eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 نغمه اسماعیل 》 🖇این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی‌های توی راهی علی می‌شدم ... هر چند با بمباران‌ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می‌رفت❓... 🍃اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می‌رفت ... عروسک‌هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در🛎 بلند شد و خواهر کوچیک‌ترم بی‌خبر اومد خونمون ... 🔹پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی‌کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظبمون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود... 🔸بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ...😡 🌸- هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می‌خواد دامادش کنه ... 🔻جمله‌اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... ▫️- به کسی هم گفتی؟ ... یهو از جا پرید ... ✨- نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ... 🍃دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ... - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...✨✨ ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سی‌ودوم آنقدر به سر و صورتم زده
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹دلم توی مشتم بود میخواستم صالح را ببینم اما نمی‌توانستم بارها میخواستم به زبان بیاورم که از پشت درب اتاق و پنهانی صالحم را از دور ببینم اما پشیمان میشدم. دلم میخواست توی این شرایط کنارش باشم، سنگ صبور و غمخوارش باشم اما... خلاء فرزندم مرا ناتوان کرده بود😔 🔸به اصرار، خودم را مرخص کردم و بارضایتِ خودم، به منزل بازگشتم که روحم را تا آمدن صالح آماده کنم. اشک چشمم خشک شده بود و سکوت محض را مهمان قلب و لبم کرده بودم💛 هر چه میتوانستم قرآن میخواندم و توی اتاقمان کِز میکردم. 🔹صالح از طریق چند نفر از دوستانش با من تماس☎️ میگرفت میدانست متوجه کد تلفنی ایران میشوم به همین خاطر از طریق دوستانی که بازگشته بودند برایم پیغام میگذاشت. 🔸هر روزی یک نفرشان تماس میگرفتند و میگفتند ماتازه از آنجا بازگشته‌ایم و صالح حالش خوب است و فقط دسترسی به تلفن ندارد و توضیحاتی از این جنس برای آرام کردن من. هیچکدام نمیدانستند که مهدیه‌ی رنجور، با دل پر بغضش💔 منتظر آغوش نیمه شده‌ی صالحش نشسته و خوب میداند چه اتفاقی افتاده.😔 🔹دلم برای صالح هم میسوخت. میدانستم که حسابی ذهنش درگیر است و با خودش کلنجار میرود که چگونه با من رو به رو شود و من، درمانده از این بودم که بعد از فقدان دستش چگونه از خلاء فرزندمان برایش بگویم❓ 🔸خیلی سردرگم بودم و تنها با دعا و نیایش و معنویات خودم را آرام میکردم کاش گریه میکردم قفسه سینه‌ام تنگ شده بود و نفسهایم سنگین. حس بدی داشتم. درب اتاق را بستم و روضهی "حضرت علی‌اصغر و قمربنی‌هاشم" را در تنهایی اتاقمان گوش دادم. روضه به لالایی رباب که رسید زجه‌ام بلند شد😭😭 آنقدر با صدای بلند هق زدم که گلویم میسوخت. 🔹دستان جدا شده قمربنی‌هاشم را که تصور می‌کردم دلم ریش میشد💔 صالح را و دل پردردم را به دستان آقا گره زدم و از اهل بیت🍃✨ کمک خواستم. خدا را صدا زدم و با زجه و اشک، التماس میکردم به هردوی ما صبر دهد و کمکمان کند😔 🔸روزی که صالح را میخواستند مرخص کنند پر از تشویش و اضطراب بودم. صبح زود بیدار شدم و دوش آب سرد گرفتم و خانه را مرتب کردم. هنوز ناتوان بودم و دلم درد می‌کرد و قرار بود عصر به دکتر بروم. انگار برایم بی‌اهمیت بود. 🔹لباسی که صالح خودش برای عیدم خریده بود پوشیدم و چای را دم کردم و سلما هم ناهار را درست کرد. زهرابانو مدام غر میزد که حواسم به موقعیتم نیست و باید استراحت کنم. ساعت از ۱۱ گذشته بود که پدر جون و بابا، صالح را آوردند 🔸چند نفر از دوستانش و همان آقای میانسال مسئول قرارگاه، همراهش بودند تا جلوی درب منزل آمدند و رفتند و هر چه اصرار کردند نماندند انگار شرایط را درک کرده بودند و نخواستند جو راحت خانواده را سنگین کنند. 