eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 وجعلنا 》 🖇و جعلنا خوندم … پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ می‌دادم و می‌رفتم … 💢حق با اون بود … جاده پر بود از لاشه ماشین‌های سوخته…بدن‌های سوخته و تکه تکه شده … آتیش دشمن وحشتناک بود … چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود … 🔹تازه منظورش رو می‌فهمیدم … وقتی گفت … دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن … واضح گرا می‌دادن… آتیش🔥 خیلی دقیق بود … 🔸باورم نمی‌شد … توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو … 🍃تا چشم کار می‌کرد … شهید بود و شهید 🌹… بعضی‌ها روی همدیگه افتاده بودن … با چشم‌های پر اشک فقط نگاه می‌کردم … دیگه هیچی نمی فهمیدم … صدای سوت خمپاره‌ها رو نمی‌شنیدم … دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می‌زدن … 🔻چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم … بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می‌گشتم … 🌷غرق در خون … تکه تکه و پاره پاره … بعضی‌ها بی‌دست… بی‌پا … بی‌سر … بعضی‌ها با بدن‌های سوراخ و پهلوهای دریده … هر تیکه از بدن یکی‌شون یه طرف افتاده بود … تعبیر خوابم رو به چشم می‌دیدم … 😭🌹 🔻بالاخره پیداش کردم … به سینه افتاده بود روی خاک …چرخوندمش … هنوز زنده بود … به زحمت و بی‌رمق، پلک‌هاش حرکت می‌کرد … سینه‌اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون می‌جوشید … با هر نفسش حباب خون می‌ترکید و سینه‌اش می‌پرید … 😭😭 🌺چشمش که بهم افتاد … لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد … با اون شرایط … هنوز می‌خندید … ▫️زمان برای من متوقف شده بود … 💢سرش رو چرخوند … چشم‌هاش پر از اشک شد … محو تصویری که من نمی‌دیدم … لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد … آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم … پرش‌های سینه‌اش آرام‌تر می‌شد … آرام آرام … آرام‌تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش …خوابیده بود … 🍃✨ 💢 پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا … علی‌الخصوص شهدای گمنام … و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره‌های وجودشان … سوختند و چشم از دنیا بستند … صلوات …📿 🔻ان شاء الله به حرمت صلوات … ادامه دهنده راه شهدا باشیم … نه سربار اسلام … ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سی‌وهفتم 🔹ــ همین حالا دراز بکش😡
