پیچید و تنهایی‌ام را شکست. ــ می‌خوام اسمشو بذارم صالحه... ها... چیه...؟ حرفیه...؟ می‌خوام با دخترم هم اسم باشیم... حسودی نکن...😏 باز هم صدای خنده‌ی صالح دلم را برد. مهدیه ی من... تا چشماتو روی هم بذاری برگشتم. قول میدم زود ببینمت. تو فقط مراقب خودت و دخترمون باش...😔🙏 گوشی📱 را بوسیدم و با صدای زهرا بانو به خودم آمدم... ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیست‌ونهم 🔹ــ ساعت چنده؟🙄 سلما ل
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹دل دردهای گاه و بی گاهم همه را نگران کرده بود. پزشک معالجم نگران بود و همچنان استراحت مطلق و یک سری آمپول تقویتی تجویز می‌کرد. 🔸هنوز اول راه بودم و نمی‌توانستند هیچ کاری برای جنین بکنند. از محیط منزل خسته شده بودم. صالح که نبود. سلما و زهرا بانو هم علاوه بر گرفتاری‌های خودشان باید مراقب من هم باشند. سعی می‌کردم زیاد برایشان زحمت نداشته باشم. 🔹پدر جون هر روز برایم لواشک می‌خرید و دور از چشم سلما به من می‌داد.😍 می‌گفت "این بچه که جیره بندی حالیش نیست. بخور اما جلدشو بنداز یه جایی که کسی نفهمه"😜گاهی با این شیطنت حال و هوایم عوض می‌شد. 🔸هنوز دو هفته از رفتن صالح نگذشته بود. حالم بد بود. درد داشتم و علائم بدی که برای همه نگران کننده بود، آزارم می‌داد. سه روز بود که صالح تماس نگرفته بود. تنها بودم و منتظر زهرا بانو. گفته بود کلاس قرآنش که تمام شود می‌آید. سلما هم درگیر کارهای پایگاه بود. 🔹دید و بازدیدها تمام شده بود و سیزده بدر بدون صالح را توی حیاط سپری کرده بودیم.😔 بخاطر من، بقیه هم پاسوزم شده بودند. سعی کردند خوش بگذرد اما وقتی صالح نبود، وقتیکه هر لحظه از نگرانی دستم را به حلقه‌ی آویزان گردنم می‌بردم و آیةالکرسی می‌خواندم و انگار دلم را به مشتم می‌گرفتم چطور خوش می‌گذشت؟😔 🔸تلویزیون اتاق را روشن کردم. اگر سلما بود نمی‌گذاشت شبکه‌ها را بگردم اما حالا که تنها بودم استفاده کردم. شبکه ی خبر... " درگیری های اطراف حلب، نیروهای سوری را تحت فشار قرار داده و رزمندگان در شرایط سختی قرار دارند. به گزارش خبرنگاران ما در سوریه، تجهیز شدن گروه های تکفیری داعش از طریق کشورهای پشتیبان، عامل شدت حملات داعش به نوار غربی حلب می‌باشد" 🔹انگشر را توی مشتم فشردم😰 و شبکه را عوض کردم. سرم سنگین شده بود و دهانم تلخ... "خدایا... صالح من کجاست؟"😭 اشکم سرازیر شد و نوار باریک پایین صفحه ی تلویزیون توجهم را جلب کرد. 🔸"به اطلاع شهروندان عزیز می‌رسانیم فردا ساعت 9صبح مسیر اصلی آرامستان شهر، تشیع شهدای مدافع حرم می‌باشد. دیگر بقیه را نفهمیدم... "شهید؟! چطور نفهمیدم...؟! خدایا خودت رحم کن"🙏🏻😔 🔹سلما که بازگشت دلم تاب نیاورد. ــ سلما... شهید آوردن؟ توی خودش رفت و گفت: ــ شهید؟ از کجا؟! ــ خودتو به اون راه نزن. تو حتما در جریانی. مگه به پایگاه اعلام نکردن؟ فردا تشیعه... 🔸می دونم. تا حالا داشتم بچه ها رو سروسامون می دادم برای فردا. کلی دربه دری کشیدم تا اتوبوس گیر آوردم. همه ی پایگاها آماده هستن. اتوبوسای خط واحد هم برای عموم مردم گذاشتن، به پایگاها نمیدن. ــ منم میام. فردا منم ببر😔 کلافه لبه ی تخت نشست و دستم را گرفت. ــ فدای تو بشم... کجا می خوای بیای؟ بعدا مراسم رو از تلویزیون ببین. اصلا بگو ببینم... چرا شبکه خبر نگاه کردی؟😒 🔹نگاه کردم اما اطلاعیه ی تشیع رو از یه شبکه دیگه دیدم. زیر نویس کرده بودن. سلما... صالح چرا زنگ نزد؟😢 ــ نگران نباش مهدیه. ــ اخبار می گفت تو حلب درگیری بالا گرفته☹️ ــ خب از کجا می دونی صالح حلبه؟ ــ هرجا باشه درگیریه. جنگه، نقل و نبات که پخش نمی کنن. کار یه گلوله س...😱 جلوی دهانم را گرفتم و حلقه را توی مشتم فشردم. حس خفگی می کردم. سلما پنجره را باز کرد و با عصبانیت گفت: ــ چرا اینقدر خودتو زجر میدی؟ رحمت به خودت نمیاد به این بچه رحم کن.😡 توکلت کجا رفته؟ 🔸گریه ام گرفته بود. نه از عصبانیت سلما و نه از حال خودم... از نگرانی بالاگرفتن درگیری ها و فکرهای آشفته ای که به ذهنم سرازیر می شد. با همان حالت گریه و نفس های بریده بریده گفتم: ــ میگن تجهیز شدن اون بی همه چیزا... تجهیز شدن برا مردم بدبخت و بی پناه. برای سربازای سوریه و رزمنده های ما...😭 ــ نگران نباش... نیروهای ماهم بی تجهیزات نیستن. تو که بهتر باید بدونی. توکل کن و نذار شیطون ذهنتو پر از نا امیدی کنه. امیدت به خدا باشه. 🔹نفسم قطع می شد و بند دلم پاره. سلما کمی شانه هایم را ماساژ داد و با کتابی که می خواندم مرا باد می زد. زیر لب زمزمه می کردم "اَلٰا بِذِکْرِاللّٰهِ تَطْمَئِنَ الْقُلوَبْ" ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سی‌ام 🔹دل دردهای گاه و بی گاهم ه
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹دلم گرفته بود همه را به اصرار به مراسم تشیع فرستادم و خودم هم روی تخت نشسته بودم و تلویزیون را روشن کردم که پخش مستقیم مراسم را ببینم. 🔸هنوز خبری نبود و دل گرفته و بی‌حوصله شبکه‌ها را می‌گشتم. دل درد امانم را بریده بود و نمی‌توانستم درست و صاف سر پا بایستم. انگار کمرم خم خورده بود. کمی که صاف می‌شدم دردم صد چندان می‌شد. نزدیک به ۱۰ صبح بود که تلفن منزل☎️ زنگ خورد. "حتما صالح جونمه"😍 با اشتیاق خودم را به تلفن رساندم و دردم را فراموش کردم. 🔹ــ الو... بفرمایید ــ سلام خواهرم. صدای مردی جا افتاده و جدی توی گوشی پیچید. ــ سلام بفرمایید. ــ منزل آقای صبوری؟ با تردید گفتم: ــ بفرمایید. ــ ببخشید شما با آقای صبوری چه نسبتی دارید؟ ــ با کدومشون؟ ــ آقا صالح... دلم فرو ریخت. "چی شده که اینجوری میگه؟"😱 🔸باید احتیاط می‌کردم نمی‌خواستم خودم را لو دهم. من که نمی‌دانستم چه کسی پشت خط بود؟ ــ چطور مگه؟ ــ من مسئول قرارگاهشون هستم خواهرم. صالح الان اینجاست. یعنی... نگران نباشید یه چیز جزئیه. بیمارستان امام حسین...😰 🔹نمی فهمیدم چه می گفت؟ صالح من؟؟! زخمی شده بود؟ ایران بود و من اینجا گیج و سردرگم مانده بودم؟ تلفن از دستم افتاد. نمی‌دانم چطور...اما لباس پوشیدم و با حال خراب راهی شدم. گیج بودم انگار نمی‌دانستم بیمارستان امام حسین کجاست... طول کوچه را دویدم و چند بار سکندری خوردم. چادرم دور دست و پایم می‌پیچید و از درد خم و راست می‌شدم. 🔸یک لحظه تمام بدنم یخ زد و چیزی میان دلم فرو ریخت، توان حرکت نداشتم. روی پیشانی‌ام عرق سردی نشست و چشمم سیاهی رفت.😨 حس بدی داشتم و نا امید به شکمم چشم دوختم😔 به هر ترتیبی شد بلند شدم و دست به دیوار خودم را به سر خیابان رساندم. درد داشتم اما صالح... خدایا خودت رحم کن...🙏 🔸جلوی درب بیمارستان نمی‌دانستم باید کجا بروم. اورژانس یا بخش جراحی یا.. زهر مار و سردخونه😭 سرم را به طرفین تکان دادم و به همه بخش‌ها سر کشیدم اول اورژانس و شلوغی‌های آن. حالم بد بود و دیدن چند صحنه دلخراش بدترم کرد.😞 کودکی تصادف کرده بود و بی‌حال و با صورتی غرق خون روی برانکارد بود. حالم بهم خورد. بوی خون را حس کردم و دلم بهم پیچید. درد امانم را بریده بود و سرم به شدت سنگین شده بود و چشمم سیاهی می‌رفت می‌ترسیدم... 🔹از مواجه شدن با هر چیزی می‌ترسیدم. کاش سلما یا زهرا بانو را کنار خود داشتم😭تنها بودم و بی‌کس دنبال نفسم می‌گشتم. نفسی که نمی‌دانستم بند آمده بود یا بریده بریده و به شماره افتاده بود نوار راهنمای روی دیوار، سردخانه را نشان می‌داد. چشمم را بستم و به بخش جراحی رفتم. نزدیک سرپرستاری که شدم آقای میان سالی با پرستاران صحبت می‌کرد. به نظرم صدایش شبیه به همان مرد بود. جلوتر نرفتم از همان دور گوشهایم را تیز کردم... 