eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌ودوم با کمک فرحناز حسنا رو بردیم دکت
؟ ══🍃💚🍃══════ روزها از پس هم میگذشت و ما فقط منتظر خبری از سپاه بودیم حسنا اومده پیش مامان چون وضعش خیلی اضطراری بود سه ماهی از شنیدن خبر شهادت و اسارت میگذره من و زینب خونه مادر بودیم که گوشیم زنگ خورد📱 -الو بفرمایید آقای حسن پور: سلام خانم حسینی ببخشید مزاحمتون شدم -سلام آقای حسن پور مراحمید خبری شده؟ آقای حسن پور: بله خوشبختانه بالاخره مذاکرات ما با داعش به نتیجه رسید و حدود ۲۵ روز دیگه شهدا🌷 وارد ایران میشن بعد از معاینه یعنی حدود ۵ روز بعدش وارد شهر میشن و مراسم تشیع و تدفین انجام میشه -‌خیلی ممنونم آقای حسن پور اجرتون با امام حسین🍃 گوشی رو قطع کردم حسنا: آجی خبری شده؟ -با گریه گفتم اوهوم حسین ۳۰روز دیگه خونه است حسنا: وای خدایا شکرت 😭 اشکاش جلوی حرف زدنشون و گرفت بدنش شل شد و روی مبل افتاد، ترسیدم😱 دوییدم سمتش -‌حسنا جان خوبی؟ با چهره‌ایی که از درد توهم رفته بود جوابمو داد:‌ نه آجی -بریم دکتر حالش وخیم بود سریع رسوندمش به محض ورود رفتم داخل بیمارستان🏥 و به همراه چندتا پرستار برگرشتم بلافاصله حسنا رو بردن اتاق عمل اشکام کنترل پذیر نبودن و بی مهابا جاری میشدن😭😭 خدایا این مادر و بچه رو نجات بده خدایا تو رو به حضرت زینب نجاتشون بده دونه‌های تسبیح📿 و روی هم انباشته میکردم و ذکر یازینب کبری رو زیر لب زمزمه میکردم 😢 بالاخره دکتر بعد ۱:۳۰ از اتاق عمل خارج شد سراسیمه به سمتش رفتم _اقای دکتر حالش چطوره؟ دکتر: هر دوشون خوبن😍 _خدایا شکرت آهی کشیدم و گفتم حسین جان کاش بودی و پسر کوچولوتو میدید😭 دکتر کنجکاوانه پرسید :ببخشید میشه بپرسم پدرشون چیشده؟ با بغضی که گلوم و چنگ میزد گفتم: برادرم شهید شده _متاسفم حلالم کنید😔 اون شب خیلی برا همه سخت بود مخصوصا حسنا که حالا باید بدون سایه سرش، مردخونش اسم بچه مظلومش و انتخاب کنه حسنا به یاد همسر شهیدش اسم پسرش و گذاشت حسین🍃 روزها رو میشمردیم تا ۳۰روز بشه تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست! 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌وسوم روزها از پس هم میگذشت و ما فقط
؟ ══🍃💚🍃══════ بالاخره روز سی ام رسید چون تعداد پیکرها بالابود و شوک شدیدی به شهر بود ۱۳پیکر باهم وارد شهر شدن و پیکرها هم باهم اومدن معراج الشهدا من،زینب،مامان، حسنا و سید(شوهرخواهرم) رفتیم معراج الشهدا -حسنا جان شما برو باحسین حرفاتون بزنید ماهم میایم حسین هم ببر پیش باباش😞 حسنا:رقیه آجی میشه شماهم بیایی حسین رو سینه پدرش قرار دادیم حسناهم شروع کرد با برادرم حرف زدن اونشب به همسرا و مادرای شهدا اجازه دادن بمونن پیش شهیدشون حسنا و مادر و حسین هم موندن پیش داداش روز تشیع مردم همه اومده بودن هرکس حسنا میدید اشک میرخت اما حسنا مثل یه شیرزن قطره اشکی نریخت میگفت اشکامو بمونه تو تنهایی اینجا اشک بریزم دشمن شاد میشه همه ما که همسرامون شهید یا اسیر بودند تو اوج جوانی بودیم به نظر طول دوره زندگی مهم نیست این مهم که همسفر زندگیت بهشتی باشه مراسم تشیع شهدا به عالی ترین نوع پایان یافت تو مراسم سردار محمودی دیدیم منو فرحناز رفتیم جلو از تبادل اسرا پرسیدیم گفت حداقل تا شش ماه نمیشه کلا حرف تبادل زد 😩 تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست! هفت روز از دفن شهدا میگذره وقتی به همسرای شهدا نگاه میکنی میبنی همه تو اوج جوانی تنها شدن داشتیم از مزار شهدا برمیگشتیم که یه دفعه فرحناز گفت : رقیه میای بریم کربلا ؟ -هان 😳😳 چی😳😳 کجا؟ فرحناز: إه توام کربلا میای؟ -آخه چه جوری؟ فرحناز: میریم این دفتر زیارتی اسم مینویسیم میریم البته من پاسپورت دارم تو باید بگیری از فردا میفتیم دنبال کاراش -اوووم باشه اما بذار اول با مادر جون مشورت کنم فرحناز: باشه رسیدم خونه شماره مادرجون گرفتم -سلام مادر خوبید؟ مادرجون:ممنون دخترم بچه ها خوبن -الحمدالله مادر زنگ زدم اگه شما اجازه بدید منو بچه ها با فرحناز و پسرش بریم کربلا مادرجون :اجازه نمیخاد که التماس دعا بافرحناز رفتیم عکس گرفتم فرم گذرنامه پرکردم همه مدارکم کامل بود خانمی که مدارک چک میکرد بهم گفت خانمی رضایت محضری همسرتون نیست هاله اشک چشمامو پوشند فرحناز: خانمی شوهرش اسیره خانمه:اسیر😳😳😳 اسیر کجاست ؟ فرحناز :اسیر داعش خانم:وای الهی خدا بهت صبر بده پس یه مدرک بیارید که اسیر هستن مدارکمون کامل شد باید صبر کنیم تا گذرنامه بیاد بریم ویزا و ثبت نام تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست! 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌وچهارم بالاخره روز سی ام رسید چون ت
؟ ══🍃💚🍃══════ تو فرودگاه منتظر بودیم تا شماره پرواز خونده بشه دست مامانم رفت رو قلبش ❤️ جلوی پاش زانو زدم -مامان خوبی؟ مامان :آره عزیزم -جان رقیه خوبی؟ مامان:آره برو عزیزم اونجا برای من دعا کن🍃 رفتم سمت حسنا دستش و فشار دادم حسنا مراقب مامان باش حسنا: مطمئن باش عزیزم پرواز ما به سمت قطب عاشقی به حرکت درامد✈️ چشم دوختم از دریچه‌ی کوچک هواپیما به ابرهایی که بر فراز زمین بود سید من الان کجای این زمین خاکیه تو چه حال و روزیه خدایا قرار بود باهم بریم پیش ارباب اما الان تنها، دلتنگشم بهم برش گردون😭😭 اول رفتیم نجف اشرف هتل تا حرم خیلی نزدیک بود بعد از تعویض لباسای بچه‌ها و پوشیدن لباس سیاه خودمون راهی حرم شدیم🍃 وارد که شدیم چشمون به یه ایوون طلایی افتاد هق هق میکردم سید جات خالی بود قرار بود باهم بیایم اما الان تو اسیر داعشی😭😭 و سرانجام این اسارت مشخص نیست سه روز حضورمون تو نجف مثل برق و باد گذشت راهی کربلا شدیم بهشت که میگن کربلاست سیدعلی ،فاطمه سادات و کاوه (پسر فرحناز) تو بین‌الحرمین با هم بازی میکردند اول رفتیم زیارت آقا قمربنی هاشم بعد امام حسین🍃 آقا خودت بهم صبر و قرار بده طاقت زندگی بدون سید رو ندارم اقاجان بی پدر بزرگ شدم سایه پدرم رو از سر بچه‌هام کم نکن تمام سفر اشک و اه بود😢😭 سفر کربلا تموم شد و ما الان تو فرودگاه نجف آماده پرواز✈️ به ایرانیم تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست تو فرودگاه تهران به زمین نشستیم وقتی از پله برقی اومدیم پایین هیچ کس نیومده بود استقبالمون😳 -وا فرحناز چرا هیچکس نیومده؟ فرحناز: حالا بیا بریم برات میگم -فرحناز تو روخدا بگو ببینم چی شده ؟ فرحناز -رقیه دیشب حسنا زنگ زد☎️ بهم دیروز ظهر قلب❤️ مادرت درد میگیره -فرحناز تو رو خدا مامانم چش شده فرحناز: آروم باش خواهرم امتحانات سخته اما محکم باش -نگو که مامانم رفته پیش بابام 😭😭😭 فرحناز: حسنا میگفت تا برسونش بیمارستان ایست قلبی کرده و الان فقط منتظر تو هستن همه زائرای امام حسین از فرودگاه همسراشون میان دنبالشون برای من نه تنها همسرم نبود داغدار مادرمم بودم😭😭 با حضور من هماهنگ شد مادرم تا عصر به خاک سپرده بشه مامانم تنهام گذاشتی چرا سلام منو به بابا برسون خم شدم پیشانیش و بوسیدم😘 اشکی نبود تا بریزم فولاد آب دیده شده بودم اخ که چه تنهاشدم😔😭 سید کجایی که الان تو این وضعیت ارومم کنی حسین داداشی کجایی ، کجایی که ببینی کمرم شکست کجایی که ببینی خواهرت تو اوج جوونی پیر شده کجایین که رقیه دیگه داره کم میاره😭 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286