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹زخم دستش ترمیم شده بود و تا حدودی به موقعیتش مسلط شده بود. چندباری به محل کارش رفته بود و هر بار پکر و ناراحت‌تر از قبل به خانه می‌آمد. 🔸نمی‌دانم چه شده بود و با من حرفی نمی‌زد. دوست داشتم از حال دلش با خبر باشم.😔 دوست داشتم ناراحتی خاطرش را با من درمیان بگذارد. نمی‌خواستم تنها و در سکوت هر کدام بار غممان را به تنهایی به دوش بکشیم و دم نزنیم. این چه مدل زندگی متأهلی بود؟😒 🔹ــ صالح جان... نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من خیره شد: ــ جونم خانومم؟😐 ــ چرا ساکتی؟😕 ــ چی بگم عزیز دلم؟😐 ــ هر چی که اینطوری ساکتت کرده. می‌دونم که مشکلی برات پیش اومده وگرنه تو و اینهمه سکوت؟؟؟!!!! 🔸لبخند بی‌جانی زد و خودش را به من نزدیک کرد. نگاهی به بازویش انداخت و گفت: ــ میای این سمتم بشینی؟😅 دلم ریش شد اما به روی خودم نیاوردم و با ذوق کودکانه‌ای بلند شدم و سمت راستش نشستم. دستش را حلقه کرد دور شانه‌ام و گفت: ــ از این به بعد هوای دلمو داشته باش. قبل از اینکه بهت بگم خودت بیا سمت راستم.😞 🔹چشمم را روی هم فشردم و گفتم: ــ حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر ناراحتی و ساکت شدی؟😒 پفی کشید و گفت: ــ امروز که رفتم سری به محل کار بزنم، رفتم پیش مسئول قرارگاهمون... بچه‌ها داشتن اعزام می‌شدن به سوریه.😔 گفتم اسمم رو تو لیست اعزام بعدی بنویسن اما... 🔸دلم فرو ریخت و لبم آویزان شد. "یعنی دوباره میخواد بره؟؟😫" ــ بهم گفتن شرایط اعزام و دیگه ندارم😔 خیلی محترمانه بهم گفتن نیروهای سالم رو می‌فرستن😢 🔹صدایش بغض داشت اما سعی می‌کرد اشکش را پشت پلکش زندانی کند. به سمت او چرخیدم و بوسه‌ای به پیشانی‌اش زدم. ــ الهی مهدیه پیش مرگت بشه تو از همه برای من سالم‌تری😊 اما...😔 باید منطقی باشی. اونا همینطوری نمی‌تونن نیروهاشونو از دست بدن. ریسکه... از کجا معلوم، برای تو و امثال تو مشکلی پیش نیاد؟ می‌دونم که همین الان هم از خیلیا تواناییت بیشتره اما ساده‌ترین کار توی اون محیط، مثلا کنترل و گرفتن اسلحه ست... صالح جان شما می‌تونی با یه دست این کارو بکنی؟😔 🔸سکوت کرد و دستش را نگاه کرد. ــ منطقی باش مرد زندگیم... گفتن این حرفا اصلا برام ساده نیست اما به جون جفتمون... آب میشم وقتی ناراحتیت رو میبینم. جون مهدیه آروم باش و شکرگذار... اصلا می‌تونی یه جور دیگه‌ای خدمت کنی😊 🔹ــ آره😔 سخته اما باید تحمل کنم. من دستمو برای دفاع از حریم خانوم زینب کبری دادم... می‌دونم خودش هوامو داره. جونمم میدم اگه لازم بشه😊 🔸او را بوسیدم💋 و به آشپزخانه رفتم. بغض خفه شده‌ام را در خفا و سکوت آشپزخانه شکستم.😭😭 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_سی‌وهفتم تلویزیوݧ عکسهاے شهداے س
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ بعد از قضیہ‌ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد... اردلاݧ تعجب زده نگاهموݧ میکرد😳 و سرشو میخاروند. بعد هم دستشو انداخت گردݧ ماماݧ و گفت :ماماݧ جاݧ مارو اوݧ جلو ملوها راه نمیدݧ کہ، ما از پشت بچہ‌ها رو پشتیبانے میکنیم😁 لبخند پررنگے رو لب ماماݧ نشست😊 و دست اردلاݧ و فشار داد. یواشکے بہ دستش اشاره کردم وبلند گفتم: پشتیبانے دیگہ چشماش گرد شد😐،طورے کہ کسے متوجہ نشہ، دستش و گذاشت رو دماغش، اخم کرد و آروم گفت: هیس بعد هم انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تحدید واسم تکوݧ داد.