🔸چقدر عملشون طول می‌کشه؟ ــ نمی‌دونم. این آقا دیروز صبح زخمی شدن. مطمئنا تا حالا خون زیادی از دست دادن. رگاشونم خیلی باز بوده و زخمش عمیق بود. فکر نکنم دوباره پیوند بخوره. ــ خدا بزرگه. عمه سادات خودش کمک می‌کنه. 🔹اسم عمه سادات را که شنیدم مطمئن شدم کمی روی صندلی نشستم و سرم را لحظه‌ای به دیوار تکیه دادم. بدنم می‌لرزید. " محکم باش مهدیه. حداقل خیالت راحته که هنوز هست. قوی باش" آرام خودم را به آن مرد رساندم و با صدایی که از ته چاه بلند می‌شد، گفتم: ــ آقا...😞 رویش را برگرداند و سرش را پایین انداخت. ــ امرتون...😐 🔸من همسر صالح هستم...😔 ــ سرش را بلند کرد و نگاهی آشنا به من انداخت... نمی‌دانست باید چه بگوید. نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ نگران بودم خواهرم. هنوز حرفم تموم نشده بود که قطع کردید!!! ــ کی آوردینش؟😔 ــ امروز صبح. نگران نباش خواهر من. انشاء الله خیره. سرم گیج رفت و قدمی به عقب رفتم. ــ چی شد؟ بفرمایید بشینید رنگتون پریده.😳 چادرم را جمع کردم و نشستم. ــ نگران نباشید حالش خوب میشه. ــ چطور شد؟ 🔹این روزا کمی اوضاع بهم ریخته بود و بچه‌هامون فشار زیادی رو متحمل شدن فقط بدونید که از ناحیه‌ی دست مورد اصابت قرار گرفته. "فکر نکنم دوباره پیوند بخوره" صدای پرستار مثل مته مغزم را سوراخ می‌کرد. اصلا حالم خوش نبود. حتی موبایلم را نیاورده بودم. مطمئنم نگرانم می‌شدند. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و آن مرد همراه، به سراغش رفت. نای ایستادن نداشتم به زحمت بلند شدم و خودم را به آنها رساندم. ــ متاسفانه نتونستیم کاری براش بکنیم. مجبور شدیم دست رو قطع کنیم.😔 دیگر نفهمیدم چه شد. معلق میان زمین و آسمان با زجه گفتم: ــ یا قمر بنی هاشم...🍃✨ ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سی‌ویکم 🔹دلم گرفته بود همه را به
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ آنقدر به سر و صورتم زده بودم که استخوان های گونه ام درد می کرد.😔 دل دردم که بماند. حسابی بی حال و بی رمق بودم. پرستار متوجه حالتم شده بود و مدام ما بین آرام کردنم سوالاتی درمورد بارداری ام می پرسید. اصلا کنترل حالم دست خودم نبود و مدام صالح را با دست بریده اش تصور می کردم و زجه می زدم. آنها هم نمی توانستند آرامبخش تزریق کنند. توی اتاقی با یک پرستار تنها ماندم. سعی داشت آرامم کند. حالم بهتر شده بود و از آن همه هیجان کاذب و منفی خبری نبود. چشمم می سوخت و تمام صورتم درد می کرد. سلما وارد اتاق شد و با چشمان متورم و خیس به سمتم آغوشش را باز کرد. نمی دانم چه کسی به آنها خبر داده بود؟ اصلا چرا من تنها آمده بودم؟ چرا اینطور دلم ضعف می رود و چقدر تنم سرد بود و می لرزیدم. از شرایطم بی خبر شدم و گیج و سردرگم توی بغل سلما فرو رفتم. ــ الهی دورت بگردم آروم باش.😭 چیکار می کنی با خودت؟ خدا رو شکر کن صالح زنده س... "صالح؟! مگه قرار بود بمیره؟ چرا این حرفا رو می زنه؟😔" تلنگری به روحم کافی بود که موقعیتم را دوباره به یادم آورد و زجه ام بلند شود. ــ سلمااااا😭 صالحم... مرد زندگیم... میگن دستش قطع شده... نتونستن پیوندش بزنن. ای خدااااااا😭 سلما محکم مرا توی بغلش گرفته بود و به پرستار گفت: ــ داره می لرزه... تنش یخ زده... انگار به حرفم گوش نمی داد. با پرستار مرا روی تخت خواباندند و صدای مبهم سلما که شرایطم را برای عده ای سفید پوش توضیح میداد به گوشم می رسید. گوش هایم پر از هوا شده بود. کم کم صداها مبهم و قطع شد و چشمانم سیاهی رفت. دیگر نفهمیدم چه شد.... چشمم که باز شد لباس بیمارستان به تنم بود و سِرُم به دستم. زهرا بانو کنارم نشسته بود و ذکر می گفت. صدای گریه ی نوزادی توی گوشم پیچید. دلم ضعف رفت.😍 گیج بودم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده. خواستم بلند شوم که دردی عمیق و خشن روی خط شکمم بی حالم کرد و صدایم را درآورد. ــ آاااااخ😭 ــ بلند نشو دخترم. حالت خوب نیست😔 از شدت درد اشکم درآمد و به چشمان سرخ زهرا بانو زُل زدم. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. انگار تاب تماشای خواهش نگاهم را نداشت. "خدایا... چی به روزم اومده؟" دستم را آرام روی شکمم کشیدم و دلم فرو ریخت. " یا خدا... بچه م... چرا اینقدر دلم ضعف میره؟ چرا نبض نمیزنه؟😳 " سلما وارد اتاق شد و با لبخندی تصنعی کنارم نشست و پیشانی ام را بوسید. ــ بهتری؟ چیزی نگفتم. انگار صالح را هم فراموش کرده بودم. نه... فراموش نکرده بودم. گیج بودم از مصیبت های وارده. خلاء بود که آزارم می داد. خلاء دستی که دیگر نبود و طفلی که هنوز به رشد نرسیده، از بطنم خارج کرده بودند و ناکام از حس مادری... حسی که تجربه اش نکردم.😔😭 اشکم سرازیر شد. عمق فاجعه را فهمیدم. دلتنگ صالح بودم. خیلی دلتنگ صدا و نگاهش بودم. دلتنگ آغوشش... آغوش نیمه شده اش😔😭 دلتنگ دلداری هایش و توکل عمیقی که داشت و آرامشش در اوج طوفان ها... ــ صالحم کجاست؟ ــ تو بخش آقایونه سلما خندید و گفت: ــ انتظار نداری که بیارنش اینجا😂 "بیخود نخند سلما... دلم مُرده...😭" ــ حالش چطوره؟ ــ خوبه... نگران نباش. خوابیده. همش سراغتو میگیره و مدام میگه بهش نگید که هول نکنه😔 نمی دونه تو هم اینجایی و...😭 گریه ام گرفته بود و بی وقفه اشک می ریختم. غم این فاجعه را تنهایی باید به دوش می کشیدم. صالحم نقص عضو شده بود و بچه...😭 "ای خدااااااا کمکم کن" صدای گریه ی نوزادان مدام روی دل پاره پاره ام چنگ می کشید. تا صبح از کابوس و خواب آشفته نخوابیدم. با هر نوای زیبا و دلنشین گریه ی نوزادی که می شنیدم می مردم و زنده می شدم. دستم روی شکمم بود و به حال خودم و صالح و طفل ناکامم گریه می کردم.😔😭 صدای اذان صبح از پس پنجره های بسته ی اتاق به گوشم رسید. چشمم گرم شد و خوابم برد. ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سی‌ودوم آنقدر به سر و صورتم زده
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹دلم توی مشتم بود میخواستم صالح را ببینم اما نمی‌توانستم بارها میخواستم به زبان بیاورم که از پشت درب اتاق و پنهانی صالحم را از دور ببینم اما پشیمان میشدم. دلم میخواست توی این شرایط کنارش باشم، سنگ صبور و غمخوارش باشم اما... خلاء فرزندم مرا ناتوان کرده بود😔 🔸به اصرار، خودم را مرخص کردم و بارضایتِ خودم، به منزل بازگشتم که روحم را تا آمدن صالح آماده کنم. اشک چشمم خشک شده بود و سکوت محض را مهمان قلب و لبم کرده بودم💛 هر چه میتوانستم قرآن میخواندم و توی اتاقمان کِز میکردم. 🔹صالح از طریق چند نفر از دوستانش با من تماس☎️ میگرفت میدانست متوجه کد تلفنی ایران میشوم به همین خاطر از طریق دوستانی که بازگشته بودند برایم پیغام میگذاشت. 🔸هر روزی یک نفرشان تماس میگرفتند و میگفتند ماتازه از آنجا بازگشته‌ایم و صالح حالش خوب است و فقط دسترسی به تلفن ندارد و توضیحاتی از این جنس برای آرام کردن من. هیچکدام نمیدانستند که مهدیه‌ی رنجور، با دل پر بغضش💔 منتظر آغوش نیمه شده‌ی صالحش نشسته و خوب میداند چه اتفاقی افتاده.😔 🔹دلم برای صالح هم میسوخت. میدانستم که حسابی ذهنش درگیر است و با خودش کلنجار میرود که چگونه با من رو به رو شود و من، درمانده از این بودم که بعد از فقدان دستش چگونه از خلاء فرزندمان برایش بگویم❓ 🔸خیلی سردرگم بودم و تنها با دعا و نیایش و معنویات خودم را آرام میکردم کاش گریه میکردم قفسه سینه‌ام تنگ شده بود و نفسهایم سنگین. حس بدی داشتم. درب اتاق را بستم و روضهی "حضرت علی‌اصغر و قمربنی‌هاشم" را در تنهایی اتاقمان گوش دادم. روضه به لالایی رباب که رسید زجه‌ام بلند شد😭😭 آنقدر با صدای بلند هق زدم که گلویم میسوخت. 