#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_هفدهم
#قسمت ۵۰
ده میلیون و سیصد هزار تومان پول نقد را توی ساکم چیدهام و به عنوان تاجر راهی عراق میشوم. هر جا گیر میکنم میگویم، تاجرم و برای خرید ماشینآلات به عراق آمدهام.
به شهر قلعه دیزه رفته و از آنجا به شهر رانیه میروم. یک راست به منزل ممند محمود عبدالله میروم و شب را در آنجا سر میکنم. قرار است یک نفر راهنما به رانیه بیاید و با او راهی پادگان اشرف شوم ولی راهنما تماس میگیرد و میگوید فردا به سلیمانیه بروم.
روز بعد با ممند و رسول و حسین رش و چند نفر مسلح دیگر به هتل مولوی سلیمانیه میرویم. در حال غذا خوردن منتظر راهنما هستیم که ناگاه تعدادی افراد مسلح دورهمان میکنند و میخواهند تسلیم شوم. همراهانم میخواهند درگیر شوند که مانع میشوم. هر دو گروه مسلحیم و با کوچکترین اشارهای ممکن است چند نفر کشته شوند.
میگویم: «بذارین ببینم اینا کیا هستن و چی میخوان.»
به آنها میگویم: «شما کی هستین و چی میخواین؟»
ما عضو حزب هاوبشیم.
حزبی که نامش را هرگز نشنیدهام. میدانم الکی میگویند و حزبی به نام هاوبش وجود ندارد. بعد از کلی جر و بحث میگویند: «ما عضو حزب دموکرات ایرانیم.»
هفت هشت نفرند و میخواهند مرا با زور ببرند. ممند اسلحه میکشد و آنها زیر میزها سنگر میگیرند. میگویم: «چی میخواین؟»
ـ تو باید با ما بیای مقر دموکرات.
ـ چرا؟
ـ دستور حزبه. اونجا میفهمی.
یک ایرانی دیگر به نام رحمت خیاط داخل رستوران مولوی نشسته که او را هم دستگیر میکنند. همراهانم میخواهند درگیر شوند و نگذارند مرا ببرند. مانعشان میشوم و نمیخواهم بعد از پایان جنگ کسی کشته شود. میگویم: «بابا جان اینا ایرانیاَن و منم ایرانیام. حرف همدیگه رو خوب میفهمیم. لازم نیس کسی کشته بشه. میرم ببینم مشکلشون چیه، حلش میکنم و برمیگردم. شما خودتون رو درگیر ماجرا نکنین.»
وقتی بلند میشوم همراهشان بروم، میترسند ساکم را بردارند. وادارم میکنند خودم درش را باز کنم. همین که چشمشان به ده میلیون تومان پول نقد میافتد، کُپ کرده و کیف میکنند. ظاهراً در تور دموکرات افتادهام و خودم خبر نداشتهام. بعد از ترور قاسملو رهبر حزب دموکرات، شرفکندی جانشین او شده بود.
سرانجام دلشوره ورودم به خاک عراق کار خودش را میکند و در تاریخ نوزده اردیبهشت 1370 اسیر دموکرات میشوم. هرچند فکر میکنم دستگیریام موقتی است و به زودی آزاد خواهم شد، چراکه در تمام مأموریتهایم جانب احتیاط را رعایت کرده و رد و اثری از خودم بر جای نگذاشته بودم.
هنگام ورودم به سلیمانیه با علی عراقی مواجه شده بودم. علی عراقی به ایران رفت و آمد داشت و برای نیروهای ما کار میکرد و دستمزد میگرفت. در کنار کارهای عملیاتی، تجارت و خرید و من و رحمت خیاط را به مقرشان برده و داخل توالت زندانی میکنند. به رحمت میگویم: «من سرباز سپاه سردشت بودهام و به همین خاطر دستگیرم کردن. اگه آزاد شدی برو سپاه سردشت و بگو دموکرات سعید سردشتی رو دستگیر کرده و علی عراقی مقصر است.»