👆 خندیدم😁 و بحث و عوض کردم: خوب داداش سوغاتے چے آوردے؟؟؟ دوباره چشماشو گرد کرد رو بہ علے آروم گفت: بابا ایݧ خانومتو جمع کݧ امشب کار دستموݧ میده‌ها... زدم بہ بازوشو گفتم چیہ دوماهہ رفتے عشق و حال😍 و پشتیبانے و ایݧ داستانا یہ سوغاتے نیوردے؟؟؟ خندید و گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیارم🎒 ݧه داداش بشیݧ مݧ میارم رفتم داخل اتاقشو کولہ‌ے نظامیشو برداشتم خیلے سنگیݧ بود از گوشہ یکے از جیب‌هاش یہ قسمت از یہ پارچہ‌ے مشکے زده بود بیروݧ😳 کولہ رو گذاشتم زمیݧ گوشہ‌ے پارچہ رو گرفتم و کشیدم بیروݧ یہ پارچہ‌ے کلفت مشکے کہ یہ نوشتہ‌ے زرد روش بود چشمامو ریز کردم و روشو خوندم "لبیک یا زینب "کہ روے ایـݧ نوشتہ‌ها لکه‌هاے قرمز رنگے بود پارچہ رو بہ دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجہ شدم اوݧ لکہ‌هاے خونہ😱 لرزه‌اے بہ تنم افتاد و پارچہ از دستم افتاد احساس خاصے بهم دست داد نفسم تنگ شده بود صداے قلبم و میشندیدم💗 نمیفهمیدیم چرا اینطورے شدم چند دیقہ گذشت اردلاݧ اومد داخل اتاق کہ ببینہ چرا مݧ دیر کردم. رو زمیݧ نشستہ بودم و بہ یہ گوشہ خیره شده بودم😶 متوجہ ورود اردلاݧ نشدم اردلاݧ دستش و گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء؟؟؟ بہ خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش چرا نشستے ؟؟مگہ قرار نبود کولہ🎒 رو بیارے؟؟؟ بلند شدم و دستپاچہ گفتم إ إ چرا الاݧ میارم. کولہ رو برداشت و گفت :نمیخواد بیا بریم خودم میارم کولہ رو کہ برداشت اوݧ پارچہ از روش افتاد یہ نگاه بہ مݧ کرد یہ نگاه بہ اوݧ پارچہ👀 اسماء باز دوباره فوضولے کردے ؟؟؟ سرنو انداختم پاییݧ و با صداے آرومے گفتم: ببخشید داداش ایـݧ چیہ؟؟؟؟؟ چپ چپ نگاهم کرد و کوله پشتے و گذاشت زمیـݧ آهے کشید و گفت : بازوبند رفیقمہ شهید شد🌷 سپرده بدم بہ خانومش داداش وقتے گرفتم دستم یہ طورے شدم😔 خوب حق دارے خوݧ شهید روشہ اونم چہ شهیدے هر چے بگم ازش کم گفتم😔😭 داداش میشہ بگے؟ خیلے مشتاقم بدونم درموردش ݧه الاݧ نمیشہ مامانینا منتظرݧ باید بریم با حالت مظلومانہ‌اے بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم إ اسماء الاݧ مامانینا فکر میکنݧ چہ خبره میاݧ اینجا بعد ایݧ بازو بندو ماماݧ ببینہ میدونے کہ چے میشہ. دستمو گرفت و بازور برد تو حال، با بے میلے دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود😣 همہ‌ے نگاهها چرخید سمت ما لبخندے🙂 نمایشےزدم و کنار علے نشستم علے نگاهم کردو آروم در گوشم گفت: چیزے شده؟؟؟ اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطے شده 😣🙂 همیشہ اینطور موقع ها متوجہ حالتم میشد خندیدم😁 و گفتم :ݧه چیز مهمے نشده حس کنجکاوے همیشگے مݧ حالا بعدا بهت میگم لبخندے زد و گفت: همیشہ بخند، با خنده خوشگلترے😍 اخم بهت نمیاد لپام قرمز شد و سرم و انداختم پاییݧ .