🔹دستان جدا شده قمربنی‌هاشم را که تصور می‌کردم دلم ریش میشد💔 صالح را و دل پردردم را به دستان آقا گره زدم و از اهل بیت🍃✨ کمک خواستم. خدا را صدا زدم و با زجه و اشک، التماس میکردم به هردوی ما صبر دهد و کمکمان کند😔 🔸روزی که صالح را میخواستند مرخص کنند پر از تشویش و اضطراب بودم. صبح زود بیدار شدم و دوش آب سرد گرفتم و خانه را مرتب کردم. هنوز ناتوان بودم و دلم درد می‌کرد و قرار بود عصر به دکتر بروم. انگار برایم بی‌اهمیت بود. 🔹لباسی که صالح خودش برای عیدم خریده بود پوشیدم و چای را دم کردم و سلما هم ناهار را درست کرد. زهرابانو مدام غر میزد که حواسم به موقعیتم نیست و باید استراحت کنم. ساعت از ۱۱ گذشته بود که پدر جون و بابا، صالح را آوردند 🔸چند نفر از دوستانش و همان آقای میانسال مسئول قرارگاه، همراهش بودند تا جلوی درب منزل آمدند و رفتند و هر چه اصرار کردند نماندند انگار شرایط را درک کرده بودند و نخواستند جو راحت خانواده را سنگین کنند. 🔹تمام این وقایع را از پس پرده اتاق شاهد بودم. نمیتوانستم بیرون بروم و از شوهرم استقبال کنم دلم شور میزد و به قفسه سینه‌ام چنگ زدم.💔 🔸حلقه صالح را گرفتم دلم فشرده شد. انگار جای حلقه تا ابد مشخص شد. دستی نبود که جای گیرد. حلقه💍 میهمان گردن آویزم شده بود صالح را که توی حیاط دیدم چشمم تار شد. اشک از گونه‌ام سرازیر شد و اتاق روی سرم خراب شد. آستین دست چپش خالی بود و آستین لباس‌اش تاب میخورد. گونه‌اش زخم بود و لبش ترک عمیقی داشت. چهره‌اش تکیده و زرد شده بود. 🔹لبه تخت نشستم و چند نفس عمیق کشیدم"یا حضرت زینب تو را به جان مادرت یه قطره، فقط یه قطره از صبر خودت رو به من عطا کن. یا خدا کمکم کن"🍃 🔸بلند شدم و روسری‌ام را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. دسته گل نرگس را به دستم گرفتم و نزدیک درب ورودی ایستادم. سلما و زهرا بانو هم کنار من بودند. وارد که شدند لبخند زدم. صالح که مرا دید، ایستاد. به چشمانم خیره شد و لبش لرزید. دلم آتش گرفت. لبش را به دندان گزید و لبخندی کج و کوله روی لبش نشاند و اشکش سرازیر شد. به هر ترتیبی شد خودم را کنترل کردم و به سمتش رفتم دسته گل💐 را به طرفش گرفتم گل را از دستم گرفت آستین خالی را بلند کردم و به لبم چسباندم. آنرا بوسیدم و اشکم سرازیر شد. 🔹همه گریه می کردند صالح از شدت گریه شانه‌اش میلرزید خودم را کنترل کردم و گفتم: خوش اومدی عزیزم پدر جون، بابا، آقای ما رو سر پا نگه ندارید. میخوای بشینی یا دراز میکشی؟ 🔸چیزی نگفت و همراهم راهی پذیرایی شد و روی مبل نشست با آبمیوه تازه از آنها پذیرایی کردم و کنار صالح نشستم دلم نمی آمد نگاهش کنم اما چاره چه بود؟ "از این به بعد باید صالحو اینجوری ببینی محکم باش مهدیه دست که چیزی نیست تموم زندگیت فدای خانوم زینب بشه." نگاهش کردم و گفتم: ــ خوبی؟چشمش را روی هم فشرد. ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سی‌وسوم 🔹دلم توی مشتم بود میخواس
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹روی صورتش زوم شدم و زخم‌هایش را از نظر گذراندم. خندیدم و گفتم: ــ شیطونی کردی پَسِت فرستادن؟😜 بغض کرد و گفت: ــ آره... تازه دستمم گم کردم... می‌بخشی؟😔 🔸سرم را پایین انداختم و بغض کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: این یه بار رو می‌بخشم اما دیگه تکرار نشه... حالا بلند شو برو تو اتاق استراحت کن. 🔹بلند شد و همراه با من به اتاق آمد. انگار تازه با صالح آشنا شده بودم. نسبت به جای خالی دستش شرم داشتم. صورتش را که از نظر گذراندم، زخم‌های چهره‌اش واضح‌تر به نظر رسید. خنجری شد که انگار قلبم را شکافت💔. بی‌صدا و بدون حرفی لبه‌ی تخت نشست. انگار او هم از این اتفاق هنوز شوکه بود و روی برخورد با من را نداشت. انگار مهر سکوتی بود که زده بود بر لبهای زخمی و ترک خورده‌اش. 🔸ــ چیکار کردی با خودت؟😒 سرش را بلند کرد و به چشمانم زُل زد. دستم را روی لبش کشاندم و آرام زخمش را لمس کردم. ــ می‌خوای استراحت کنی؟ ــ نه... صدایش بغض داشت. اشکش هم در تلاش بود برای سرازیر شدن. دستم را حلقه کردم دور شانه‌اش و آستین خالی‌اش را فشردم. 🔹ــ مهدیه😔 ــ جانم... ــ می‌خوام بگم... می‌خوام حرف بزنم... ــ چی می‌خوای بگی؟ چرا صدات می‌لرزه؟ بغضش را فرو داد و گفت: ــ دارم خفه میشم... باید باهات حرف بزنم. دلم... دلم خیلی گرفته... اشکش سرازیر شد و کمی صدایش بلند شد و سعی در کنترلش داشت. با گوشه‌ی روسری‌ام اشکش را پاک کردم و بغض من هم ترکید. نمی‌دانستم چه می‌خواهد بگوید اما از دل رنجورش غمگین شدم.😔 "خدایا... صالح هنوز از بچه خبر نداره. خودت صبر بده...😔" 🔸ــ بگو عزیزم... هر چی دلت می‌خواد بگو. مهدیه‌ات کنارت نشسته، جُم نمی‌خوره تا صالحش آروم بشه. الهی فدای دل پر بغضت بشم. 🔹ــ چهار نفر بودیم. شهیدی که آوردن تو گروه ما بود... گیر افتاده بودیم. تکون می‌خوردیم می‌زدنمون. کاریش نمی‌شد کرد. یا باید اونقدر می‌موندیم که اسیر اون پست فطرت‌ها بشیم یا می‌رفتیم و... 🔸اشکش از گوشه‌ی چشمش افتاد و گفت: ــ هر سه‌شون شهید شدن.😭 این همشهریمونم که شهید شد، خودشو سپر من کرده بود که از عرض یه کوچه رد بشم. من نفهمیدم اونم با من اومده. قرار شد یکی یکی بریم اما... اونم با من اومده بود که حداقل من رد بشم و موقعیتو گزارش بدم. تو اون شلوغی سرمو که چرخوندم دیدم غرق خون افتاده رو زمین😭 دست خودمم حسابی تیربارون شده بود. جسد اون دو تا موند😔 اما این بنده خدا رو به هزار بدبختی کشون کشون آوردمش عقب. فقط یه کوچه با بچه‌های خودمون فاصله داشتیم. فقط یه کوچه...😭 🔹گریه می‌کرد و تعریف می‌کرد. انگار لحظه به لحظه با آنها بودم. لرز عجیبی به تنم پیچید و کمی از صالح فاصله گرفتم. توی حال و هوای خودش بود. کمی که به خودم مسلط شدم، گفتم: ــ حالا تونستی موقعیتو گزارش بدی؟ ــ آره... بچه‌های خودمون از قبل پیداشون کرده بودن فقط جای اون چند نفر که مخفیانه شلیک می‌کردن رو نمی‌دونستند. من جاشونو گفتم به دَرَک فرستادنشون.😡 🔸دستش را گرفتم و گفتم: ــ پس مزد شهدا رو دادی عزیزم. گریه نکن. ــ مهدیه...! به چهره‌ی رنجورش خیره شدم. گفت: ــ فقط من شهید نشدم. لیاقت نداشتم؟!😔😭 از لبه تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. "خدایا شکرت که دارمش... حتی با یه دست... خدایا شکرت که به دعاهام نظر داری🙏" ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سی‌وچهارم 🔹روی صورتش زوم شدم و ز
