eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 تنبیه عمومی 》 🖇علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می‌زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه‌ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می‌برد ... 🍀✨ 🔸تنها اشکال این بود که بچه‌ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون‌ها ... و از همه بدتر، پدرم ...😔 🔹علی با شنیدن حرف بچه‌ها، زیر چشمی😒 نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه‌ای گفت ... ▫️- جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ... 💢بچه ها با ذوق، بالا و پایین می‌پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می‌کردن ...و علی بدون توجه به مهمون‌ها ... و حتی اینکه کوچکترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...😍 🔻داستانشون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه‌ها گفت ... 🔹- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ⁉️... 💠 و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ...✋ 🔸علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ...🍃✨ 🔻- خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می‌خوام ... 🍀و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون‌ها ... هم من، هم مهمون‌ها خشکمون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ...😁 منم دلـــ❤️ــم می‌خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی‌تر، قیافه پدرم بود ... چشم‌هاش داشت از حدقه بیرون می‌زد ... اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...🌺 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سی‌ویکم 🔹دلم گرفته بود همه را به
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ آنقدر به سر و صورتم زده بودم که استخوان های گونه ام درد می کرد.😔 دل دردم که بماند. حسابی بی حال و بی رمق بودم. پرستار متوجه حالتم شده بود و مدام ما بین آرام کردنم سوالاتی درمورد بارداری ام می پرسید. اصلا کنترل حالم دست خودم نبود و مدام صالح را با دست بریده اش تصور می کردم و زجه می زدم. آنها هم نمی توانستند آرامبخش تزریق کنند. توی اتاقی با یک پرستار تنها ماندم. سعی داشت آرامم کند. حالم بهتر شده بود و از آن همه هیجان کاذب و منفی خبری نبود. چشمم می سوخت و تمام صورتم درد می کرد. سلما وارد اتاق شد و با چشمان متورم و خیس به سمتم آغوشش را باز کرد. نمی دانم چه کسی به آنها خبر داده بود؟ اصلا چرا من تنها آمده بودم؟ چرا اینطور دلم ضعف می رود و چقدر تنم سرد بود و می لرزیدم. از شرایطم بی خبر شدم و گیج و سردرگم توی بغل سلما فرو رفتم. ــ الهی دورت بگردم آروم باش.😭 چیکار می کنی با خودت؟ خدا رو شکر کن صالح زنده س... "صالح؟! مگه قرار بود بمیره؟ چرا این حرفا رو می زنه؟😔" تلنگری به روحم کافی بود که موقعیتم را دوباره به یادم آورد و زجه ام بلند شود. ــ سلمااااا😭 صالحم... مرد زندگیم... میگن دستش قطع شده... نتونستن پیوندش بزنن. ای خدااااااا😭 سلما محکم مرا توی بغلش گرفته بود و به پرستار گفت: ــ داره می لرزه... تنش یخ زده... انگار به حرفم گوش نمی داد. با پرستار مرا روی تخت خواباندند و صدای مبهم سلما که شرایطم را برای عده ای سفید پوش توضیح میداد به گوشم می رسید. گوش هایم پر از هوا شده بود. کم کم صداها مبهم و قطع شد و چشمانم سیاهی رفت. دیگر نفهمیدم چه شد.... چشمم که باز شد لباس بیمارستان به تنم بود و سِرُم به دستم. زهرا بانو کنارم نشسته بود و ذکر می گفت. صدای گریه ی نوزادی توی گوشم پیچید. دلم ضعف رفت.😍 گیج بودم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده. خواستم بلند شوم که دردی عمیق و خشن روی خط شکمم بی حالم کرد و صدایم را درآورد. ــ آاااااخ😭 ــ بلند نشو دخترم. حالت خوب نیست😔 از شدت درد اشکم درآمد و به چشمان سرخ زهرا بانو زُل زدم. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. انگار تاب تماشای خواهش نگاهم را نداشت. "خدایا... چی به روزم اومده؟" دستم را آرام روی شکمم کشیدم و دلم فرو ریخت. " یا خدا... بچه م... چرا اینقدر دلم ضعف میره؟ چرا نبض نمیزنه؟😳 " سلما وارد اتاق شد و با لبخندی تصنعی کنارم نشست و پیشانی ام را بوسید. ــ بهتری؟ چیزی نگفتم. انگار صالح را هم فراموش کرده بودم. نه... فراموش نکرده بودم. گیج بودم از مصیبت های وارده. خلاء بود که آزارم می داد. خلاء دستی که دیگر نبود و طفلی که هنوز به رشد نرسیده، از بطنم خارج کرده بودند و ناکام از حس مادری... حسی که تجربه اش نکردم.😔😭 اشکم سرازیر شد. عمق فاجعه را فهمیدم. دلتنگ صالح بودم. خیلی دلتنگ صدا و نگاهش بودم. دلتنگ آغوشش... آغوش نیمه شده اش😔😭 دلتنگ دلداری هایش و توکل عمیقی که داشت و آرامشش در اوج طوفان ها... ــ صالحم کجاست؟ ــ تو بخش آقایونه سلما خندید و گفت: ــ انتظار نداری که بیارنش اینجا😂 "بیخود نخند سلما... دلم مُرده...😭" ــ حالش چطوره؟ ــ خوبه... نگران نباش. خوابیده. همش سراغتو میگیره و مدام میگه بهش نگید که هول نکنه😔 نمی دونه تو هم اینجایی و...😭 گریه ام گرفته بود و بی وقفه اشک می ریختم. غم این فاجعه را تنهایی باید به دوش می کشیدم. صالحم نقص عضو شده بود و بچه...😭 "ای خدااااااا کمکم کن" صدای گریه ی نوزادان مدام روی دل پاره پاره ام چنگ می کشید. تا صبح از کابوس و خواب آشفته نخوابیدم. با هر نوای زیبا و دلنشین گریه ی نوزادی که می شنیدم می مردم و زنده می شدم. دستم روی شکمم بود و به حال خودم و صالح و طفل ناکامم گریه می کردم.😔😭 صدای اذان صبح از پس پنجره های بسته ی اتاق به گوشم رسید. چشمم گرم شد و خوابم برد. ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_سی‌ویکم خلاصہ یہ چیزے مݧ میگفتم ی
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ رفیقم شهید شده مات ومبهوت بهش نگاه میکردم😳 سرشو بیݧ دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردݧ هق هق میزد😭😭 دلم کباب شد تاحالا گریہ‌ے علے و بہ ایݧ شدت ندیده بودم نهایتش دوقطره اشک بود ماماݧ همیشہ میگفت مردها هیچ وقت گریہ نمیکنݧ ولے اگر گریہ کـنݧ یعنے دیگہ چاره‌اے ندارݧ😔 حالا مرد مݧ داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ‌اے براش نمونده⁉️ یعنے شکستہ⁉️ ݧه علے قوےتر از ایݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید🌷 شده. اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مݧ نگفتہ بود تاحالا؟ گریہ‌هاش شدت گرفت دیگہ طاقت نیوردم بغضم ترکید و اشکام جارے شدݧ ناخودآگاه یاد اردلاݧ افتادم ترس افتاد تو جونم😳 اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم اسماء قوے باش،خودتو کنترل کݧ،تو الاݧ باید تکیہ‌گاه علے باشے نزار اشکاتو ببینہ صداے گریہ‌هاے علے تا پاییݧ رفتہ بود فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد😳 داداش؟زݧ داداش؟چیزے شده؟ درو باز کردم و از اتاق رفتم بیروݧ بیا بریم پاییݧ بهت میگم .دستش و گرفتم و رفتم آشپزخونہ فاطمہ رنگش پریده بود و هاج و واج بہ مݧ نگاه میکرد زنداداش چرا گریہ😭 کردے؟؟؟داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد؟؟دعواتوݧ شده؟؟ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیواݧ میریختم گفتم: ݧه فاطمہ جاݧ دوست علے شهید🌷 شده با دو دست زد تو صورتشو گفت:خاک بہ سرم مصطفے⁉️ با تعجب بهش خیره شدم😳 و گفتم:مصطفے؟؟مصطفےکیه؟؟ روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے بیشتر از ایݧ چیزے نپرسیدم لیواݧ آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم فاطمہ جاݧ بہ مامانینا چیزے نگیا بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے یکم آروم شده بود پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ🍃 کنارش نشستم ولیواݧ و دادم دستش لیواݧ رو ازم گرفت و یکمے آب خورد از داخل کیفم دستمال کاغذے و درآوردم و گرفتم سمتش دستمال و گرفت بو کرد لبخند زد و گفت بوے تورو میده اسماء تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد دستش رو گرفتم و باچهره‌ے ناراحت گفتم خوبے علے جاݧ؟ تو پیشمے بهترم عزیزم إ اگہ پیش مݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت😳 سرشو انداخت پاییݧ و گفت:تو حال و هواے خودم نبودم .ببخشید بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ دراز کشید رو تخت🛌 و گفت :ݧ اسماء حال رانندگے و ندارم دستش و گرفتم و با زور از روتخت بلندش کردم دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم :خوب مݧ رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امروز حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ݧه ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چے؟ سابقہ نداشت علے عاشق اونجا بود در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم چادرم رو از زمیݧ برداشتم و گفتم:باشہ پس مݧ میرم بلند شد جلوم وایساد کجا⁉️ برم دیگہ فک نکنم کارے با مݧ داشتہ باشے ینے دارے قهر میکنے اسماء? ݧ مگہ بچم؟ خوب باشہ برو ماشیݧ و روشݧ کݧ تا مݧ بیام کجا؟ هرجا کہ خانم دستور بدݧ مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے؟؟ لبخندے زدم و گفتم :عاشقتم علے❤️ لبخندے تلخ زدو گفت مݧ بیشتر حضرت دلبر ماشیݧ🚙 رو روشݧ کردم ساعت ۵بعدظهر بود داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهاے فاطمہ افتادم اسم مصطفے رو تو ذهنم تکرار میکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمعن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش از طرفے فعلا هم تو ایݧ شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید.😐 چند دیقہ بعد علے اومد خوب کجا بریم آقا؟ هرجا دوست دارے ماشیݧ رو روشݧ کردمو حرکت کردم.اما نمیدونستم کجا باید برم بیݧ راه علے ضبط رو روشݧ کرد مداحے نریمانے: "میخوام امشب با دوستاے قدیمم هم سخݧ باشم شاید مݧ هم بتونم عاقبت مثل شهیدا🌷 شم میرم و تک تک قبراشونو با گریہ میبوسم بخدا مݧ با یاد ایݧ رفیقام غرق افسوسم"😔 فقط همینو کم داشتیم تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیݧ بہ روبرو خیره شده بود بعد از چند دیقہ پرسید:اسماء کجا میرے؟؟؟ چند دیقہ مکث کردم یکدفعہ یاد کهف الشهدا افتادم لبخند زدم و گفتم کهف و الشهدا احساس کردم کمے بهش آرامش میده آهے کشید و گفت کهف را عاشق شوے آخر شهیدت میکند🌷 هیییی یادش بخیر چے یادش بخیر؟ هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا إ تا حالا چیزے نگفتہ بودے پیش نیومده بود آهاݧ باشہ تو ذهنم پر از سوالهاے بے جواب بود اما نباید میپرسیدم نزدیک ساعت ۶بود کہ رسیدیم کهف خلوت بود از ماشیݧ🚙 پیاده شدیم و وارد غار شدیم همیݧ کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم اصلا خاصیت کهف همیݧ بود وقتے اونجایے انگار از تعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رو درگیر و مشغول کنہ🤔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سی‌ویکم اسم همرزم شهید حسن پور رضا محسن
؟ ══🍃💚🍃══════ 💠 فعالیتهای شهید پس از پیروزی انقلاب اسلامی رضا پس از پیروزی انقلاب اسلامی در تهران با كمیتة انقلاب اسلامی همكاری میكند و در مبارزه با عوامل ضد انقلاب به فعالیت می‌پردازد. پس از چند ماه فعالیت در تهران، دوباره به شهر قزوین باز می‌گردد. سال 1358 به دنبال تحركات گروهكهای ضد انقلاب در لستان كردستان، همراه یك گروه، راهی این استان میشود و با شهامت و شجاعت در سركوبی ضد انقلاب شركت می‌جوید. وی در پاكسازی شهر (( تكاب )) از لوث ضد انقلاب، شجاعانه میجنگد. روزها به مبارزه و مقابله با ضد انقلاب مشغول میشود و شبها هم برای حفظ امنتیت شهر، به گشت زنی در سطح شهر می‌پردازد . رضا آخر سال 1358 به عضویت رسمی (( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی )) شهر قزوین در می‌آید و خود را وقف حفاظت از دستاوردهای انقلاب اسلامی میكند. او در سل 1359 طی مأموریتی، به عنوان فرمانده یك گروه به (( قصر شیرین )) اعزام میگردد و در آنجا به مقابله با منافقین و نیروهای عراق مشغول میشود. رضا مدتی نیز در قزوین، به دنبال قیام مسلحانه منافقین، به مقابله با این گروهك تروریستی اقدام و در جنگ شهری و جنگ  گریز در شهر قزوین، تعدادی از آنان را دستگیر میكند. یكی از دوستانش میگوید: (( با رضا در ‹‹واحد عملیّات ›› سپاه قزوین بودیم یك روز خبر دادند كه تو شهر شخصی به اسم ‹‹حصاری›› را منافقین ترور كرده‌اند رضا سریع خودش را با موتور به محل حادثه میرساند و با شهامت تمام، یكی از منافقین را دستگیر میكند و یكی از آنان نیز از محل میگریزد)) 💠 فعالیتهای شهید در دوران دفاع مقدس حسن پور كه پیش از شروع جنگ تحمیلی، در منطقة غرب، در حال مبارزه با ضد انقلاب بود: با شروع جنگ بلافاصله خود را به پیشتازان مبارزه با دشمن می رساند. وی مدتی در ((گیلانغرب )) و (( سرپل ذهاب )) میجنگد و به عنوان مسئوول گروه، رشادتهای فراوانی از خود نشان میدهد پس از آن مدت شش ماه از اوایل سال 1360 به سرپرستی یك گروه چهل نفره از قزوین به منطقه (( میمك )) اعزام میشود. در طول این مدت، با توان بالای رزمی، در آزاد سازی ارتفاعات میمك شركت میجوید. با شهامت تمام در شناسایی منطقه، تا عمق دشمن نفوذ میكند. یك بار نیز همراه سه نفر از همرزمان خود، به تعقیب نیروهای عراقی میروند و یك تانك سالم را از آنان به غنیمت میگیرند. حسن پور پس از مدتی، برای گذرانیدن یك دوره آموزش تخصص به تهران می‌آید پس از فرا گرفتن آموزش، به جبهه‌های جنوب اعزام میشود وی در عملیّات فتح المبین به عنوان (( فرمانده گردان )) در عملیّات شركت میكند و با مدیریت و نظم خاصی، به هدایت نیروها میپردازد. در این عملیّات، از ناحیة سر و پهلو مجروح میشود و با همان حالت، به اسارت نیروهای عراقی در می‌آید. اما پس از كامل شدن حلقه محاصره دشمن نیروهای عراقی به اسارت رزمندگان در می‌آیند و رضا هم از چنگ آنان آزاد میشود: اما یك هفته بیشتر در پشت جبهه نمی‌ماند و هنوز كاملاً سلامتی‌اش را باز نیافته، به جبهه باز میگردد. او با مسئوولیت فرمانده گردان در عملیّات (( رمضان )) حضور می‌یابد و حماسه می‌آفریند. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286