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_هفدهم
#قسمت ۵۱
ورودم به سلیمانیه با علی عراقی مواجه شده بودم. علی عراقی به ایران رفت و آمد داشت و برای نیروهای ما کار میکرد و دستمزد میگرفت. در کنار کارهای عملیاتی، تجارت و خرید و فروش جنس هم میکرد و با ایرانیها معامله و داد و ستد داشت. به یکی از بچههای تهران بدهکار بود و بدهیاش را پرداخت نمیکرد. آن دوست تهرانی هم دستش به علی عراقی نمیرسید. به من سفارش کرده بود طلبش را از علی بگیرم. من هم در یک سفر حال علی را گرفتم و طلب دوستم را با نارضایتی از او گرفتم. بهش برخورده بود و کینه مرا به دل گرفته بود. امروز که مرا دید حس کردم ممکن است کار دستم بدهد.
یک شبانهروز توی توالت میمانیم و روز بعد رحمت خیاط آزاد میشود. مرا با لندرور به مقر اصلیشان در منطقه «کریسکان» میبرند. منطقه کریسکان، در دوله بدران با درّهای کوهستانی و صعبالعبور در دامنۀ کوه قندیل است که حزب دموکرات در گودال طبیعی آن، که زمانی پایگاه مبارزاتی ملا مصطفی بارزانی بوده است، اردو زده است.نرسیده به دفتر مرکزی حزب، اتاقکی دو متری سر راه ساختهاند و درون آن زندانی میشوم. یک هفته بلاتکلیف در این اتاقک کوچک بدون هیچ سؤال و جوابی میمانم. تنها یک ظرف لیوانی دارم که باید سهمیۀ آبم را با آن بخورم و داخلش ادرار کنم و بشویم و تویش چای بریزم. در تاریکی شب یکی از نگهبانان از پنجره کوچک اتاقک صدایم میزند و میگوید: «کاک سعید، کاک سعید.»
ـ بله.
ـ من منصورم، همکلاسی برادرت علی. تو رو میشناسم و همشهری هستیم. دلم برات میسوزه. جان مادرت، جان بچههات، تا زمانی که اینجایی، اسمی از پولا نیار، نگو پول داشتی.
ـ چرا؟
اگه بفهمن این همه پول داشتی اعدامت میکنن. فکر میکنن پولا رو برای تشکیلات جمهوری اسلامی در عراق آوردی.
ـ باشه اگه تو اینجور میخوای حرفی از پولا نمیزنم.
ولی شصتم خبردار میشود میخواهند پولها را بالا بکشند و بین خودشان تقسیم کنند. این طوری میخواستند مطمئن شوند به دفتر مرکزی گزارش نمیدهم.
بعد از یک هفته مرا داخل چادری میبرند و شروع به بازجویی میکنند. قاضی بازجو فتاح اشنویهای است که یک دست دارد. میپرسد: «نام و نام خانوادگی.»
ـ سعید سردشتی هستم.
در شهر شما به بُز میگن چی؟
ـ بُز.
ـ به قاطر چی میگن؟
ـ قاطر.
ـ به خرگوش چی میگن؟
ـ بُز!
بشقاب سیبزمینی دستش را به طرف صورتم پرت میکند و میگوید: «پدرسوختۀ عوضی، منو مسخره کردی؟»
ـ مسخره نکردم. خوب همه جای دنیا بُز بُزه، خر خره، اسب اسبه، قاطر قاطره. این چه سؤالیه که میپرسی؟
با عصابنیت دستور میدهد: «این پدرسوخته رو ببرین سر جاش و زندانی کنین.»
چند روز دیگر داخل همان اتاقک میمانم و بعد به داخل چادری منتقلم میکنند که دیواری یک متری دارد و سقفش را با برزنت پوشاندهاند. حدود بیست نفر زندانی داخل چادرند. در بین زندانیان ظاهر قادریان و محمد ابراهیمی را میشناسم. با خوشحالی به طرفشان میروم ولی تحویلم نمیگیرند و با سردی برخورد میکنند. شب از محمد میپرسم: «چرا از دستم ناراحتی؟»
از هفته قبل رادیو دموکرات تبلیغات زیادی راه انداخته و گفتن یکی از سران رژیم جمهوری اسلامی رو به دام انداختن و دستگیر کردن. کارت ساختهس و زندانیا میترسن باهات همکلام شن. براشون گران تموم میشه.
از وضع و حالش میپرسم و میگوید: «مدتیه زندانیام و احتمالاً اعدام بشم.»