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹ناهار خورده و نخورده خوابش برده بود. از فرصت استفاده کردم و به دکتر رفتم. دکتر هم توصیه های لازم را گفت و اینکه حداقل تا شش ماه آینده حق بارداری مجدد ندارم. اصلا به این چیزها فکر نمی کردم. تمام هَم و غَمم صالح بود و رسیدگی به او...😔 🔸به خانه که بازگشتم تازه بیدار شده بود. نگران بود از نبودم و شاکی از اینکه چرا تنها رفته ام؟! ــ تو مگه استراحت مطلق نبودی؟😳 چرا تنها رفتی؟ چرا بیدارم نکردی باهات بیام؟ 😒 🔹ــ نگران نباش عزیزم... چیز مهمی نبود. یه چکاپ ساده و معمولی بود. ــ هر چی باشه... وقتی من خونه م نباید تنها بری. اگه اتفاقی برات بیفته من چه غلطی بکنم؟😡 صدایش را برده بود بالا. صالح من😳 صالح مهربان و آرامم چرا اینطور پرخاشگر شده بود؟! سری تکان داد و با اخم به اتاقمان رفت و درب را به هم کوبید. 🔸سردرگم به سلما نگاه کردم و چانه ام از بغض لرزید. پدر جون بلند شد و به سمتم آمد. پیشانی ام را بوسید و گفت: ــ دلخور نشو عروسم...😔 صالح تا موقعیت جدیدشو پیدا کنه طول می کشه. مدام نگرانت بود و همش می گفت بلایی سرش نیاد. سلماهم که از پایگاه برگشت کلی باهاش دعوا کرد که چراتنهات گذاشته. باید درکش کنیم. 🔹مطمئنم اگه از وضعیت فعلی تو باخبر بود هرگز بد برخورد نمی کرد. خودت باید صالحو بشناسی دخترم.😊 اشکم سرازیر شد و به آشپزخانه رفتم. دو استکان چایی ریختم و باخود به اتاق بردم. صالح روی تخت دراز کشیده بود و دست راستش را روی چشمش گذاشته بود. آستین خالی هم، کج و کوله روی تخت افتاده بود. چایی را روی زمین گذاشتم و کنار صالح لبه ی تخت نشستم. دستش را از روی چشمش برداشتم و لبخندی زدم. 🔸ــ قهری؟!😕 ــ لا اله الا الله... مگه بچه م؟ ــ والا با این رفتاری که من دارم میبینم از بچه هم بچه تری...😒 اخم کرد و گفت: ــ اصلا تو چرا اینجوری نشستی؟😡 بلند شد و به اصرار مرا وادار کرد روی تخت استراحت کنم. ــ مگه تو استراحت مطلق نیستی؟!😡 به چه حقی رعایت نمی کنی؟ بدون چون و چرا اوامرش را انجام دادم و دلم برای اینهمه نگرانی اش می سوخت😔 "خدایا چطور بهش بگم؟!!!؟😭" 🔹ــ یه چیزی میگم آویزه ی گوشت کن😒 ــ اینجوری باهام حرف نزن😢 چشمش را بست و چند نفس عمیق کشید. ــ ببخشید... نمی دونم چرا اعصابم خُرده؟ 🔸دستش را لای موهایش کرد و گفت: ــ درسته که یه دست ندارم و نقص عضو شدم اما... من هنوز همون صالحم. هنوز مرد خونه هستم و شوهر تو... پس دوست ندارم دیدت نسبت بهم عوض بشه. از حرفش بغض کردم. صالح چه فکر می کرد و دل پر بغض من چه رازی در خود داشت💔😭💔 🔹ــ گریه نکن. این وضعیتیه که... که باید از این به بعد تحمل کنی😞 دیگر تحمل این حرفها را نداشتم. صالح برای من همان صالح بود. چیزی تغییر نکرده بود. نباید اجازه می دادم روحیه اش را ببازد و خودش را ناقص بداند. بغضم را توی آغوشش سبک کردم و با صدای آخ صالح به خودم آمدم. دستم را روی زخم بازوی قطع شده اش فشرده بودم.😔 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سی‌وپنجم 🔹ناهار خورده و نخورده خ
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹صالح درد داشت و خوابش نمیبرد. طول اتاق را راه می‌رفت و دور بازوی بریده‌اش را چنگ می‌زد و لبش را می‌گزید. هر چه مُسکن خورده بود بی‌فایده بود. توی آن گیرودار به من هم امر می‌کرد که از تخت پایین نیایم و حصر استراحت مطلق را نشکنم😔 🔸بی‌توجه به حکم جدی‌اش بلند شدم و لباس پوشیدم و به صالح کمک کردم لباسش را عوض کند که او را به بیمارستان برسانم. هر چه امر کرد و دستور داد گوش ندادم. اتومبیل را از حیاط بیرون زدم و او را به اولین بیمارستان رساندم. توی اورژانس پانسمان را عوض کردند و آمپول مُسکن قوی تزریق کردند شاید دردش آرام شود😔 🔹وقتی پانسمان را عوض کردند خیلی اصرار داشت که از اتاق بیرون بروم اما مصرانه ماندم و صالح را تنها نگذاشتم. وقتی پیراهنش را درآورد و جای خالی بازوی بریده‌اش و زخم‌های تازه‌ی بازویش به قلب رنجور و فشرده‌ام دهان کجی کرد، تحمل دیدنش آنقدر سخت و جانفرسا بود که کمرم خم شد و دستم را به لبه‌ی تخت صالح گرفتم. صالح با دستش زیر بازویم را گرفت و مرا کنار خودش نشاند. 🔸ــ من که گفتم برو بیرون خانومی😔 ــ نه چیزی نیست صالح جان😔 کمی سرگیجه دارم تو نگران نباش😢 زخمش هنوز تازه بود و از گوشه و کنار زخم باز شده‌اش چیزی شبیه به خونآبه می‌آمد. دلم ریش می‌شد وقتی آن صحنه را می‌دیدم...😭 "خدایا شکرت" 🔹بی‌صدا وارد منزل شدیم و به اتاقمان رفتیم. چیزی به اذان صبح نمانده بود و صالح قصد نماز داشت اما... نمی‌دانست با یک دست چگونه باید وضو بگیرد😔😭 سعی کردم آرام از اتاق بیرون بروم. هنوز دو ساعت نشده بود که خوابش برده بود. 🔸قرار بود دوستانش به دیدنش بیایند. صبحانه را آماده کردم. سعی داشتم در سکوت، خانه را مرتب و تمیز کنم. سلما هم نبود. صحنه‌ی دلخراش زخم دست صالح که به یادم می‌آمد تنم می‌لرزید. 🔹نفهمیدم چه شد که استکان چایی از دستم افتاد و هزار تکه شد😖 صالح سراسیمه از اتاق بیرون آمد و نفس زنان گفت: ــ چی شده؟😳 ــ الهی بمیرم بیدارت کردم؟؟!!😔 ــ اصلا تو چرا از جات بلند شدی؟ می‌خوای منو سکته بدی؟😡 باز هم صدایش را بلند کرده بود. ــ چیزی نیست صالح جان. برو استراحت کن الان جمعش می‌کنم. 🔸دستم را گرفت و با احتیاط مرا از روی خُرده شیشه‌ها عبور داد و راهی اتاقم کرد. حرکاتش را با حالتی عصبی انجام می‌داد. "فایده‌ای نداره... باید بهش بگم😔" ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سی‌وششم 🔹صالح درد داشت و خوابش ن
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹ــ همین حالا دراز بکش😡 از جات تکون بخوری با من طرفی☝️🏻😒 لبه تخت نشستم. ــ گفتم دراز بکش😡 کلافه نگاهش کردم و گفتم: ــ یه لحظه بشین. کارت دارم. اینقدر هم صداتو برای مهدیه بالا نبر.😔 🔸لحظه‌ای سکوت کرد و آرام کنارم نشست. نمی‌دانستم چگونه باید به او بگویم در نبودش و در کنار تحمل این مشکل، چه زجری کشیده‌ام و حالا طفلم کجاست😭 🔹ــ نمی‌خوای حرفت و بزنی؟ اشکم سرازیر شده بود و سرم را نمی‌توانستم بالا بگیرم. صالح هم کلافه بود. ــ مهدیه جان... خب ببخشید نخواستم سرت داد بزنم. خودت هم مقصری. رعایت نمی‌کنی. مگه استراحت نیستی؟ خب دختر خوب، بچه که نیستی لج نکن و دستور دکترت رو انجام بده. حالا اشکاتو پاک کن عزیزم. منو ببخش. قول میدم از این به بعد بهتر خودمو کنترل کنم. 🔸ــ صالح...😔 ــ جونم خانومم؟! ــ اون روز که عمل داشتی... ــ خب ــ اون روز... منم... بیمارستان بودم. همه رفته بودن تشییع اون شهیدی که آوردن من تنها تو خونه بودم. اون آقای مسئولتون تماس گرفت و گفت تو رو آوردن اینجا😔 و بقیه‌ی ماجرا را ریز به ریز برایش تعریف کردم. 🔹شانه‌هایم می‌لرزید و دستم را روی صورتم گذاشته بودم و بی‌وقفه گریه می‌کردم. انگار غم و فشار وارده به قلبم را یک جا می‌خواستم سبک کنم. ــ خیلی سخت بود صالح جان. تو اونجا روی تخت با یه دست بریده... منم این طرف روی تخت بی‌حال و تنها... فقط خدا می‌دونه چه زجری کشیدم و چه مصیبتی رو تنهایی تحمل کردم. 🔸خجالت می‌کشیدم بیام پیشت وگرنه دل تو دلم نبود صالحم رو ببینم😭 می‌گفتم خدایا اگه حال بچه رو بپرسه چه جوابی بهش بدم؟😭 کاش می‌دونستی چی کشیدم صالح😭😭😭😭 🔹دستش را حصار شانه‌های لرزانم کرد و مرا به آغوشش فشرد. صورتش خیس از اشک بود و لبش بسته به مهر سکوت. پیشانی‌ام رابوسید و آرام گفت: ــ فقط حلالم کن مهدیه... تو رو به جان حضرت زینب حلالم کن خانوم.😭 🔸تا چند روز کم حرف بود و آرام. نگرانش بودم اما می‌دانستم با صبر و توکلش این بحران را هم راحت از زندگی‌اش عبور می‌دهد. 🔹ــ مهدیه... ــ جانم صالح جان؟ چیزی لازم داری؟ ــ نه عزیزم. حاضر شو بریم امامزاده...🍃✨ ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سی‌وهفتم 🔹ــ همین حالا دراز بکش😡
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹زخم دستش ترمیم شده بود و تا حدودی به موقعیتش مسلط شده بود. چندباری به محل کارش رفته بود و هر بار پکر و ناراحت‌تر از قبل به خانه می‌آمد. 🔸نمی‌دانم چه شده بود و با من حرفی نمی‌زد. دوست داشتم از حال دلش با خبر باشم.😔 دوست داشتم ناراحتی خاطرش را با من درمیان بگذارد. نمی‌خواستم تنها و در سکوت هر کدام بار غممان را به تنهایی به دوش بکشیم و دم نزنیم. این چه مدل زندگی متأهلی بود؟😒 🔹ــ صالح جان... نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من خیره شد: ــ جونم خانومم؟😐 ــ چرا ساکتی؟😕 ــ چی بگم عزیز دلم؟😐 ــ هر چی که اینطوری ساکتت کرده. می‌دونم که مشکلی برات پیش اومده وگرنه تو و اینهمه سکوت؟؟؟!!!! 🔸لبخند بی‌جانی زد و خودش را به من نزدیک کرد. نگاهی به بازویش انداخت و گفت: ــ میای این سمتم بشینی؟😅 دلم ریش شد اما به روی خودم نیاوردم و با ذوق کودکانه‌ای بلند شدم و سمت راستش نشستم. دستش را حلقه کرد دور شانه‌ام و گفت: ــ از این به بعد هوای دلمو داشته باش. قبل از اینکه بهت بگم خودت بیا سمت راستم.😞 🔹چشمم را روی هم فشردم و گفتم: ــ حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر ناراحتی و ساکت شدی؟😒 پفی کشید و گفت: ــ امروز که رفتم سری به محل کار بزنم، رفتم پیش مسئول قرارگاهمون... بچه‌ها داشتن اعزام می‌شدن به سوریه.😔 گفتم اسمم رو تو لیست اعزام بعدی بنویسن اما... 🔸دلم فرو ریخت و لبم آویزان شد. "یعنی دوباره میخواد بره؟؟😫" ــ بهم گفتن شرایط اعزام و دیگه ندارم😔 خیلی محترمانه بهم گفتن نیروهای سالم رو می‌فرستن😢 🔹صدایش بغض داشت اما سعی می‌کرد اشکش را پشت پلکش زندانی کند. به سمت او چرخیدم و بوسه‌ای به پیشانی‌اش زدم. ــ الهی مهدیه پیش مرگت بشه تو از همه برای من سالم‌تری😊 اما...😔 باید منطقی باشی. اونا همینطوری نمی‌تونن نیروهاشونو از دست بدن. ریسکه... از کجا معلوم، برای تو و امثال تو مشکلی پیش نیاد؟ می‌دونم که همین الان هم از خیلیا تواناییت بیشتره اما ساده‌ترین کار توی اون محیط، مثلا کنترل و گرفتن اسلحه ست... صالح جان شما می‌تونی با یه دست این کارو بکنی؟😔 🔸سکوت کرد و دستش را نگاه کرد. ــ منطقی باش مرد زندگیم... گفتن این حرفا اصلا برام ساده نیست اما به جون جفتمون... آب میشم وقتی ناراحتیت رو میبینم. جون مهدیه آروم باش و شکرگذار... اصلا می‌تونی یه جور دیگه‌ای خدمت کنی😊 🔹ــ آره😔 سخته اما باید تحمل کنم. من دستمو برای دفاع از حریم خانوم زینب کبری دادم... می‌دونم خودش هوامو داره. جونمم میدم اگه لازم بشه😊 🔸او را بوسیدم💋 و به آشپزخانه رفتم. بغض خفه شده‌ام را در خفا و سکوت آشپزخانه شکستم.😭😭 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سی‌وهشتم 🔹زخم دستش ترمیم شده بود
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹مسئول قرارگاه محل کار صالح قرار بود به منزل ما بیاید. صالح از صبح آرام و قرار نداشت. ــ مگه چیه صالح جان؟!😳 بد می‌کنه میخواد بیاد سربزنه بنده خدا...؟ 🔸ــ نمی‌دونم... یه جوری دلم شور می‌زنه. یه چیزایی شنیدم می‌ترسم صحت داشته باشه. هرچند... مطمئنم همینطور هم هست😔 ــ آخه چی شنیدی مگه؟😳 🔹زنگ به صدا درآمد و صالح نتوانست جواب سؤالم را بدهد. چند آقای مسن و جاافتاده و دو نفر از دوستان صمیمی صالح آمده بودند. پدر جون و بابا هم کنار صالح نشسته بودند. من و سلما توی آشپزخانه بودیم و زهرا بانو هم روی دورترین مبل به جمع رسمی مردانه نشسته بود و چادرش را محکمتر از همیشه دور خودش پیچانده بود. انگار معذب بود چون هر چند دقیقه یکبار به آشپزخانه می‌آمد و موارد پذیرایی ساده‌مان را به من و سلما گوشزد می‌کرد. 🔸دوستان صالح کار پذیرایی را به عهده گرفتند و من و سلما وسایل را در اختیارشان می‌گذاشتیم. بعد از پذیرایی، لحظه‌ای سکوت مطلق برقرار شد. من و سلما هم نفسمان بالا نمی‌آمد. صدای یکی از مردان سکوت را شکست و گفت: ــ امروز اومدیم هم حالی ازت بپرسیم و هم هدیه‌ی ناقابلی برات بیاریم و یه لوح سپاس برای قدردانی از ایثار و شجاعتت.✌️💪 🔹ان‌شاء‌الله با تلاش و دلاوری‌های رزمنده‌های اسلام ریشه‌ی کفار خشکیده میشه و از حریم عمه‌ی سادات دورشون می‌کنیم. صالح جان... شما اونقدری شجاعت به خرج دادی که با ایثارگری خودت راه آقامون ابالفضل العباس رو پیش گرفتی. ان‌شاء‌الله که بی اجر هم نمی‌مونی.🍃✨ 🔸لوح قاب شده را به صالح دادند و پاکت نامه‌ای✉️ اداری را جلوی دست صالح گذاشتند. ــ این حکم ... یعنی... تو نباید با این حکم فکر کنی ذره‌ای از ارزشت کم شده... اصلا... فقط خودت می‌دونی که قانون کارمون و محیط کارمون اینه. ان‌شاء‌الله که ما رو فراموش نکنی و زندگیت رو به بهترین شکل اداره کنی.😔🙏 🔹صالح سکوت کرده بود و انگار بغض داشت. حتی نتوانست جواب مافوقش را بدهد. چشم دوخته بود به حکم بازنشستگی‌اش و حالی داشت وصف ناشدنی. دوست داشتم هر چه زودتر با صالح تنها شوم و مرهمی باشم برای دل رنجورش.😔 چه می‌شد کرد؟ قانون بود و قطعا صالح هم تابع این قوانین. "خدایا هر چی خیره برای شوهرم مقدر کن😭 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سی‌ونهم 🔹مسئول قرارگاه محل کار ص
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹صالح کلافه بود و بی‌تاب...😔 مثل گذشته که به محل کار می‌رفت، رأس ساعت بیدار می‌شد و توی تخت می‌نشست. آرام و قرار نداشت. تحمل این وضعیت برایش خیلی سخت بود. 🔸مدام می‌گفت "الان فلانی محل کار رو گذاشته روی سرش... الان سرویس میاد سر خیابون... و... " از خاطراتش می‌گفت.😔 از همکارانش و من مدام گوش شنوایی بودم برای دلتنگی هایش. 🔹به درخواست پایگاه محله، مسئول بسیج برادران شده بود و تا حدودی سرگرم امورات آنجا بود اما هنوز روحش خلاء داشت. دلش برای محل کارش تنگ شده بود و مدام بی‌قرار بود و سردرگم. نمی‌دانست وقتش را چگونه پر کند. 🔸صالح همیشه فعال بود و عادت داشت به فعالیت‌های مختلف. هیچگاه وقتش را به بطالت نمی‌گذراند و همیشه کاری برای انجام دادن داشت. 🔹محل کار هم همیشه روی فعالیتش حساب باز می‌کردند و مسئولیت کارهای بیشتری را به او می‌دادند. حالا...😔 با این وضعیت...😭 دچار سردرگمی سختی شده بود و نمی‌دانست وقتش را چگونه پر کند. 🔸دلم برایش می‌سوخت و از این وضعیت و بی‌قراری‌اش دلتنگ و ناراحت بودم. نمی‌دانستم چه کاری می‌توانم برایش انجام دهم. 🔹صالح به زمان احتیاج داشت که بتواند خودش را میان موقعیت جدیدش پیدا کند. به تازگی پشت رُل می‌نشست و رانندگی را با یک دستش تمرین می‌کرد. بهتر و مسلط‌تر از قبل شده بود. 🔸برای اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشد به مرکز تاکسی تلفنی دوستش رفته بود و یکی از راننده‌های آن مرکز شده بود😔 از رضایت ظاهری‌اش راضی بودم اما می‌دیدم که روحیه‌اش را باخته است و صالح من، غمی نهفته توی دلش داشت. 🔹به تازگی یکی از دوستان صالح هم به خواستگاری سلما آمده بود و در پیشنهادش اصرار داشت. از همین حالا دلتنگ بودم برای سلما و جای خالی‌اش... 🔸پدر جون می خندید و می گفت: ــ هنوز که شوهرش ندادیم. در ضمن دختری که شوهر کنه با یه نفر دیگه برمیگرده... یه نگاه به خودت بندازی منظورم و می‌فهمی 🔹بابا جان😏 دیوار بین خونه‌ی خودمون و بابات رو برداریم سنگین‌تریم😂 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهلم 🔹صالح کلافه بود و بی‌تاب...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹سلما نامزد کرده بود و در تدارڪ خرید جهیزیه‌اش بود. زیاد او را نمے‌دیدیم😁...درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدے‌اش بود.😍 🔸ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد. پدر جون هم به مسجد رفته بود براے نمازظهر. 🔹زنگ در به صدا درآمد. دڪمه‌ے آیفون را فشردم، مے دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است. صداے پسر جوانے به گوشم رسید ڪه "یاالله" مے‌گفت. 🔸روسرے را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم، درب ورودے را باز کردم پسر جوان، زیر بازوے پدرجون را گرفته بود. پیشانے پدرجون خونے شده بود.😱هول ڪردم و دویدم توے حیاط... 🔹پدرجون...الهے بمیرم چے شده؟😳😔 ــ چیزے نیست عروسم...نگران نباش. بی‌حال حرف مے‌زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه ڪردم، سرش پایین بود، انگار می‌دانست منتظر توضیح هستم. 🔸چیزے نیست خواهر، نگران نباشید. از در مسجد ڪه بیرون اومدن تعادلشون و از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. 🔹آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن ڪه مےخوان بیان منزل وگرنه مے‌خواستم ببرمشون دڪتر.😔 به ڪمڪ آن پسر، پدرجون را روے مبل نشاندیم. 🔸پسر مے‌خواست منتظر بماند ڪه صالح بیاید. او را راهے ڪردم و گفتم ڪه صالح زود برمے‌گردد و از محبتش تشڪر ڪردم؛ تا صالح برگشت خون روے پیشانے پدرجون را پاڪ ڪردم و برایش شربت بیدمشڪ آوردم. ڪمی بــی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم ڪی می‌رسد. 🔹الو صالح جان... سلام خوشگلم خوبی؟ ممنون عزیزم. کجایی؟ نزدیکم چیزی لازم نداری بیارم؟ نه...فقط زود برگرد. چطور مگه؟🤔 هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه.. 🔸صدای خنده‌اش توی گوشی پیچید و گفت: چشم شکمو جان...سر خیابونم. نگران بودم می‌دانستم هول می‌کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدرجون نشد او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. 🔹صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند. ــ صالح! ــ جانم خانومم؟ ــ آااام...پدرجون کمی حالش خوب نیست. ــ پدرجون؟ کجاست؟ ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و ڪمی پیشونیش زخم شده.🤕 🔸دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت. پدرجون بی‌حال بود اما با او طوری حرف می‌زد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود. 🔹سلام عروس خانوم. کجایی؟😕 ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه‌شون ناهار بخوریم😊 ــ باشه...پس ما ناهار می‌‌خوریم. خوش بگذره.😐 🔸دلم نیومد خوشی‌اش را از او بگیرم. هر چند بعداً حسابی از دستم شاکی می‌شد. ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهل‌ویکم 🔹سلما نامزد کرده بود و
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹صالح آرام و قرار نداشت، آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم.😩 سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت. علیرضا مدام دلداری‌اش می‌داد و سعی می‌کرد مانع از این شود که پدرجون اشک‌ها و ناراحتی سلما را ببیند. 🔸دکتر گفته بود قلب پدرجون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله‌ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر😔 🔹زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدرجون نشسته بودند. پدرجون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود.☝️🏻 🔸قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدرجون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد. 🔹ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور ناهارمون که هنوز دست نخورده، بیا که پدرجون هم اذیت نشه.😘 🔸نمی‌تونم چیزی از گلوم پایین نمیره. ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می‌خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز؛ خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده.😒 🔹بهم حق بده مهدیه. نمی‌خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت‌تره😔 بعدش که بچه😭 اگه بود یه ماه دیگه دنیا می‌اومد. حالا هم پدر‌جون😔 🔸بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدرجون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می‌کنم.😢 سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می‌دونی به من چی می‌گفت؟ 🔹اشکش سرازیر شد😭 و ادامه داد: ــ می‌گفت نامزدیش و بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می‌گفت چطور می‌تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می‌دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره😔 🔸نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم. تازه، سلما دختره و عاطفی‌تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدرجون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتون و باختید😒 تو اگه محکم باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه. ان‌شاء‌الله این بحران هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدرجون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم.😘 🔹دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم. چشمان سلما همچنان خیس و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود. ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهل‌ودوم 🔹صالح آرام و قرار نداشت
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹صالح، پدرجون را به دکتر متخصص برده بود. دکتر هشدار داده بود که قلب پدرجون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می‌شد. 🔸خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدرجون آرام و بی‌استرس فراهم می‌کردیم. خودم حواسم به همه چیز بود و غذا ها را با وسواس بیشتری درست می‌کردم. قرص‌ها را سر ساعت به پدرجون می‌دادم و گاهی اوقات که صالح نبود با هم به پارک و پیاده روی می‌رفتیم.🚶🚶‍♀ 🔹صالح هم در طول روز چند بار به منزل می‌آمد و سری به پدرجون می‌زد. به خواست پدرجون، سلما و علیرضا در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند💞 و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم. 🔸لحظه‌ای که سلما می‌خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد و دلتنگی‌اش همه‌ی ما را بی‌تاب و گریان کرد. دستش را دور گردن پدرجون حلقه کرده بود و از او جدا نمی‌شد.😭 🔹سلما جان... هیجان برا پدرجون خوب نیست. قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه‌ای شده😔 صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت. اشکشان سرازیر شده بود😭😭صالح سلما را بوسید😘 و او را راهی کرد. 🔸بعد از سلما خانه خیلی خلاء داشت. حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود. صالح و پدرجون هم در سکوت گوشه‌ای کِز کرده بودند و بی‌صدا نشسته بودند. مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد.😔 خانه بهم ریخته بود و من هم خسته. 🔹کمی میوه شستم و آوردم، با خنده کنارشان نشستم و گفتم: ــ چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا.💔 صالح لبخندی زد و پدرجون گفت: ــ الهی شکرت... حالا دیگه راحت می‌تونم سرمو زمین بذارم و برم پیش مادر بچه ها.😔😭 🔸صالح بغض داشت و نتوانست چیزی بگوید. من ابروهایم را هلال کردم و گفتم: ــ خدا نکنه پدرجون. الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید.🍃✨ حالاهم میوه‌تون و بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم. 🔹صالح جان... ــ جانم. ــ فردا نری آژانس. باید صبحانه برای سلما ببریم. در ضمن نگران نباشید😂 سلما و علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن. خودم دختر خانواده‌ام بهتر می‌دونم حال و هواشو😂 🔸فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم، سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدرجون آمدند. سلما دوباره در آغوش پدرجون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت.😔😭 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهل‌وسوم 🔹صالح، پدرجون را به دکت
