【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هجدهم ] تا نزدیک نیمه شب افشین مهمانم بود. ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] زندگی ام به روال کسالت بار و مجردی قبل بازگشته بود با این تفاوت که به ته قلبم هنوز ترسی که از تنهایی رسوخ کرده بود، هیچ رقمه قصد سفر از وجودم را نداشت و لحظه به لحظه چنان جایگاهش را محکمتر می کرد که گاهی مثل یک طفل بی پناه و سردرگم به فکر راه چاره و فراری بودم که هر چه فکرش را می کردم به جایی راه نداشتم. پارتی ها را از ذهنم پاک کردم و حتی طعم ... را فراموش کرده بودم. دوست داشتم مدتی در خلاء باشم. شاید همین خلاء بر این ترس مسخره و منزجر کننده پیروز شود. افشین درگیر کارهای قبل از ازدواجش بود و کمتر سراغم را می گرفت. من هم تا جایی که می توانستم دورادور به او کمک می کردم اما همیشه کارهایی در چرخه ی تدارک جشن ازدواج پیش می آید که فقط و فقط مربوط به عروس و داماد آن مجلس است و افشین درگیر همین مسائل بود و بیش از یک هفته بود اورا ندیده و خبری از او نداشتم. نزدیک ظهر بود که از مغازه بازگشتم کمی استراحت کنم و دوباره به مغازه بروم. کلید را به درب ورودی آپارتمان که انداختم برگه ی سبز رنگی که چند نوشته تبلیغاتی روی آن حک شده بود از لای در لیز خورد و به دو پله پایین تر افتاد. بی تفاوت میخواستم درب آپارتمان را ببندم که ذکر کلمه «الله» حک شده بر سر برگه، وجدانم را خراشید. برگه را برداشتم و آن را روی اپن آشپزخانه رها کردم و مغشول ناهار شدم. مابین هر قاشقی که از غذایم میخوردم نگاهی به برگه می انداختم. (به نام الله که راحت جان است) به همت نام پروردگار و اقدام خیرین مسجد ... جهیزیه ۲۰نوعروس با شرافت و رنج دیده تدارک دیده شد به این مناسبت در مسجد ... مورخ ... ساعت ۱۵ جشنی برای اهدای...) بقیه را نخواندم. ناخودآگاه ساعت را نگاه کردم که ۱۳:۵۰ را نمایش می داد. «یه ساعت دیگه وقت هست» پقی زیر خنده زدم و با خودم شروع کردم به حرف زدن _ همچین ساعت رو نگاه می کنی که انگار از تو دعوت شده... _ اگه دعوت نشدم پس این دعوتنامه لای در آپارتمان من چیکار می کنه؟ _ دیوونه شدی حسام. بخدا که تنهایی و فکر و خیال دیوونه ت کرده. قاشق را توی سینک کوبیدم و انگار که با خودم قهر کرده باشم بقیه غذا را نخوردم و روی کاناپه ولو شدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal