شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_بیستوهشتم
《 مجنون علی 》
🖇تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاشهای بیوقفه من و علی هم فایدهای نداشت ...😔
🔻علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که میشد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ...💞
🔸روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری میگذشت ... مجروح پشت مجروح ... کمخوابی و پرکاری ... تازه حس اون روزهای علی رو میفهمیدم که نشسته خوابش میبرد ... 😞😴
🔹من گاهی به خاطر بچهها برمیگشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون میموند و من باز دنبالش ... بو میکشیدم کجاست ...🍃
🌹تنها خوشحالیم این بود که بین مجروحها، علی رو نمیدیدم ... هر شب با خودم میگفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همهاش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...✨
🔹بیش از یه سال از شروع جنگ میگذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض میکردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون میکشه ... 😣😔
▫️زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروحها میرسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر میشد ...🤕🤒
🔻تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...😱
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_بیستوهفتم 🔹صالح خودش به خرید رف
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_بیستوهشتم
دیشب اصلا نخوابیدم. حال دلم خراب بود. صالح هم درست نخوابید همین که میدید هنوز بیدارم کلی غر میزد و بعد نازم را میخرید و میگفت بیدار ماندن برای خودم و بچه خوب نیست. دست خودم نبود. خواب به چشمم نمیآمد.
فردا صبح صالح میرفت و بازگشتش با خدا بود اصلا خواب چه معنایی میتوانست داشته باشد وقتی که فردا نفسم از گلویم میرفت و روحم از تنم؟😭
نماز صبح را با صالح خواندم لبهی تخت نشستم و قامت بستم. بغضم ترکید و با صدای زمزمهی صالح دل سیر گریه کردم. نماز که تمام شد، صالح چادر نماز را از روی چشمم کنار زد و با اخمی ساختگی گفت:
ــ چیکار کردی با خودت😠 ببینم... نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی😜
چیزی نگفتم. میترسیدم دلش را بلرزانم و از رفتن منصرف شود میترسیدم با نگرانی برود و نتواند سر قولش بماند. میترسیدم... از خیلی چیزها میترسیدم. ذهنم آشفته بود و از نگرانی حالم بهم میخورد
صالح از کمد بستهی لواشک را بیرون آورد و گفت: میدمش دست سلما... فقط روزی یه دونه بهت بده بخوری.😏 دلم نمیخواد خودکشی کنی و فشارت بیفته. درست و حسابی غذاتو بخور و مامانِ لوسی نباش. باشه؟😘
سری تکان دادم و بغضم را فرو دادم. تسبیح سفید را از کیفم برداشتم و به صالح دادم. اینو بنداز دستت میخوام همراهت باشه مثل دستبند بنداز به مچت.
مچ دست چپش را جلو آورد و گفت:
ــ خودت برام بنداز.
تسبیح را چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد.📿 انگشتر فیروزه را(حلقهمان)💍 از دستش درآورد و با زنجیرِ پلاکش به گردنم آویخت. دلم گرفت.😔
دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم حالم دست خودم نبود و مدام دلشوره داشتم. دلم نمیآمد به رفتنش "نه" بگویم اما حالم خیلی بد بود.
"چرا سپیده نمیزنه؟ امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن"
ــ مهدیه جان
نگاهش کردم.
ــ چرا نمیخوابی خوانومم؟ اینجوری میبینمت اذیت میشم.
ــ خوابم نمیاد بخدا...
ــ مرگ صالح بخــ...
دستم را روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم:
ــ تو رو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار. چشم... من استراحت میکنم اما تو اینجوری نگو.
اشک جمع شده در پشت پلکهایم سرازیر شد و روی بالش افتاد.
ــ قربون اون چشمات...😔
اشکم را پاک کرد و به خواستهاش چشمم را بستم. دستم را گرفت و گل سر را از موهایم باز کرد. کاش موهایم را نوازش نمیکرد. نفهمیدم چطور خوابم برد.