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹تلفن منزل زنگ خورد گوشی را برداشتم و جواب دادم. ــ الو... بفرمایید🙄 ــ سلام خانوم. منزل آقای صبوری؟ ــ بله بفرمایید.😕 ــ از حج و زیارت تماس می‌گیرم. لطفا فردا بین ساعت ۱۰ تا ۱۱ صبح آقایان حسین صبوری و صالح صبوری به سازمان مراجعه کنند. ــ بله، چشم... بهشون میگم.🙂تماس قطع شد. 🔸نمی‌دانستم سازمان حج و زیارت چه ربطی به صالح می‌توانست داشته باشد؟؟؟!!!🤔 صالح که برگشت پیام سازمان را به او رساندم. او هم متعجب بود و گفت: ــ چند وقته تماس نگرفتن🙄 ــ مگه قبلا مراجعه کردی؟ ــ چندین سال پیش پدرجون و مامان خدا بیامرز برای حج تمتع ثبت نام کرده بودن که متأسفانه عمر مامان...😔 🔹سازمان می‌خواست پول ثبت نام مامان رو پس بده که پدرجون نذاشت. گفت اسم منو به جای مامان بنویسن. حالا یه دو سالی هست که تماس نگرفتن. باید فردا برم سری بزنم.🙃 ــ گفتن پدرجون هم باید باشن. اسم هر دوتاتون و گفتن. فردا بین ۱۰ تا ۱۱ صبح. 🔸فردای آن روز صالح به تنهایی به سازمان رفت. پدرجون حال مساعدی نداشت و ترجیح دادیم توی منزل استراحت کند. صالح که بازگشت کمی سردرگم بود. هم خوشحال بود و هم ناراحت. نمی‌دانستم چرا حالش ثبات نداشت.😕 🔹ــ خب چی شد صالح جان؟ ــ والااااا... امسال نوبتمون شده باید مشرف بشیم😳 ــ واقعا؟؟؟؟😍 به سلامتی حاج آقا... پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: ــ دست خالی اومدی؟😒 پس شیرینیت کو؟؟؟؟😔 🔸ــ مهدیه😫 ــ چیه عزیزم؟ ــ پدرجون رو چیکارش کنیم؟ دکترش پرواز رو براش منع کرده😔 نباید خسته بشه و مناسک حج توان می‌خواد😔اگه بفهمه خیلی غصه می‌خوره... بعد از اینهمه انتظار حالا باید اسمش در بیاد برای حج؟؟؟ خدایا شکرت... حکمتی توش هست؟ 🔹چه می‌گفتم؟ راست می‌گفت. اینهمه انتظار برای آن پیرمرد و حالا ناامید، باید گوشه‌ی خانه با حسرت می‌نشست. ــ حالا مهدیه نمی‌دونم چیکار کنم؟ تکلیفم چیه؟😕 ــ توکل کن... هر چی خیره همون میشه ان‌شاء‌الله...🙏 من برم غذا رو بیارم. پدرجون هم گرسنه‌اش بود.☺️ ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهل‌وچهارم 🔹تلفن منزل زنگ خورد گ
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹صالح در تکاپوی اعزام به حج🕋 بود و حسابی سرش شلوغ شده بود. خرید وسایل لازم و کلاس‌های آموزشی و کارهای اداری اعزام، حسابی وقتش را پر کرده بود. به اقوام هم سر زده بود و با بعضی‌ها تماس تلفنی داشت و از همه حلالیت طلبیده بود.🙏🏻 🔸همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود.😢 حتی صالح پرونده پزشکی پدرجون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود. 🔹پدرجون آرام به نظر می‌رسید اما غم چشمانش از هیچ‌کداممان پوشیده نبود. کاری نمی‌شد کرد. سلامتی‌اش در خطر بود و مدام می‌گفت: ــ خیره ان‌شاء‌الله.😔 🔸روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سفرهای سوریه‌اش کجا؟!😱 این سفر، سفری بود که می‌دانستم سراسر شور بود و آرامش. صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می‌رفت که پاک و طاهر بازگردد.☺️ مثل طفلی تازه متولد شده... 🔹دلم آرام بود، بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه... نگران بازگشتش نبودم و می‌دانستم گلوله‌ای نیست که جان صالحم را تهدید کند. 🔸توی فرودگاه همه‌ی زوار با وسایل لازم خودشان و ساک‌هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند و مسئولین کاروان‌ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت‌های پرواز.✈️ 🔹خانواده‌ها برای بدرقه‌ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه‌ای و در میان جمع انبوهی بلند می‌شد. سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود. 🔸من و سلما و علیرضا و زهرا بانو و بابا هم با صالح آمده بودیم. پدرجون هم به اصرار با ما آمد. دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی داشت پدرجون یک، جامانده محسوب می‌شد.😔 اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد. 🔹صالح آنقدر بغض داشت که نمی‌توانست حتی به جهتی که پدرجون ایستاده بود نگاه کند. لحظه‌ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را درآورد.😭 🔸ــ پدرجون از خدا می‌خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه😭 ــ برو پسرم... خدا به همراهت باشه. قسمت یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می‌دونه حکمتش چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش... 🔹با همه خداحافظی کرد و به من رسید. ــ مهدیه جان😔 ــ جانم عزیزم😭 ــ هر بدی ازم دیدی همینجا حلالم کن. زحمتم خیلی به گردنت بوده. بخصوص تنهایی‌هات وقتی می‌رفتم مأموریت و جریان دستم و بچه و...😔 خدا منو ببخشه😭 🔸بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می‌کردم. من هر کاری کرده بودم بر حسب وظیفه‌ی همسری‌ام بود. ــ این چه حرفیه؟ وظیفه‌ام بوده. تو هیچی برام کم نذاشتی. تو باید منو حلال کنی. مراقب خودت باش و قولت یادت نره. 🔹پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت: ــ شاید دیگه ندیدمت. از همین حالا دلتنگتم.😞 دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم. همه به منزل بازگشتیم. آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم💔😔😢 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهل‌وپنجم 🔹صالح در تکاپوی اعزام
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹به محض اینکه در مدینه مسقر شده بود تماس گرفت.صدایش شاد بود و این مرا خوشحال می‌کرد.😍شماره‌ی هتل را داشتم و هر ساعتی که می‌دانستم زمان استراحتشان است تماس می‌گرفتم. 🔸صالح هم موبایلش را برده بود و گاهی تماس می‌گرفت. بساط آش پشت پا را برایش برقرار ڪرده بودم و با سلما و زهرابانو آش خوشمزه‌اے را تهیه ڪردیم. 🔹پدرجون ساکت‌تر از قبل بود. انگار تمام فکر و ذهنش درگیر حج بود و حکمت نرفتنش... 🔸علیرضا بیشتر از قبل به ما سر می‌زد. سلما هم که تنهایمان نمی‌گذاشت و اکثراً منزل ما بود. 🔹سفر مدینه تمام شده بود و حجاج عازم مکه بودند و رسماً مناسک حج شروع می‌شد. ☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️ 🔸مهدیه جان ــ جونم حاج آقا😍 ــ هنوز مُحرِم نشدم که...😅 ــان‌شاءالله حاجی هم می‌شی ــان‌شاءالله😊 خواستم بگم توی مکه چون سرمون شلوغه موبایلم و خاموش می‌‌کنم. اما شماره‌ی هتل رو بهت می‌دم هر وقت خواستی زنگ بزن. اگه باشم که حرف می‌زنم اگه نه بعدا دوباره زنگ بزن. 🔹باشه عزیزم😔 حداقل شماره مسئول کاروانتون هم بده. ــ باشه خانومم حالا چرا صدات اینجوریه؟😕 ــ هیچی... دلتنگت شدم😭 ــ دلتنگی نکن خانوم گلم. نهایتش تا ده روز دیگه بر می‌گردم ان‌شــاءالله. 🔸منتظرتم. قولت که یادته؟😏 ــ بله که یادمه. مراقب خودم هستم😊 تماس که قطع شد دلم گرفت😔 کاش با هم بودیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔹روزعرفه فرا رسیده بود و ما طبق هر سال توی حسینیه جمع شده بودیم برای دعا و نیایش☺️ خاطرات سال گذشته برایم تداعی شد و لبخند به لبم نشست😊 🔸چیه؟ چرا لبخند ژکوند می‌زنید؟😏 یاد پارسال افتادم. صالح با تو کار داشت و منو صدا زد که بهت بگم بری پیشش😁 یادته؟ برای سوریه اعزام داشت. آره یادش بخیر. 🔹واااای مهدیه چقدر داغون بودم. تو هم که تنهام نذاشتی و هیچوقت محبتت یادم نرفت. وقتی صالح برگشت سر و ته زبونم مهدیه بود😜 خلاصه داداشمو اسیر کردم رفت.😂 حالا دیگه صالح اسیر شده؟😒 نه قربونت برم تو فرشته‌ی نجاتی😘 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهل‌وششم 🔹به محض اینکه در مدینه