هنوزهم وقتے ایݧ حرفارو میزد خجالت میکشیدم😅 اردلاݧ کولشو باز کرده بود و داشت یکسرے وسیلہ ازش میورد بیروݧ همہ چشمشوݧ👀 بہ دستاے اردلاݧ بود اردلاݧ دستاشو زد بہ همو گفت: خب حالا وقت سوغاتیہ البتہ اونجا کسے سوغاتے نمیگیره فقط بچہ‌هاے پشتیبانے میتونݧ.😁 یہ قواره چادر مشکے رو از روے وسایلے کہ جلوش گذاشتہ بود برداشت و رفت سمت ماماݧ چهار زانو روبروش نشست: بفرمائید مادر جاݧ خدمت شما بعدش هم دست ماماݧ بوسید😘 ماماݧ هم پیشونے اردلاݧ و بوسید و گفت :پسرم چرا زحمت کشیدے سلامتے تو براے مݧ بهتریݧ سوغاتے❤️ یہ قواره چادرے هم بہ مݧ داد و صورتمو بوسید😘 در گوشم گفت لاے چادرتم یہ چیزے براے تو و علے گذاشتم اینجا باز نکنیا همہ منتظر بودیم کہ بہ بقیہ هم سوغاتے بده کہ یہ جعبہ شیرینے و باز کرد و گفت :اینم سوغاتے بقیہ شرمنده دیگہ اونجا براے آقایوݧ سوغاتے نداشت، ایݧ شیرینیا رو اینطورے نگاه نکنیدا گروݧ خریدم. همگے زدیم زیر خنده😂😂 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سی‌وهفتم من و سید با پدر و مادر جواد حرف
؟ ══🍃💚🍃══════ مجتبی فردا اعزامه داشتم ساکشو میبستم که تلفن خونه زنگ خورد با یه آه بغضم رو قورت دادم -الو بفرمایید فرحناز پشت خط بود الو سلام رقیه خوبی؟ چرا صدات گرفته -هیچی فرحناز صداش بغض آلود شد گفت رقیه محمدهادی فردا میره سوریه 😔😔😔 -وای خاک تو سرم آقای مهدوی میره فرحناز:اوهوم مگه کسی دیگه هم داره میره -آره 😢😢 سیدمجتبی و حسین هم میرن فرحناز:حسین آقا داداشت ؟ - آره فرحناز:حسنا بارداره که -حسنا میگه نمیتونه اجازه ندم چون فردا اگه یه کاشی از حرم بی بی حضرت زینب کم بشه منم هم تراز با زنان کوفی میشم فرحناز :راستم میگه رقیه بنظرت مردامون اجازه میدن بریم بدرقه -نمیدونم والا حالا من شب به مجتبی میگم فرحناز :باشه خواهرجان دیگه کار نداری -نه قربونت یاعلی رفتم به بچه ها سر زدم هردو خواب بودن دلم سوخت برای خودم و برای حسنا و فرحناز برای بچه هامون رفتم تو فکر دیشب دیشب خونه حسین بودیم بهش گفتم داداش جان من ۲۱سالمه مادردوتا بچم اما هنوز تو حسرت آغوش پدرم من نمیگم نرو میگم بمون بچه ات دنیا بیاد بعدبرو حسین:رقیه من میدونم میفهمم حرفتو اما وظیفه من الانه خود بی بی حضرت رقیه هم مراقب بچه ام میشه همون جور تو فکر بودم که دستای سید روی دستم قرار گرفت عاشق گرمای این دستا بودم 😍😍😢😢 سید:بانو کجا غرقی؟ باصدای بغض آلود گفتم اجازه میدی فردا بیایم بدرقه 😭😭😭 سید:اشک نریز رقیه خاتون نه عزیزم نمیشه ما میریم تهران سخته حتی زنداداشت و خانم محمدهادی هم نمیان -😭😭😭😭باشه سید:پاشو پاشو بچه ها و خودت حاضر بشید بریم شهربازی -شهربازی😳😳😳 سید:آره شاید آخرین شب مشترکمون باشه دلم گرفتم اما به اشکام اجازه ریختن ندادم بعداز حاضر شدن گفت رقیه بیا یه سلفی چهارنفره بگیریم بعدش روسریم از سرم برداشت منو کشید سمت خودش یه سلفی گرفت اینارو قبل از علمیات پاک میکنم اون شب هم خیلی خوب هم خیلی بد گذشت 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286