eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 کودک بی‌پدر 》 🖇مادرم مدام بهم اصرار می‌کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … 🔹می‌گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه… پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ‌تر میشه …اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه‌ها کمک می‌کنم … 🔸مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم …همه دوره‌ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم … 🔻چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم … بغضم ترکید … این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه … هنوز دو ماه از شهادت علی نمیگذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده … 💢دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و پنج تا یادگاری علی … اول فکر می‌کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می‌کنم اما اشتباه می‌کردن… 🍀حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می‌شد حس کرد …کار می‌کردم و از بچه‌ها مراقبت می‌کردم … همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی صابخونه خیلی مراعات حالمون رو می‌کرد … 🌸آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه‌های من پدری می‌کرد … حتی گاهی حس می‌کردم … توی خونه خودشون کمتر خرج می‌کردن تا برای بچه‌ها چیزی بخرن …تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی‌کرد … 🔰روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود زینب … حرف‌های علی چنان توی روح این بچه ۱۰ ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی‌خورد … درس می‌خوند … پا به پای من از بچه ها مراقبت می‌کرد… وقتی از سر کار برمی‌گشتم … خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود … 🌹هر روز بیشتر شبیه علی می‌شد … نگاهش که می‌کردیم انگار خود علی بود … دلم که تنگ می‌شد، فقط به زینب نگاه می‌کردم … اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می‌بوسید … ❤️عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمی‌کرد … حتی از دلتنگی‌ها و غصه‌هاش … به جز اون روز …از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهره‌اش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست … گریه‌کنان دوید توی اتاق و در رو بست …. ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهل‌وسوم 🔹صالح، پدرجون را به دکت
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹تلفن منزل زنگ خورد گوشی را برداشتم و جواب دادم. ــ الو... بفرمایید🙄 ــ سلام خانوم. منزل آقای صبوری؟ ــ بله بفرمایید.😕 ــ از حج و زیارت تماس می‌گیرم. لطفا فردا بین ساعت ۱۰ تا ۱۱ صبح آقایان حسین صبوری و صالح صبوری به سازمان مراجعه کنند. ــ بله، چشم... بهشون میگم.🙂تماس قطع شد. 🔸نمی‌دانستم سازمان حج و زیارت چه ربطی به صالح می‌توانست داشته باشد؟؟؟!!!🤔 صالح که برگشت پیام سازمان را به او رساندم. او هم متعجب بود و گفت: ــ چند وقته تماس نگرفتن🙄 ــ مگه قبلا مراجعه کردی؟ ــ چندین سال پیش پدرجون و مامان خدا بیامرز برای حج تمتع ثبت نام کرده بودن که متأسفانه عمر مامان...😔 🔹سازمان می‌خواست پول ثبت نام مامان رو پس بده که پدرجون نذاشت. گفت اسم منو به جای مامان بنویسن. حالا یه دو سالی هست که تماس نگرفتن. باید فردا برم سری بزنم.