وقتی چشمم را باز کردم صالح حاضر و آماده، در حال چک کردن وسایلش بود. مثل برق گرفتهها توی تخت نشستم.😱 صالح سراسیمه لبهی تخت نشست و مرا به آغوش کشید.
ــ آروم باش خوشگلم... چی شده؟
بغض کردم و گفتم:
ــ چرا بیدارم نکردی؟ میخواستی بدون خداحافظی بری؟!😭
ــ نه عزیز دلم... چطور ممکنه بدون خداحافظی برم؟ خواستم کمی استراحت کنی.
بغضم ترکید و گفتم:
ــ الان وقت استراحته؟؟!! صالح منو از این دو سه ساعت دیدنت محروم کردی.
ــ مگه میخوام برنگردم؟ وقتی برگشتم هر روز بشین نگاهم کن.😊
حالم بهم خورد. خودم را جمع کردم و دستم را جلوی دهانم گرفتم.
ــ چی شد فداتشم؟
حالم را که دید با خنده گفت:
ــ دخملم داره اذیتت میکنه؟!
و خطاب به بچه گفت:
ــ اینجوری میخوای مواظب مامانت باشی پدر صلواتی؟😂
آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
ــ از کجا میدونی دختره؟
ــ بچهی منه... دوست دارم دختر باشه. حرفیه؟!😒
خندیدم و گفتم:
ــ نه چه حرفی؟ از خدامم هست همدم مامانش باشه.
پیشانیام را بوسید و گفت:
ــ قربون مامانش... مهدیه جان... من برم؟
قلبم هری ریخت. اصلا انگار لحظهای فراموش کرده بودم صالح عازم چه سفری بود. لبم آویزان شد و از روی تخت پایین آمدم.
ــ دیگه سفارش نمیکنم ها... مراقب خودت و بچه باش. تا چشم روی هم بذاری برگشتم انشاءالله.
کوله را به دستش گرفت و روبرویم ایستاد.
ــ یه چیزی توی گوشیت برات یادگاری گذاشتم. وقتی رفتم پیداش کن و با دخترم ازش لذت ببر.😊
مقاوتم از دست رفته بود. بی صدا اشکم جاری شد و دست صالح سد آنها میشد. انگار بار آخر بود میدیدمش. آغوشش مأمن دلتنگیام شد و سینهاش تکیهگاه سرم. جلوی لباس نظامیاش خیس شد بسکه هق زدم. بعد از رفتنش سکوت خانه بود که سرم آوار شد.
دلم برای سلما میسوخت. حالش را فراموش نمیکنم وقتیکه تنها تکیه داده بود به درب حیاط و با قرآنی که به سینه گرفته بود غریبانه اشک میریخت و من محرم درد دل و فراغش بودم اما حالا مجبور بود بخاطر حال من سکوت کند، بخندد و گوشهای پنهان بغض خفه شدهاش را رها کند.😔
"خدایا سپردمش دست خودت."
نمیدانم خوابم برد یا بی حال شدم. خسته بودم. هر چه بود روحم به این خلاء احتیاج داشت.
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_بیستوهفتم _دستام میلرزید و احسا
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_بیستوهشتم
_إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید؟
دستش و گذاشت رو قلبش❤️ و گفت آخ...
إ وااا چیشد؟
اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ
إ خوبہ بگم آقاے سجادے❓
هموݧ علے خوبہ ایݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم👰
_رسیدیم بهشت زهرا
رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک
مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلهارو گذاشتیم روش
اسماء❓
بلہ❓
میدونے از شهیدت🌷 خواستم کہ تو رو بهم بده❓
خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید❓
از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام😳
خندیدم😂 و گفت ایشالا کہ خیره.
یہ ماه از محرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش😍 میشدم
علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم
بہ ایݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیݧ سرعت عاشقش😍 بشم.