ظاهر هم حال و روز خوشی ندارد و بلاتکلیف است. سهمیه غذا و مایحتاج زندانیان در دست «سید نجمه» مسئول تدارکات زندان است. او را میشناسم؛ قبل از انقلاب عضو شهربانی بانه بود و با هم سلام و علیکی داشتیم. به لطف همشهریگری تحویلم میگیرد و هوایم را دارد.نامهای به سید نجمه میدهند که نام سه نفر اعدامی را رویش نوشتهاند. او فکر میکند نام مرا در نامه نوشتهاند ناراحت میشود و به متن نامه نگاه نمیکند. نامه را به دست «هیرش بهرهمند» رئیس زندان میدهد.
بیل و کلنگی به دست من و قادر و محمد میدهند و به نزدیک زندان میبرند و میگویند: «گودال بکنین.»
به محمد میگویم: «چی بکنیم؟»
قبر!
ـ برای چی بکنیم؟
ـ بکَن عادت میکنی، این کار هفتگی ماس. اعدامیا رو میارن اینجا و تیرباران میکنن. دور و برت نگاه کن ببین چقدر قبر میبینی.
به اطرافم نگاه میکنم و کوپههای خاکی را میبینم که مشخص نیست چند نفر داخلشان است! میگویم: «قراره کی اعدام بشه؟»
ـ عصر معلوم میشه. «عصر کریسکان» خونآلوده!
جا میخورم و با دلهره میپرسم: «قراره چهکار کنن؟»
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_هفدهم
#قسمت ۵۲
به اطرافم نگاه میکنم و کوپههای خاکی را میبینم که مشخص نیست چند نفر داخلشان است! میگویم: «قراره کی اعدام بشه؟»
ـ عصر معلوم میشه. «عصر کریسکان» خونآلوده!
جا میخورم و با دلهره میپرسم: «قراره چهکار کنن؟»
ـ بعد از چای عصرانه اعدامی رو میآرن اینجا و اعدام میکنن. نحوۀ اعدام این جوریه که بچهها را صدا میزنن و میگن برین چوب بیارین. بعد همانجا تیربارانشان میکنن و تو قبر میذارن.
تا عصر قبرها را میکنیم و به زندان برمیگردیم. نیروهای دموکرات توی محوطه نشستهاند و چای میخورند. بعد از صرف چای عصرانه، هیرش بهرهمند رئیس زندان میآید و اسم اسعد اشنویهای، سید محمد کامیارانی و یک نفر دیگر را میخواند و میگوید: «بیاین بریم چوب بیاریم.»
آنها را میبرند و دقایقی بعد صدای شلیک گلوله میآید و عمرشان پایان مییابد و همانجا خاکشان میکنند. روز بعد نگهبانان میآیند و لباس و اثاثیه و پتوی اعدامیها را بین خودشان تقسیم میکنند.
به محمد میگویم: «به این راحتی اعدام شدن؟»
ـ از آب خوردنم راحتتر.
ـ پس دادگاه چی، حکمی، دفاعی!
ـ برو بابا دلت خوشه.
از عبدالله گنده بچۀ پیرانشهر که غوز دارد میپرسم: «چطور پیشمرگ دموکرات شدی؟»
یه روز دستور دادن با تعدادی از نیروهای دموکرات بریم سر جاده کمین کنیم و ماشینهای نظامی رو با آرپیجی بزنیم. تا غروب صبر کردیم و دیدیم ماشین نظامی نیامد. هوا که تاریک شد یه مینیبوس محلی از راه رسید. مردم روستا از شهر برمیگشتن. به نیروهام گفتم این مینیبوس رو با آرپیجی بزنین. گفتن زن و بچه مردم توشه. گفتم بزنین خاک بر سرتان؛ همونا که درجه و رتبه گرفتن و مدیر تشکیلات دموکرات شدن، همین ماشینای محلی رو زدن و افتخار به دست آوردن و شدن مسئول ما. اونا که جرئت نمیکردن برن ماشین نظامی رو بزنن و جونشون رو به خطر بندازن. بزنین تا مام رشد کنیم !
با آرپیجی مینیبوس محلی رو زدیم و به حزب گزارش دادیم که یک کاروان نظامی رو از پا درآوردیم. اونام باور کردن و شدم کادر اصلی حزب دموکرات
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