۵۰ ده میلیون و سیصد هزار تومان پول نقد را توی ساکم چیده‌ام‌ و به عنوان تاجر راهی عراق می‌شوم. هر جا گیر می‌کنم می‌گویم، تاجرم و برای خرید ماشین‌آلات به عراق آمده‌ام‌. به شهر قلعه دیزه رفته و از آنجا به شهر رانیه می‌روم. یک راست به منزل ممند محمود عبدالله می‌روم و شب را در آنجا سر می‌کنم. قرار است یک نفر راهنما به رانیه بیاید و با او راهی پادگان اشرف شوم ولی راهنما تماس می‌گیرد و می‌گوید فردا به سلیمانیه بروم. روز بعد با ممند و رسول و حسین رش و چند نفر مسلح دیگر به هتل مولوی سلیمانیه می‌رویم. در حال غذا خوردن منتظر راهنما هستیم که ناگاه تعدادی افراد مسلح دوره‌مان می‌کنند و می‌خواهند تسلیم شوم. همراهانم می‌خواهند درگیر شوند که مانع می‌شوم. هر دو گروه مسلحیم و با کوچک‌ترین اشاره‌ای‌ ممکن است چند نفر کشته شوند. می‌گویم: «‌بذارین ببینم اینا کیا هستن و چی می‌خوان.» به آنها می‌گویم: «‌شما کی هستین و چی می‌خواین؟» ما عضو حزب ‌ها‌وبشیم. حزبی که نامش را هرگز نشنیده‌ام‌. می‌دانم الکی می‌گویند و حزبی به نام‌ ها‌وبش وجود ندارد. بعد از کلی جر و بحث می‌گویند: «‌ما عضو حزب دموکرات ایرانیم.» هفت هشت نفرند و می‌خواهند مرا با زور ببرند. ممند اسلحه می‌کشد و آن‌ها‌ زیر میزها سنگر می‌گیرند. می‌گویم: «‌چی می‌خواین؟» ـ تو باید با ما بیای مقر دموکرات. ـ چرا؟ ـ دستور حزبه. اونجا می‌فهمی. یک ایرانی دیگر به نام رحمت خیاط داخل رستوران مولوی نشسته که او را هم دستگیر می‌کنند. همراهانم می‌خواهند درگیر شوند و نگذارند مرا ببرند. مانعشان‌ می‌شوم و نمی‌خواهم بعد از پایان جنگ کسی کشته شود. می‌گویم: «‌بابا جان اینا ایرانی‌اَن و منم ایرانی‌ام. حرف همدیگه رو خوب می‌فهمیم. لازم نیس کسی کشته بشه. می‌رم ببینم مشکلشون چیه، حلش می‌کنم و برمی‌گردم. شما خودتون رو درگیر ماجرا نکنین.» وقتی بلند می‌شوم همراهشان بروم، می‌ترسند ساکم را بردارند. وادارم می‌کنند خودم درش را باز کنم. همین که چشمشان به ده میلیون تومان پول نقد می‌افتد، کُپ کرده و کیف می‌کنند. ظاهراً در تور دموکرات افتاده‌ام‌ و خودم خبر نداشته‌ام‌. بعد از ترور قاسملو رهبر حزب دموکرات، شرفکندی جانشین او شده بود. سرانجام دلشوره ورودم به خاک عراق کار خودش را می‌کند و در تاریخ نوزده اردیبهشت 1370 اسیر دموکرات می‌شوم. هرچند فکر می‌کنم دستگیری‌ام موقتی است و به زودی آزاد خواهم شد، چراکه در تمام مأموریت‌ها‌یم جانب احتیاط را رعایت کرده و رد و اثری از خودم بر جای نگذاشته بودم. هنگام ورودم به سلیمانیه با علی عراقی مواجه شده بودم. علی عراقی به ایران رفت و آمد داشت و برای نیروهای ما کار می‌کرد و دستمزد می‌گرفت. در کنار کارهای عملیاتی، تجارت و خرید و من و رحمت خیاط را به مقرشان برده و داخل توالت زندانی می‌کنند. به رحمت می‌گویم: «‌من سرباز سپاه سردشت بوده‌ام‌ و به همین خاطر دستگیرم کردن. اگه آزاد شدی برو سپاه سردشت و بگو دموکرات سعید سردشتی رو دستگیر کرده و علی عراقی مقصر است.» ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