_واے کہ تو چقد خوبے علے
دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم😳
یکم سرجاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد
و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے؟
سلام نیم ساعتہ
إ پس چرا بیدارم نکردے❓
آخہ دلم نیومد...😊
_آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کݧ ببینم
دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم
علے نمیتونم خیلے سنگینے
إ پس مـنم بیدار نمیشم😐
باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمون خدافظ✋
دستم و گرفت و گفت کجا؟ دلت میاد برے❓
سرمو بہ نشونہے تایید تکوݧ دادم
باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتݧ نزݧ بخدا قلبم میگره
دوتاموݧ زدیم زیر خنده😄
_در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود
داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییݧ شام.🍽
_علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم
دستشو گرفتمو گفتم بدو پس
از پلہها اومدیم پاییݧ
باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ
رفتم سمتش
سلام بابا رضا خستہ نباشے
پیشونیمو بوسید😘 و گفت
سلامت باشے دختر گلم
با اجازتوݧ مݧ برم کمک ماماݧ معصومہ
فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا❓
مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید😁
_دوتاموݧ زدیم زیر خنده
علے انگشتش و بہ نشونہے تحدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ داد و گفت: باشہ عیب نداره نوبت تو هم میرسہ
فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ😊
بابا رضا و اردلاݧ زدݧ زیر خنده
آروم زدم بہ پهلوے علے و گفتم خبریہ؟؟؟
ݧه خانومم همینطورے گفتم
چپ چپ بهش نگاه کردم😒 و گفتم حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟؟باشہ علے آقا باشہ...
إ اسماء بخدا شوخے کردم
باشہ حالا قسم نخور
آخہ آدمو مجبور میکنے
خب ببخشید
نمیبخشم😬
إ علے
إ اسماء
فاطمہ اومد پیشموݧ .دستش و گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر مݧ غیبت میکنید؟؟.بسہ دیگہ بیاید سفره رو آماده کردم.🍽🍲
آخر هفتہ عقد اردلاݧ بود .نمیدونم بہ زهرا چے گفتہ بود کہ هموݧ جلسہ اول قبول کرده بود😍
با علے دنبال کارهاے خودموݧ و مراسم اردلاݧ بودیم...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیستوهفتم بعد از رفتن بچه ها سید: خانم
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_بیستوهشتم
سیدمحمد و محدثه
فرحناز و مهدوی
حسنا و حسین
پی کارای عروسیشون بودند
منو سید هم پی کارای کانون فکری
روزها از پی هم میگذشتن
و ما فقط پی کارای کانون بودیم
چندماهی از جلسه کانون میگذشت
گوشیم زنگ خورد
سید:خانم پایین منتظرم بیا عزیزم
-اومدم آقاجان
-سلام آقای من
سید: سلام خانم گل
یه خبر خوب
-چی عزیزدل
سید:چشمات ببنند
دییینگ
اینم مجوز کانون
جاشم مشخص شد
-وای
وای
وای
ممنونم
ممنونم
سید:رقیه خانم میخام یه چیزی بگم
-جانم سیدم
سید:رقیه بانو
ببین سید محمد و خانم زارعی بعد از ما عقد کردن
اما ما هیچی
-خب
سید:خبه جمالت
ما کی میریم خونه خودمون؟🙈🙈
-هرموقعه تو بخوای
فقط سید جان من عروسی نمیخام
سید:هــــــ😳ـــــــان
چرا ؟
-ببین مجتبی ما هرچقدر بگیم بزن و برقص نباشه
قبل از اومدن ما بزن و برقص هست
مرد من تا حالا چشمش به گناه نیفتاده
چرا برای یه شب مردمو به گناه بنداز
امشب با مامان جون اینا بیاید خونه ما
فعلا میریم مشهد
بعد ها میریم کربلا
شب مامان جون و باباجون و آقاسید اومدن خونمون و من و سید گفتیم میخایم بریم مشهد
تصمیمون اون شد بریم سر خونه زندگیمون
بعد از عروسی بچه ها بریم مشهد
عروسی برادرم اول بود و واقعا عالی بود
بعد عروسی سید محمد و محدثه
که دقیقا عروسی شون امشبه
گوشیم برداشتم رفتم پیش محدثه
گفتم بیا سلفی بندازیم
بعد گفتم منو عروس پاندا یهویی 😂😂😂
وای خدا من چقدر این پاندای خودمو دوست دارم😅
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286