شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_دهم 🔹دیدن صالح در کت و شلوار سفی
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹یک هفته بود که نامزد صالح بودم. یک هفته بود که تمام فکر و ذکرم شده بود صالح و دیدن او. همسایه بودیم و دیدارمان راحت‌تر بود. هر زمان دلتنگش می‌شدم با او تماس می‌گرفتم. یا روی پشت بام می‌آمد یا توی حیاط. خلاصه تمام وقت کنار هم بودیم.💑 🔸حس می‌کردم وابستگی‌ام به او لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. آن روی سکه را تازه می‌دیدم. صالح سر به زیر و باحجب و حیا، به پسربچه‌ی پرشیطنتی تبدیل شده بود که مدام مرا با شیطنت‌ها و کارهای خارق العاده‌اش غافلگیر می‌کرد. تنها زمانی که به محل کار می رفت او را نمی‌دیدم.😔 🔹لابه لای دیدارهایمان خرید هم می‌کردیم.👗👠👛 قرار بود بعد از ماه صفر عقد کنیم. باورم نمی‌شد خواستگاری و نامزدی‌مان عرض یک هفته سرهم بیاید. 🔸چیزی به موعد عقدمان نمانده بود. با هم به خرید حلقه💍 رفتیم. سلما کار داشت و نتوانست همراهمان بیاید زهرا بانو هم بهانه‌ای آورد و ما را تنها به خرید فرستاد. بابا عابر بانکش را به من داد که حلقه‌ی صالح را حساب کنم. 🔷روسری سفیدم را مدل لبنانی بستم و چادر عربی را سرم انداختم و بیرون رفتم. صالح ماشینش🚙 را روشن کرده بود و منتظر من بود. سوار که شدم با لبخندی تحسین برانگیز😊 نگاهم کرد و گفت: ــ سلااااام خانوم گل...😍 حال و احوالت چطوره؟ خوش تیپ کردی خانومم... 🔸گونه هایم گل انداخت☺️ و چادرم را مرتب کردم. ــ سلام صالح جان. چشمات خوش تیپ میبینه... ــ تعارف که ندارم. این مدل روسری و چادر عربی بهت میاد. قیافتو تغییر داده. 🔹از توجه‌اش خوشحال بودم. نفسی عمیق کشیدم و گفتم: ــ نمی خوای حرکت کنی❓ ــ نمیذاری خانووووم. نمیذاری از دیدنت لذت ببرم.😒 'دنده را عوض کرد بسم ا... گفت و حرکت کرد. 🔸هر کاری کردم حلقه‌ی طلا برنداشت. اصلا متقاعد نشد. گفتم فقط یادگاری نگهش دار اما قبول نکرد. در عوض انگشتر نقره‌ای برداشت که نگین فیروزه نیشابوری داشت💍. 🔹من هم اصرار داشتم نقره بردارم اما اصرار صالح کارساز تر بود و به انتخاب خودش حلقه‌ی طلای سفید پر نگینی برایم خرید. واقعا زیبا بود اما از خرید حلقه‌ی صالح ناراضی بودم.😔 🔸ــ چیه مهدیه جان؟ چرا تو هم رفتی ــ مردم چی میگن صالح❓😔 ــ بابت چی؟ ــ نمیگن نتونستن یه حلقه درست و حسابی برا دومادشون بخرن؟ 🔹دستم را گرفت و گفت: ــ به مردم چیکار داری؟ طلا واسه آقایون حرومه. تو به این فکر کن.❌ 🔸اخمی ساختگی به چهره‌اش نشاند و بینی‌ام را فشار داد و گفت: ــ در ضمن... بار آخرت باشه که به حلقه‌ی من توهین می‌کنی خانوم خوشگله.😜 🔹راضی از رضایتش سکوت کردم و باهم راهی رستوران شدیم. خسته بودم و زیاد میلی به غذا نداشتم. سر میز شام به من خیره شد و گفت: ــ مهدیه جان... ــ جانم. 🔸ــ تصمیمی دارم. امیدوارم جیغ جیغ راه نندازی.😂 و ریسه رفت و سریع خودش را جمع کرد. بی صدا به او زل زدم که گفت: ــ بابا گفت آخر هفته مراسم عقد رو راه بندازیم. قراره با پدرت صحبت کنه. من نظرم اینه که... خب... یعنی... میشه اونجوری بهم زل نزنی❓😅 🔹دستمال را از روی میز برداشت و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. خنده‌ام گرفته بود. ما که محرم بودیم پس اینهمه شرم برای چه؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: ــ اینجوری خوبه❓😏 ــ نه بابا منظورم این بود شیطنت نکن. به چشمام که زل می زنی دستپاچه‌ام می‌کنی. ــ ای بابا صالح، جون به لبم کردی. حرفتو بزن دیگه.😫 ــ باشه باشه... نظرم اینه که عقد و عروسی رو باهم بگیریم. 🔸لقمه توی گلویم پرید. کمی آب توی لیوان ریخت و مضطرب از جایش برخاست. با دست به او اشاره دادم که حالم خوب است. آرام نشست و سکوت کرد.😐 حالم که جا آمد طلبکارانه به او خیره شدم و گفتم: ــ تنهایی به این نتیجه رسیدی⁉️ 🔹موهای مرتبش را مرتب کرد و گفت: ــ خب چیکار کنم؟ طاقت این دوری رو ندارم. دوست دارم زودتر خانوم خونه‌ام بشی😅 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