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹از صبح درگیر قربانی کردن گوسفندی بودیم که پدرجون و بابا خریده بودند.🐏 آرام و قرار نداشتم و دلتنگ صالح بودم. هرچه با هتل تماس می‌گرفتم کسی پاسخگو نبود و این مرا دل آشوب کرده بود.😔💔 🔸"مگه میشه حتی یه نفر اونجا نباشه که جواب بده؟!" گوشی صالح هم که خاموش بود. به هر ترتیبی بود ساعت انتظارم را به ظهر رساندم. علیرضا و سلما کباب را درست می‌کردند و پدرجون و بابا سهم فقرا را بسته بندی می‌کردند. من هم در حین انجام کارهایم، کنار تلفن می‌نشستم و مدام شماره‌ی هتل را می‌گرفتم. 🔹زهرا بانو کلافه شده بود. ــ شاید شماره رو اشتباه گرفتی😒 ــ نه زهرا بانو... خودم ده بار با همین شماره با صالح حرف زدم😔 الان کسی جواب نمیده😭 🔸مشغول خوردن ناهار بودیم که با شنیدن خبری از اخبار سراسری ساعت ۱۴، لقمه توی دهانمان خشک و سنگ شد. 😳 توی منا اتفاقاتی افتاده بود که قابل باور نبود و به قول گوینده‌ی خبر، اخبار تکمیلی هول محور این خبر هولناک هنوز به دستشان نرسیده بود. 🔹مثل مرغ سرکنده از روی سفره بلند شدم و دویدم به سمت تلفن... چندین بار شماره را تا نیمه گرفتم، اشتباه می‌شد و دوباره می‌گرفتم. سلما لیوان آب را به سمت من گرفت و گوشی را از دستم کشید. ــ چیکار می کنی مهدیه؟؟؟؟؟ بیا یه کم آب بخور... 🔸با چشمانی خشک و حریص به سلما خیره شدم. سلما صدایش را بالا برد و گفت: ــ چیه؟ دوباره می‌خوای فرضیه سازی کنی؟ از کجا معلوم که صالح هم تو اون اتفاق بوده؟ می‌خوای برای خودت دلشوره ایجاد کنی؟😡 🔹ــ سلما نشنیدی گفت زائرای ایرانی هم بین اون اتفاق بودن؟ اگه کاروان صالح اینا هم رفته باشه اونا هم گیر افتادن. اصلا اینا چرا تلفن رو جواب نمیدن؟ مطمئن باش اتفاقی افتاده نمی‌خوان جوابگو باشن.😭 🔸ــ تو مگه شماره‌ی رئیس کاروان رو نداری؟ ــ دارم... قبل از اینکه سلما حرفش را بزند به اتاق دویدم و موبایلم را آوردم و به صفحه‌ی مخاطبین رفتم. این هم بی‌فایده بود. یا ارتباط برقرار نمی‌شد و یا اگر برقرار می‌شد کسی جواب نمی‌داد. 🔹عصبی و هراسان بودم و دلم هزار فکر و خیال ناجور داشت. تلویزیون را از شبکه‌ی خبر جدا نمی‌کردیم. مدام همان خبر را تکرار می‌کردند.😫 غذاها سرد شده بود و کسی دست به بشقاب غذایش نزده بود و سفره همانطور پهن بود. 🔸بابا گفت: ــ مهدیه جان با سلما سفره رو جمع کنید گناه داره بی‌حرمتی میشه. زهرا بانو بلند شد و گفت: ــ نمی‌خواد. خودم جمعش می‌کنم شما شماره رو مدام بگیرید شاید خبری شد☹️ 🔹هر چه بیشتر شماره‌ها را می‌گرفتیم بیشتر ناامید می‌شدیم. صدایی توی ذهنم پیچید" خدایا صالحم رو از گزند حوادث سوریه حفظ کن" "خدایاااااا این چه دعایی بود که من کردم؟!😭 مگه خطر فقط تو سوریه در کمین صالحم بود؟ ای خدااااا😭" ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهل‌وهفتم 🔹از صبح درگیر قربانی ک
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹تا صبح فردای آن روز پلک روی هم نگذاشتم. هیچ شماره‌ای پاسخگویمان نبود و مسئول کاروان هم موبایلش خاموش بود. کنار تلفن☎️ نشسته بودم و مدام تماس می‌گرفتم و ناامیدتر می‌شدم. 🔸آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم باز نمی‌شد و می‌سوخت. پلکم ورم کرده بود و روی گونه‌ام سوزش بدی داشت. شوری اشک گونه‌ام را سوزانده بود و سرخ شده بود. 🔹وقت اذان صبح بود.🍃✨ نای بلند شدن نداشتم. بغض داشتم و پاهایم سست بودند. لعنت بر شیطانی گفتم و بلند شدم. سجاده‌ام را کنار تلفن پهن کردم. موبایلم هم کنار سجاده بود. عجب نمازی...😔 قامت که بستم شانه‌هایم لرزید. با اشک و زجه نمازم را خواندم. سرم را روی مهر گذاشتم و سجده کردم. آنقدر خدا را التماس کردم که از خدا خجالت می‌کشیدم و نمی‌توانسنم سرم را از سجده بردارم. 🔸"خدایا... یا ارحم الراحمین.🍃✨ تو رو به عظمت کبریاییت قسم. تو رو به ذات اقدست قسم ای خدااااا صالحم رو بهم برگردون. من خیلی نادون بودم ای خدا. من یه انسانم و در برابر حکمت و درایت تو خیلی ناچیزم... دعای احمقانه‌ی من و به پای همین نادونی بذار... من فقط برای مأموریت سوریه‌اش دعا می‌کردم. ای خدا من صالحم رو از خودت می‌خوام...😭" 🔹سر سجاده خوابم برده بود... به ساعت که نگاه کردم ۸صبح را نشان می‌داد. پتوی نازکی رویم انداخته بودند و هنوز سجاده پهن بود. می‌دانستم کار سلماست. خانه ساکت بود. " یعنی کجا رفتن؟" بلند شدم و همانطور دوباره کنار تلفن☎️ نشستم و شماره را گرفتم. هتل که جوابگو نبود. چندین بار هم شماره مسئول کاروان را گرفتم. دو بوق ممتد می‌خورد و قطع می‌کرد. تا اینکه صدای مردی توی گوشی پیچید. تمام تنم یخ زد و زبانم قفل شد. طولی نکشید که دوباره قطع شد😔 🔸با سلما تماس گرفتم. ــ الو سلما... سلام ــ سلام عزیزم خوبی؟ ــ کجایی تو دختر؟ پدرجون کجاست؟ ــ با علیرضا اومدیم سازمان حج و زیارت. اینجا خیلی شلوغه و وضعیت اسفناکیه😔 هنوز آمار دقیق و علت این اتفاق معلوم نیست. ان‌شاء‌الله بتونیم خبری بگیریم. پدرجون هم رفته امامزاده. گفت میرم دعا کنم... دلش خیلی گرفته بود. تو بهتره خونه بمونی. شاید کسی زنگ بزنه.☎️ جویای اخبار هم باش. الو... الو مهدیه؟! آنقدر بغض داشتم که بدون حرفی تماس را قطع کردم😭 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهل‌وهشتم 🔹تا صبح فردای آن روز پ
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹ــ الو...😐 ــ اَ... اَلـ... ــ ببخشید قطع و وصل میشه. همراه حاج آقا عظیمی؟😕 ــ بله... بفر... اَلـ... ــ حاج آقا من همسر صالح صبوری هستم. الو... توروخدا یه خبری بهمون بدید... الو صدامو می‌شنوید؟😞 🔸ــ بله... فرمودید از بستگان کی هستید؟ ــ همسر صالح صبوری. حاج آقا اونجا چه خبره؟😢 ــ والا خواهرم خودم هنوز تو شوکم. خدا برا باعث و بانیش نسازه. نمی‌خوام دلتون رو بلرزونم اما اینجا اتفاقی نیفتاده، فاجعه رخ داده😭 کار از اتفاق گذشته. ــ از همسرم چه خبر؟ دیروز تاحالا هیچکی پاسخگو نیست. توروخدا بگید چی شده؟🙏🏻 🔹ــ بخدا خودمم نمی‌دونم. کاروان ما یه ساعت قبل از اون اتفاق اونجا بودیم. خدا رو شکر کسی چیزیش نشده اما ایرانیای زیادی زیر دست و پا موندن. من زیاد نمی‌تونم حرف بزنم.😕 ــ فقط بگید صالح سالمه؟ ــ شرمندم😔 نمی‌دونم...😢 🔹دلم فرو ریخت. "یعنی چی؟ اینا که میگن کاروانشون اونجا نبوده؟ پس صالح چی شده؟" ــ حقیقتش خواهرم... چند تا از آقایونی که ناتوان بودند، اونروز از ما جاموندند و نیومدند منا. ما که برگشتیم گفتن باید مارو ببرید برای رمی جمرات😔 منم نمی‌تونسنم بقیه رو رها کنم. صالح با چند تا جوون دیگه اونا رو بردن سمت منا الان ازشون خبری نیست. در به در دارم دنبالشون می‌گردم. الهی که هیچکس نبینه اینجا چه خبره😭 🔸دلم ضعف رفت و دستم را روی شاسی تلفن گذاشتم. خیره به گل قالی، تصاویر ارسالی از منا، که بیش از صد بار از تلویزیون دیده بودم، از ذهنم گذشت.💔😭 خدایا یعنی صالح من هم... بی حال و ناتوان گوشه‌ی دیوار تکیه دادم و زانوهایم را توی شکمم جمع کردم. "یعنی میشه صالحم برگرده؟ الان کجاست؟ زنده س؟ یا...😭" 🔹بی قرار بلند شدم و چادرم را سرم انداختم و به سازمان حج و زیارت رفتم. کار دیگری از دستم بر نمی‌آمد😔 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