🔹تمام این وقایع را از پس پرده اتاق شاهد بودم. نمیتوانستم بیرون بروم و از شوهرم استقبال کنم دلم شور میزد و به قفسه سینه‌ام چنگ زدم.💔 🔸حلقه صالح را گرفتم دلم فشرده شد. انگار جای حلقه تا ابد مشخص شد. دستی نبود که جای گیرد. حلقه💍 میهمان گردن آویزم شده بود صالح را که توی حیاط دیدم چشمم تار شد. اشک از گونه‌ام سرازیر شد و اتاق روی سرم خراب شد. آستین دست چپش خالی بود و آستین لباس‌اش تاب میخورد. گونه‌اش زخم بود و لبش ترک عمیقی داشت. چهره‌اش تکیده و زرد شده بود. 🔹لبه تخت نشستم و چند نفس عمیق کشیدم"یا حضرت زینب تو را به جان مادرت یه قطره، فقط یه قطره از صبر خودت رو به من عطا کن. یا خدا کمکم کن"🍃 🔸بلند شدم و روسری‌ام را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. دسته گل نرگس را به دستم گرفتم و نزدیک درب ورودی ایستادم. سلما و زهرا بانو هم کنار من بودند. وارد که شدند لبخند زدم. صالح که مرا دید، ایستاد. به چشمانم خیره شد و لبش لرزید. دلم آتش گرفت. لبش را به دندان گزید و لبخندی کج و کوله روی لبش نشاند و اشکش سرازیر شد. به هر ترتیبی شد خودم را کنترل کردم و به سمتش رفتم دسته گل💐 را به طرفش گرفتم گل را از دستم گرفت آستین خالی را بلند کردم و به لبم چسباندم. آنرا بوسیدم و اشکم سرازیر شد. 🔹همه گریه می کردند صالح از شدت گریه شانه‌اش میلرزید خودم را کنترل کردم و گفتم: خوش اومدی عزیزم پدر جون، بابا، آقای ما رو سر پا نگه ندارید. میخوای بشینی یا دراز میکشی؟ 🔸چیزی نگفت و همراهم راهی پذیرایی شد و روی مبل نشست با آبمیوه تازه از آنها پذیرایی کردم و کنار صالح نشستم دلم نمی آمد نگاهش کنم اما چاره چه بود؟ "از این به بعد باید صالحو اینجوری ببینی محکم باش مهدیه دست که چیزی نیست تموم زندگیت فدای خانوم زینب بشه." نگاهش کردم و گفتم: ــ خوبی؟چشمش را روی هم فشرد. ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_سی‌ودوم رفیقم شهید شده مات ومبهوت
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ کنار قبرها نشستیم فاتحہ خوندیم چند دیقہ بینموݧ سکوت بود😐 علے سکوت و شکست و بدوݧ هیچ مقدمہ‌اے گفت: پیکر مصطفے رو نتونستݧ بیارݧ عقب، افتاده دست داعش😔 چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیہ داد بہ دیوار دو هفتہ بعد از عقدش دوباره رفت... دلم خیلے هوایے شده بود اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهداے🌷 مدافع حرم شرکت میکردم. حالم خیلے خراب میشد یاد مصطفي می‌افتادم مطمعن بودم کہ شهید میشہ خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم😔 اما بخودم میگفتم مصطفے بدوݧ مݧ نمیپره بهم قول داده هواے منو هم داشتہ باشہ ایـݧ سرے ۷۵ روز اونجا موند. _وقتے کہ برگشت رفتم پیشش و پا پیچش شدم کہ باید هر جورے شده سرے بعد مݧ هم باخودش ببره اما اوݧ برام توضیح میداد کہ ایراݧ خیلے سخت نیروهاشو میفرستہ اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا قلبم آروم نمیشد. هر چقدر هم کہ میگذشت مشتاق‌تر میشدم کہ برم🍃 _همش از اونجا اتفاقاتے کہ میوفتاد کاراهایے کہ میکردݧ و میپرسیدم خیلے مقاومت میکرد کہ نگہ اما اونقد پاپیچش میشدم کہ بالاخره یچیزایے میگفت😁 اسماء نمیدونے کہ اونجا چہ مظلومانہ بچہ‌ها بہ شهادت🌷 میرسـݧ ... علے آهے کشید و ادامہ داد... مصطفے میگفت بچہ‌ها کہ شهید میشدݧ تا درگیرے تموم شہ دشمـݧ پیشروے میکرد و توے شرایطے قرار میگرفتیم کہ دسترسے بہ جنازه‌ها امکاݧ پذیر نبود😔 بدݧ بچہ‌ها چند روز زیر آفتاب میموند بچہ‌ها هر طور شده میخواستݧ جنازه‌ها رو برگردونݧ عقب، خیلےها هم تو ایݧ قضیہ شهید🌷 میشدن. بعد از کلے درگیرے و عملیات کہ بہ جنازه میرسیدیم بدناشوݧ تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفے کہ میخواستیم برشوݧ داریم اعضا بدنشوݧ جدا میشد😭😭 بعضی موقع‌ها هم کہ جنازه شهدا🌷 میوفتاد دست دشمن چشماش پر از اشک شد😭 و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفے و جنازش کہ برنگشتہ افتاده مݧ هم حال خوبے نداشتم اصلا تاحالا ایݧ چیزایے و کہ میگفت و نشنیده بودم چادرم رو کشیدم رو سرم و چند قطره اشک از چشمام جارے شد😭 دیدݧ علے تو اون شرایط چیزایے کہ میگفت، نبود اردلاݧ و میلش براے رفتݧ نگران و داغونم کرده بود😔 چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کرد صورتش خیس خیس بود😭 با چادرم اشکاشو پاک کردم نگاهم نمیکرد تو حال هواے خودش بود و بہ رو برو خیره شده بود😐 دلم گرفت از نگاه نکردنش ولے باید درکش میکردم دستش رو گرفتم و بہ بقیہ‌ے حرفاش گوش دادم ۶ماه طول کشید تا براے بار سوم بره تو ایݧ مدت دنبال کارهاے عروسیش💞 بود یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت دیگہ طاقت نیوردم دم رفتن رو کردم بهش و گفتم: مصطفے دفعہ‌ے بعد اگہ منو بردے کہ هیچے نوکرتم هستم اما اگہ نبردے رفاقتموݧ تعطیل❌ دوتا دستش و گذاشت رو شونہ‌هام و محکم بغلم کرد و در گوشم👂 طورے کہ همسرش نشنوه گفت: علے دیر گفتے ایشالا ایندفعہ دیگہ میپرم🕊 بعد هم خیلے آروم پلاکشو گذاشت تو جیبمو گفت: اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم ایݧ پلاک هم باشہ دستت بہ عنواݧ یادگارے آخریـݧ بارے بود کہ دیدمش😔 آخریـݧ بارے بود داداشمو بغل کردم اسماء آخرم مثل امام حسیݧ روز عاشورا شهید🌷 شد بچہ‌ها میگفتݧ سرش از بدنش جدا شد و جنازش سہ روز رو زمیݧ موند آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش کہ هیچ جوره برنمیگرده😭 _حالا مݧ بودم کہ اشکام ناخودآگاه رو گونہ‌هام میریخت و صورتمو خیس کرده بود علے دیگہ اشک نمیریخت میبینے اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت😔 از جاش بلند شد رفت بیروݧ بعد از چند دیقہ مݧ هم رفتم کهف شلوغ شده بود علے و پیدا نمیکردم _گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم📱 چند تا بوق خورد با صداے گرفتہ جواب داد الو❓ الو کجایے تو علے❓ اومدم بالاے کوه⛰ اونجا شلوغ بود باشہ مݧ هم الاݧ میام پیشت اسماء جاݧ برو تو ماشیݧ🚙 الان میام إ علے میخوام بیام پیشت خوب پس وایسا بیام دنبالت باشہ پس بدو. _گوشے رو قطع کرد. ۵ دیقہ بعد اومد دستم و گرفت از کوه⛰ رفتیم بالا خیلے تاریک بود چراغ قوه‌ے گوشیو روشݧ کرد یکمے ترسیدم، خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم تر گرفتم یکمے رفتیم بالا روے صخره نشستیم هیپچکسے اونجا نبود تمام تهراݧ از اونجا معلوم بود سرمو بہ شونہ‌ے علے تکیہ دادم هوا سرد بود 🌬 دستش رو انداخت رو شونم آهے کشید و ایݧ بیت و خوند "مانند شهر تهران شده‌ام... باران زده‌ای ک همچنان الودست.. به هوای حرمت محتاجم..." بعد هم آهےکشید و گفت انشااللہ اربعیݧ باهم میریم کربلا...🍃✨ 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سی‌ودوم 💠 فعالیتهای شهید پس از پیروزی ان
؟ ══🍃💚🍃══════ مجتبی آقای محسنی رو تا دم در بدرقه کرد پاشدم برم سمت مجتبی که سرم گیج رفت لبه میز روگرفتم که نیفتم چندروز بود سرگیجه و حالت تهوع داشتم مجتبی دوید سمتم رقیه چی شد ؟ خوبی؟ -آره خوبم فقط یه سرگیجه عادیه چندروزه حالم همینه سید:😡😡😡خسته نباشی الان به من میگی زود حاضرشو بریم دکتر -چشم بعداز هفت-هشت نفر نوبت من شد خانم دکتر:خوب خانمی بگو چی شده ؟ -خانم دکتر چندروزه حالت تهوه وسرگیجه دارم خانم دکتر:اینا علایم بارداریه اما بذار نبضت بگیره نبضم حاکی از بارداریه این آزمایش انجام بده جواب فردا بیار چشام داشت از حدقه میزد بیرون باردار😳قراره مادر شم 😐 -چشم حتما فردا رفتیم جواب آزمایشگاه بارداریمو بگیریم جواب مثبت عین قند بود تو دلم که اب شد حال مجتبی که اصلا دیدن داشت خیلی شاد بود و هی خداروشکر میکرد خیلی خوشحال بودیم هم من هم سید -مجتبی جان لطفا برو پیش بابا سید:چشم اما به شرطی اینکه زیاد بی تابی نکنی به مزار بابا نزدیک شدیم -باباجونم بابا ببین دخترت مادر شده بازم نیستی بهش تبریک بگی نیستی ذوق کنی مثل بقیه پدربزرگا آی خدا من دلم بابامو میخاد بی تابیم داشت زیاد میشد که سید دستمو گرفت پاشو بریم برات خوب نیست میریم خونه حاج خانم 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286