🙃 ــ گفتن پدرجون هم باید باشن. اسم هر دوتاتون و گفتن. فردا بین ۱۰ تا ۱۱ صبح. 🔸فردای آن روز صالح به تنهایی به سازمان رفت. پدرجون حال مساعدی نداشت و ترجیح دادیم توی منزل استراحت کند. صالح که بازگشت کمی سردرگم بود. هم خوشحال بود و هم ناراحت. نمی‌دانستم چرا حالش ثبات نداشت.😕 🔹ــ خب چی شد صالح جان؟ ــ والااااا... امسال نوبتمون شده باید مشرف بشیم😳 ــ واقعا؟؟؟؟😍 به سلامتی حاج آقا... پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم: ــ دست خالی اومدی؟😒 پس شیرینیت کو؟؟؟؟😔 🔸ــ مهدیه😫 ــ چیه عزیزم؟ ــ پدرجون رو چیکارش کنیم؟ دکترش پرواز رو براش منع کرده😔 نباید خسته بشه و مناسک حج توان می‌خواد😔اگه بفهمه خیلی غصه می‌خوره... بعد از اینهمه انتظار حالا باید اسمش در بیاد برای حج؟؟؟ خدایا شکرت... حکمتی توش هست؟ 🔹چه می‌گفتم؟ راست می‌گفت. اینهمه انتظار برای آن پیرمرد و حالا ناامید، باید گوشه‌ی خانه با حسرت می‌نشست. ــ حالا مهدیه نمی‌دونم چیکار کنم؟ تکلیفم چیه؟😕 ــ توکل کن... هر چی خیره همون میشه ان‌شاء‌الله...🙏 من برم غذا رو بیارم. پدرجون هم گرسنه‌اش بود.☺️ ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_چهل‌وسوم چونم و گرفت و سرمو آورد
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ علے صندلے آورد و کنارم نشست لبخندے بهم زد😊 و گفت: خوبے اسماء؟؟میدونے چقد منو ترسوندے؟؟😳 حالا بگو ببینم چیشده بود مݧ نبودم؟؟ لبخند تلخے زدم😏 و گفتم:‌ مݧ چرا اینجام علے؟؟ازکے؟؟؟الاݧ ساعت چنده⁉️ هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا، نگراݧ نباش چیزے نیست ساعت ۴ بعدازظهره.. مامانم اینا کجاݧ❓ ایـݧجا بودݧ تازه رفتݧ علے امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا🌷🍃 تا فردا هم زیاد وقت نیست بریم... با تعجب نگاهم کرد😳 و گفت: یعنے چے بریم؟؟؟ دکتر هنوز اجازه نداده بعدشم مݧ جمعہ جایے نمیخوام برم.. بہ حرفش توجهے نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشہ از جام بلند شدم. سرمو از دستم درآردم و رفتم سمت لباسام👖👚 اومد سمتم،اسماء دارے چیکار میکنے؟؟بیا بخواب💤💤 علے مـݧ خوبم ،برو دکترم و صدا کـݧ اجازه بگیریم بریم... کجا بریم اسماء⁉️ چرا بچہ بازے در میارے؟؟؟ بیا برو بخواب سرجات... علے تو نمیاے خودم میریم، لباسامو برداشتم و رفتم سمت در ، دستم و گرفت و مانع رفتنم شد⛔️ آه از نهادم بلند شد، دقیقا هموݧ دستم کہ سوزݧ سرم 💉، زخمش کرده بود و گرفت دستم و از دستش کشیدم و شروع کـردم بہ گریہ کردݧ😭 گریم از درد نبود از، حالے کہ داشتم بود درد دستم و بهانہ کردم اصلا منتظر یہ تلنگر بودم واسہ اشک ریختـݧ علے ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهے میکرد😔 دکتر وارد اتاق شد رفتم سمتش ،مثل بچہ‌ها اشکام😭 و با آستیݧ لباسم پاک کردم و رو بہ دکتر گفتم: آقاے دکتر میشہ منو مرخص کنید ؟؟ مݧ خوب شدم دکتر متعجب😳 یہ نگاه بہ سرم نصفہ کرد یہ نگاه بہ مـݧ و گفت: اومده بودم مرخصت کنم اما دخترجاݧ چرا سرم و از دستت درآوردے؟؟ چرا از جات بلند شدے⁉️ آخہ حالم خوب شده بود😊 از رنگ و روت مشخصہ با ایـݧ وضع نمیتونم مرخصت کنم ولے مـݧ میخوام برم. تو خونہ بهتر میتونم استراحت کنم🛌 با اصرارهاے مݧ دکتر بالاخره راضے شد کہ مرخصم کنہ علے یک گوشہ وایساده بود و نگاه میکرد اومد سمتم و گفت بالاخره کار خودتو کردے ⁉️ لبخندے از روے پیروزے زدم😊 کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستاݧ رفتیم بیروݧ بخاطر آرام بخشے کہ تو سرم زده بودݧ یکم گیج میزدم سوار ماشیـݧ🚙 کہ شدیم بہ علے گفتم برو بهشت زهرا... چیزے نگفت و بہ راهش ادامہ داد. تو ماشیـݧ خوابم برد😴 ،چشمامو کہ باز کردم جلوے خونہ بودیم پوووووفے کردم و گفتم : علے جاݧ گفتم کہ حالم خوبہ ،اذیتم نکـݧ برو بهشت زهرا🌷🍃 خواهش میکنم آهے کشید و سرشو گذاشت رو فرموݧ و تو هموݧ حالت گفت: اسماء بہ وللہ مـݧ راضے نیستم😔 بہ چے؟؟ ایـݧ کہ تو رو، تو ایݧ حالت ببینم .اسماء مـݧ نمیرم کے،گفتہ مـݧ بخاطر تو اینطورے شدم، بعدشم اصلا چیزیم نشده کہ ، مگہ نگفتے فقط یکم فشارت افتاده❓ سرشو از فرموݧ بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد👀 چشماش کاسہ‌ے خوݧ بود طاقت نیوردم ، نگاهم و از نگاهش دزدیدم😑 ماشیـݧ رو روشـݧ کرد و حرکت کرد تمام راه بینموݧ سکوت بود . از ماشیـݧ🚙 پیاده شدم، سرم گیج میرفت اما بہ راهم ادامہ دادم ... 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌وسوم روزها از پس هم میگذشت و ما فقط
؟ ══🍃💚🍃══════ بالاخره روز سی ام رسید چون تعداد پیکرها بالابود و شوک شدیدی به شهر بود ۱۳پیکر باهم وارد شهر شدن و پیکرها هم باهم اومدن معراج الشهدا من،زینب،مامان، حسنا و سید(شوهرخواهرم) رفتیم معراج الشهدا -حسنا جان شما برو باحسین حرفاتون بزنید ماهم میایم حسین هم ببر پیش باباش😞 حسنا:رقیه آجی میشه شماهم بیایی حسین رو سینه پدرش قرار دادیم حسناهم شروع کرد با برادرم حرف زدن اونشب به همسرا و مادرای شهدا اجازه دادن بمونن پیش شهیدشون حسنا و مادر و حسین هم موندن پیش داداش روز تشیع مردم همه اومده بودن هرکس حسنا میدید اشک میرخت اما حسنا مثل یه شیرزن قطره اشکی نریخت میگفت اشکامو بمونه تو تنهایی اینجا اشک بریزم دشمن شاد میشه همه ما که همسرامون شهید یا اسیر بودند تو اوج جوانی بودیم به نظر طول دوره زندگی مهم نیست این مهم که همسفر زندگیت بهشتی باشه مراسم تشیع شهدا به عالی ترین نوع پایان یافت تو مراسم سردار محمودی دیدیم منو فرحناز رفتیم جلو از تبادل اسرا پرسیدیم گفت حداقل تا شش ماه نمیشه کلا حرف تبادل زد 😩 تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست! هفت روز از دفن شهدا میگذره وقتی به همسرای شهدا نگاه میکنی میبنی همه تو اوج جوانی تنها شدن داشتیم از مزار شهدا برمیگشتیم که یه دفعه فرحناز گفت : رقیه میای بریم کربلا ؟ -هان 😳😳 چی😳😳 کجا؟ فرحناز: إه توام کربلا میای؟ -آخه چه جوری؟ فرحناز: میریم این دفتر زیارتی اسم مینویسیم میریم البته من پاسپورت دارم تو باید بگیری از فردا میفتیم دنبال کاراش -اوووم باشه اما بذار اول با مادر جون مشورت کنم فرحناز: باشه رسیدم خونه شماره مادرجون گرفتم -سلام مادر خوبید؟ مادرجون:ممنون دخترم بچه ها خوبن -الحمدالله مادر زنگ زدم اگه شما اجازه بدید منو بچه ها با فرحناز و پسرش بریم کربلا مادرجون :اجازه نمیخاد که التماس دعا بافرحناز رفتیم عکس گرفتم فرم گذرنامه پرکردم همه مدارکم کامل بود خانمی که مدارک چک میکرد بهم گفت خانمی رضایت محضری همسرتون نیست هاله اشک چشمامو پوشند فرحناز: خانمی شوهرش اسیره خانمه:اسیر😳😳😳 اسیر کجاست ؟ فرحناز :اسیر داعش خانم:وای الهی خدا بهت صبر بده پس یه مدرک بیارید که اسیر هستن مدارکمون کامل شد باید صبر کنیم تا گذرنامه بیاد بریم ویزا و ثبت نام تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست! 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286